آن کودک شاه تشنه کامان |
میگفت به گریه کنج ویران |
به به ز درم در آمد امشب |
جانان من و معین زینب |
گر زار و حزین و خسته بودم |
در رهگذرت نشسته بودم |
تا مونس دل روانم آمد |
آن یوسف مصر جانم آمد |
یاقوت گهر زدیده میسفت |
هردم به زبان حال میگفت |
دیدی شب هجر ما سحر شد |
مهمان عزیز ما ز در شد |
چون آمده از سفر دل آرام |
بگرفت دلم زغصه آرام |
خوب آمدی از درم شبانه |
اشک بصرم بود روانه |
صد حیف خرابه منزل ماست |
بی فرش و چراغ محفل ماست |
بنشسته غم تو در کنارم |
افسرده زدست روزگارم |
برخاست ز جا و رخ برافروخت |
از آتش آه مرغ جان سوخت |
بگرفت به کف سر پدر را |
بردامن خود نهاد سر را |
آن کودک غمگسار محزون |
زد بوسه برآن لبان پرخون |
بابا زچه روی تو خضاب است |
یاقوت لبت چرا مذاب است |
بنشسته چرا به صورتت خاک |
با اشک دو دیدهام کنم پاک |
آوخ کِه سرت ز تن جدا کرد |
ما را به فراق مبتلا کرد |
ما را که یتیم و خونجگر کرد |
در رهگذر تو در بدر کرد |
آوخ که زدست ظلم اعدا |
دردم نشود دگر مداوا |
بنگر که زضرب تازیانه |
بر بازوی من بود نشانه |
پیشانیت از چه گشته مجروح |
ای آن که به جسم ماسوا روح |
چون شمع رخت بود فروزان |
پروانۀ جان من بسوزان |
ویرانه اگر مرا مکان شد |
هیهات بهار ما خزان شد |
جان را به رهت نثار سازم |
آگه نشود کسی ز رازم |
آن لحظه رقیه رفت از هوش |
شمع دل طفل گشت خاموش |