ستارة سحر من در آ ز مشرق جان
که کسب فیض کند از رخت مه تابان
تو ماه انجمن سدرة سماواتی
چه شد که از نظر دوستان شدی پنهان
سرادقات وجود از تو کسب فیض کند
که کاخ رفعت تو سرکشیده بر کیوان
تویی طبیب دل عاشقان روز الست
گناه من چه بُوَد کرده ای مرا حیران
نهال خودسری خلق را بکن از جای
تو نخل دین خدا را در این چمن بنشان
به قصر ناز نما چشم مست فتّان باز
مکان پرده نشینان ببین شده ویران
حقیقتی بشده کشف در بر قطره
که بارگاه جلال تو باشد این دل و جان
چه ماهی در سحاب آسمان دلبری دارم
تمنای وصالش در حضور دلبری دارم
میفکن پرده از رخسار میترسم ز چشم زخم
بگفتا بهر حفظم صد هزاران افسری دارم
لبش کوثر قدش طوبی رخش جنت بهار حسن
که برتر از بهشت جاودانی منظری دارم
شکفته غنچة نرگس به طرف دامن نرجس
که در عالم عجب گلزار و باغ و کوثری دارم
مرا باکی ز مژگان، ناوک آن چشم مستت نیست
به گرد نرگس مستت هزاران لشکری دارم
متاعی در کفم نبود که در راهت کنم ایثار
به میدان محبت بهر چوگانت سری دارم
می قالوا بلی را ریخت حق در ساغر توحید
که از این می لبالب جام مینا ساغری دارم
اگر صدها هزاران تیر بارد از کمان دهر
چه غم دارم که چون مهدی قائم سروری دارم
بحمد الله دارم چارده معراج قرب حق
از این رو در بساط دهر ایمن خاطری دارم
نمیپرسی تو از نام و نشان و عکس و تصویرش
محیط عرش و فرش و لوح و کرسی دفتری دارم
چنان شکر خداوندی کنم صاحب زمان دارم
به پا از مدح وتقدیسش قیام محشری دارم
ولی و حجت حق مهدی صاحب زمان میگفت
کنم فخریه بر عالم که زهرا مادری دارم
چو رفتم بوسه بردارم، به لعلش گفت با ایما
نمیدانی که من از یک نگه غارتگری دارم
به که گویم رموز عشق بحر آل طاها را
که در هر قطرة بحرم هزاران گوهری دارم
بگو به ساکن میخانه گشت صبح امید
نسیم صبح سعادت ز کوی دوست وزید
ز مهر چهر بدیعش فکنده پرده نگار
به عاشقان رخش مژدة وصال دهید
تجلیات فروغ جمال بی مثلش
ز بدو خلقت این کائنات بود پدید
تمام خلق بود خوشهچین حسن رخش
ز درگه ازلیّش نرفته کس نومید
اگر به مهر فلک عارضش کنم تشبیه
به کیش اهل طریقت مرا بسوزانید
درید پردة پندار تا بر عاشق وصل
شب وصال عیان گشت و او به وصل رسید
به عجز و لابه بسائید جبهه بر قدمش
صراحی از کف ساقیّ بزم انس چشید
مکان گرفت به دامان حضرت معشوق
به باب کعبة مقصود گشت عبد و عبید
اگر که سنگ ملامت شکست بال و پرش
ز آستانة این خانه تا ابد نپرید
به دست قطره به جز نامة سیاهی نیست
تویی که بحر عطا کی کنی گدا نومید
ای علمدار سپاه شه شیرین حرکات
خسرو حسن توئی چهرۀ حق را مرآت
خضر گر رهبر موسی کلیم است ولی
یافت در کوثر و تسنیم لبت آب حیات
به مسیحای روانم لب جان پرور تو
میدهد هستی جانبخش و روان بخش حیات
توئی خورشید فروزندۀ اقلیم وجود
که دهی پرورش غنچۀ نخل ثمرات
فکنده پرده گر از مهر جمال تو صبا
گردد از غیب عیان مظهر اسما و صفات
ز تجلای فروغ رخ قرص قمرت
جن و حور و ملک و عالم و آدم شده مات
غیر جان در کف ما چیست نثار تو کنیم
این من و این سر ناقابل و خاک کف پات
چون که گنجایش نور تو در این عالم نیست
میکند جلوهگری نور رخت در عرصات
