گنج مردان خدا دانش و علم وادب است |
مرد بی علم و ادب روز و شب اندر تعب است |
شب قدر است و دلا نیمۀ ماه رجب است |
«روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است |
آری افطار رطب در رمضان مستحب است» |
|
دل هر غمزدهای را تو مرنجان که فقیه |
قلب هر دل شدهای را تو مسوزان که فقیه |
از لب لعل روان بخش دُر افشان که فقیه |
«روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه |
میخورد روزه خود را به گمانش که شب است» |
|
هر که خواهد به جهان پی به خرابات برد |
باید از روی صفا بر در حاجات شود |
جامۀ زهد و ریا را به ره باده دهد |
«زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد |
این عجب نقطۀ خال تو به بالای لب است» |
|
به رخ تو که زاول در دولت بگشاد |
این چنین حسن خدا داد بگو بر تو که داد |
که زالطاف تو مرغ دل من شد آزاد |
«یارب این نقطۀ لب را که به بالا بنهاد |
نقطه هر جا غلط افتاد مکیدن ادب است» |
|
دشت پروحشت و من از حَیَوان میترسم |
من از این بیشه و از پیل دمان میترسم |
دل قوی دارم و از دور زمان میترسم |
«شحنه اندر عقب است و من از آن میترسم |
که لب لعل تو آلوده به ماء عنب است» |
|
هرکسی واقف از آن سرّ اناالله نبوَد |
محرم اندر حرم و خیمه و خرگه نبوَد |
مرد عامی به خدا رهرو این ره نبوَد |
«مَنعم از عشق کند زاهد و آگه نبود |
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است» |
|
درس باید که به دستور شریعت باشد |
عامی علم کجا اهل طریقت باشد |
شاد بنشین به لب سبزه غنیمت باشد |
«عشق آن است که از روی حقیقت باشد |
هر که را عشق مجاز است حمال الحطب است» |
|
باید این سر که تو داری بره چوگان داد |
بهر یک جرعۀ می دین و دل و ایمان داد |
قطره عنقای وجودش بره خوبان داد |
«در صبوحی بهوای رخ جانان جان داد |
سـودن چهره بخاک سرکویش سبب است» |
بر در دوست که با ناله و آه آمدهایم |
دل و دین باخته با حال تباه آمدهایم |
از پی کوکبۀ سرّ اله آمدهایم |
«ما بدین در نه پی چشمت و جاه آمدهایم |
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم» |
|
به سر کوی تو از شوق نهادیم قـَدم |
بگذشتیم ز مال و حشم و خیل و خدم |
آه ما را زده آن خال لبت صبح قـِدم |
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم |
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم» |
|
دست یکتائی حق تا گِل عالم بسرشت |
گندم خال تو در مزرعۀ آدم کشت |
ساقی و پیر مغان و می و مطرب لب کشت |
«سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت |
به طلب کاری آن مهر گیاه آمدهایم» |
|
تا که دیدیم تو را از قِدم ای شیر مبین |
مهر روی تو در آب و گل ما گشت عجین |
به تمنای وصال تو ای خسرو دین |
«با چنین گنج که شد خازن او روح امین |
به گدائی به در خانۀ شاه آمدهایم» |
|
پیک فرخ پی حق مژده دهد از چپ و راست |
که سر کوی حسین سجدهگه شاه و گداست |
نشوی منحرف از کعبه قیامت اینجاست |
«لنگر حلم توای کشتی توفیق کجاست |
که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم» |
|
تا ننوشیم صراحی و شراب از کف یار |
رخ نپیچیم از این بارگه عز و وقار |
چونکه آئینه دل تیره شد از گرد و غبار |
«آبرو می رود ای ابر خطا پوش ببار |
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم» |
|
شور عشق تو زده خیمه به سکان سما |
خم ابروی کجت رهزده از شاه و گدا |
قطره معلوم شود قدر حسین روز جزا |
«حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز که ما |
از پی قافله با آتش و آه آمدهایم» |