هله برخیز ببین ملک جهان رشک جنان شد |
مهر رخسار امامت ز پس پرده عیان شد |
ساقی بزم به کف ساغر و سرمست روان شد |
جلوه از پرتو خورشید رخش ملک جهان شد |
در جهان سایه صفت از پی آن سرو روان شد |
|
سرو بستان ولایت بخرامید خرامان |
آن که از نور وجودش به وجود آمده امکان |
چمن آرای جمالش شده هر حوری و غلمان |
به در دولت او شاه و گدا سر به گریبان |
تا مه برج سعادت شب آدینه عیان شد |
|
ساقیا خیز بده مژده شهنشاه مبین را |
مطربا در طربآور به فلک روح امین را |
زاهدا تیره کن از زمزمه سکان زمین را |
شب عید است برافروز چراغ دل و دین را |
که در آئینۀ دل چهرۀ خورشید نهان شد |
|
چشم دل باز شد و دید که در کشور هستی |
به وجود آمده ماه حرم و دلبر هستی |
سبب خلقت کونین خدا مظهر هستی |
ثمر نخل رسالت گهر و جوهر هستی |
مرغ جانم به فضای حرمش در طیران شد |
|
مَلکی دید که در عرش الهی زده پرچم |
پرچمش سایه فکنده به سر عالم و آدم |
گاه در عرض سماوات گهی عرش معظم |
مژده میداد به حق و ملک و آدم و خاتم |
روز میلاد حسین ابن علی فخر زمان شد |
|
تا که خورشید رخش صبح ازل گشت هویدا |
پرتوش تافته بر لوح و قلم عرش معلا |
برقع برداشت چه از چهره خداوند توانا |
جن و انس و ملک و حور و پری آدم و حوا |
به تماشای قد و قامت او پیر جوان شد |
|
چون وجودش به وجود آمده در عالم امکان |
ملک هستی شده از هستی او روضۀ رضوان |
دل مجنون شده چون طرّۀ لیلیش پریشان |
گو زلیخای زمان را که بیا جانب کنعان |
یوسف مصر ملاحت سوی بازار روان شد |
|
بانوان حرم فخر امم سید لولاک |
همچنان مادر گیتی شده از شوق طربناک |
همه در عیش و نشاط و طرب و وجد فرحناک |
آمده نزد رسول مدنی منبع ادراک |
گفتند امروز حرم خانۀ دین رشک جنان شد |
|
گفت آرید برم گوهر دریای ولا را |
صاحب جود و سخا و کرم و فضل و عطا را |
زینت عرش برین قبلۀ ارباب ودا را |
شمع ایوان رسل آئینۀ قبله نما را |
آن که خاک سرکویش ز کرم تاج شهان شد |
|
عصمت طاهره آن مظهر الطاف خدا را |
مهبط وحی خداوند و امین ضعفا را |
صاحب جود و کرم رهبر خلق دو سرا را |
داد بر احمد مرسل گهر بحر ولا را |
شاد شد احمد و بر مهر جمالش نگران شد |
|
چون که د ر مشرق جان نور علی کرد تجلا |
بوسهای از لب جان بخش حسین کرد تمنا |
به لبش لب بنهاد و به رخش کرد تماشا |
زآن تماشا دل سلطان مبین یافت تسلا |
زیب دامان رسول مدنی مشک فشان شد |
|
آفرین گفت برآن صنعت خلاق مبینش |
به سر دامنش آن سرّ مبین داد مکینش |
بوسه زد ختم رسل بر لب لعل نمکینش |
گه به سیب زنخ و گاه به لب گه به جبینش |
آن زمان شاد دل فخر بشر پیر مغان شد |
|
تو شب تیرگی دین خدا را سحری |
علت غائی حق پرده اوهام دری |
نتوان مادر گیتی چو تو آرد پسری |
شجر طیبه ختم رسل را تو بری |
مهر افلاک پس تیرگی ابر نهان شد |
|
گه مکانش به سر دامن خلاق مبین بود |
گاه اندر کف زهرا و گهی روح الامین بود |
گه در آغوش رسول مدنی حامی دین بود |
گاه در عرش گهی فرش گهی خلد برین بود |
گه عیان گاه نهان گاه زمین گاه زمان شد |
|
آه از آن دم که قد سرو حسین زعرش زمین شد |
درّ انگشتر خاتون قیامت ز نگین شد |
زینت عرش خداوند مبین تا به زمین شد |
با خبر خواهر شاه شهدا حامی دین شد |
قلب محزون و پریشان به سوی دشت روان شد |
بر در دوست که با ناله و آه آمدهایم |
دل و دین باخته با حال تباه آمدهایم |
از پی کوکبۀ سرّ اله آمدهایم |
«ما بدین در نه پی چشمت و جاه آمدهایم |
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم» |
|
به سر کوی تو از شوق نهادیم قـَدم |
بگذشتیم ز مال و حشم و خیل و خدم |
آه ما را زده آن خال لبت صبح قـِدم |
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم |
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم» |
|
دست یکتائی حق تا گِل عالم بسرشت |
گندم خال تو در مزرعۀ آدم کشت |
ساقی و پیر مغان و می و مطرب لب کشت |
«سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت |
به طلب کاری آن مهر گیاه آمدهایم» |
|
تا که دیدیم تو را از قِدم ای شیر مبین |
مهر روی تو در آب و گل ما گشت عجین |
به تمنای وصال تو ای خسرو دین |
«با چنین گنج که شد خازن او روح امین |
به گدائی به در خانۀ شاه آمدهایم» |
|
پیک فرخ پی حق مژده دهد از چپ و راست |
که سر کوی حسین سجدهگه شاه و گداست |
نشوی منحرف از کعبه قیامت اینجاست |
«لنگر حلم توای کشتی توفیق کجاست |
که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم» |
|
تا ننوشیم صراحی و شراب از کف یار |
رخ نپیچیم از این بارگه عز و وقار |
چونکه آئینه دل تیره شد از گرد و غبار |
«آبرو می رود ای ابر خطا پوش ببار |
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم» |
|
شور عشق تو زده خیمه به سکان سما |
خم ابروی کجت رهزده از شاه و گدا |
قطره معلوم شود قدر حسین روز جزا |
«حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز که ما |
از پی قافله با آتش و آه آمدهایم» |