چون قیامت ز قیام قد و بالای تو است
سایه افکنده به روی سرما چتر لوات
دشمن و دوست گرفته سر انگشت به لب
این جمال است که اثبات کند هستی ذات
این تمنای من عاشق مشتاق این است
که جمال تو ببینم به هنگام ممات
تیغ ابروی کجت معجز شق القمر است
شکند بتکده و قصر خطا لات و منات
تو که میراب بقائی لب عطشان زچه رو
جان شیرین بسپاری به لب شط فرات
علم دین و روش دوستی و جانبازی
کرده شهباز قدم بر همه عالم اثبات
فلک این بحر چو افتاد به طوفان بلا
به خدا دست توانای تو داد نجات
قطره در محضر سلطان قدم میگوید
به کمان ابروی محراب جمالت صلوات
عالم پیر به یک غمزۀ مستانه جوان شد
آنچه حق سّر نهان داشت پس پرده عیان شد
ساقی بزم به کف ساغر سرمست روان شد
دو جهان سایه صفت از پی آن سرو روان شد
شاد و خرّم دل جن و بشر و خلق جهان شد
سرو بستان ولایت بخرامید خرامان
آن که از نور وجودش به وجود آمده امکان
چمن آرای جهانش شده هر حوری و غلمان
به در دولت او شاه و گدا سر به گریبان
تا مه برج سعادت شب آدینه عیان شد
ساقیا خیز بده مژده شهنشاه مبین را
عارفا در طرب آور به فلک روح الامین را
زاهدا چیره کن از زمزمه سکان زمین را
شب عید است و برافروز چراغ دل و دین را
که زآئینۀ دل چهرۀ خورشید عیان شد
چشم دل باز شد و دید که در کشور هستی
به وجود آمده ماه حرم و دلبر هستی
سبب خلقت کونین خدا مظهر هستی
ثمر نخل رسالت گهر و جوهر هستی
مرغ جانم به فضای حرمش در طیران شد
ملکی دید که بر عرش الهی زده پرچم
پرچمش سایه فکنده به سر عالم و آدم
گاه در ارض و سماوات گاه در عرش معظم
مژده میداد به جن و ملک و آدم و خاتم
شب میلاد حسین بن علی جان جهان شد
نور خورشید رسول مدنی جلوه گری کرد
شده از پرده به سکان سمائی نظری کرد
محو خورشید رخش جن و ملک حور و پری کرد
چشم بگشود و در آئینه عالم نظری کرد
که ز جود و کرم از مرتبه بی نام و نشان شد
تا که خورشید رخش صبح ازل گشت هویدا
پرتوش تافته بر لوح و قلم عرش معلا
برقع برداشت چو از چهره جهان گشت مجلا
جن و انس و ملک و حور و پری آدم و حوا
به تماشای قد و قامت او پیر و جوان شد
چون وجودش به وجود آمده در عالم امکان
ملک هستی شده از هستی او روضۀ رضوان
دل مجنون شده چون طرّۀ لیلیش پریشان
گو زلیخای زمان را که بیا جانب کنعان
یوسف مصر ملاحت سر بازار روان شد
بانوان حرم فخر امم سیّد لولاک
شده از مولد شاه شهدا جمله طربناک
همه در عیش و سرور و طرب و وجد فرحناک
آمده نزد رسول مدنی منبع ادراک
گفتند امروز حرمخانۀ دین رشک جنان شد
گفت آرید برم گوهر دریای ولا را
صاحب جود و سخا و کرم و فضل و عطا را
زینت عرش برین قبلۀ ارباب وفا را
شمع ایوان رسل آئینۀ قبله نما را
آن که خاک سر کویش ز کرم تاج شهان شد
عصمت طاهره آن مظهر الطاف سخا را
داد بر احمد مرسل گهر بحر ولا را
صاحب جود وکرم رهبر خلق دو سرا را
مهبط وحی خداوند و انیس ضعفا را
شاد شد احمد و بر مهر جمالش نگران شد
تا که در مشرق جان مهر علی کرد تجلا
بوسهای از لب جان بخش حسین کرده تمنا
به لبش لب بنهاد و به رخش کرد تماشا
زان تماشا دل سلطان مبین یافت تسلا
زیب دامان رسول مدنی مشک فشان شد