اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

افتاده ام ز پا


از پیش دیده یک دمی صاحب نفس مرو

افتاده‌ام ز پا ز برم دادرس مرو

 

بودم در انتظار تو آئی ببینمت

خوش آمدی ولی ز برم یک نفس مرو

 

بین صف زده مقابل رویم صفوف غم

آنی تو از کنار منِ ملتمس مرو

 

اندر کمند کنج قفس پرشکسته‌ام

فریادرس دمی ز کنار قفس مرو


صدها هزار بار به من گفت شاهباز

شاهین سدره‌ای به شکار مگس مرو

 

چون نیست زاد و راحله، دست تهی مرا

مگذار بین راه، به فریاد رس، مرو

 

از گلشن وجود گل از باغ وصل چین

در این چمن چو قطره پــی خار و خس مرو

سقّای این طفلان منم

سقای شاه نشأتین گفتا برادر جان حسین

از خیمه ای نور دو عین از آه و افغان شوروشین

بردل نبود تابم

عطشان به لب آیم

لب تشنه اطفال حرم ای قلزم جود و کرم

بنشسته بر رخ گرد غم حلقه زدند بر گردهم

چون آب بود نایاب

افسرده دل بی تاب

سقای این طفلان منم از آهشان حیران منم

از بهرشان گریان منم حیران و سرگردان منم

نبود به کف آرامم

ای یار دل آرامم

افسرده­ام زین مرحله شد تنگ برمن حوصله

بر دام شیر سلسله شد پای دل پر آبله

از طعنۀ خار گل

از آه هزار گل

گفتا عزیز کائنات رو کن سوی شط فرات

شط پیش بحرت گشته مات آبی رسان بر طیبات

از شوق روان گردید

با تاج نشان گردید

عباس میر آن سپاه از امر حکم پادشاه

آن آفتاب مهر و ماه و آنگاه از تیر نگاه

این ناله به گوش آمد

دریا به خروش آمد

آن مشک را سیراب کرد عباس فتح باب کرد

تسکین دل بی تاب کرد یاد شه و اصحاب کرد

از تیر و سنان از پا

افتاد در آن صحرا

آئینۀ آئین من دستت جدا شد از بدن

گفت ای اخا فخر زمن یک دم بیا بالین من

چون نالۀ او شنید

آمد بکنارش دید

برخیز ای نور نظر نتوان کنی اینجا مقر

این دشت پر خوف و خطر آهت به جانم زد شرر

ای سرو سهی قامت

نبود به کفت طاقت

ماه حریم ناس را آن دم سر عباس را

غنچه بهار یاس را آن میر خوش انفاس را

بنهاد به زانویش

دید آن رخ نیکویش

خون را زچشم پاک کرد آن دم گریبان چاک کرد

افشا مه افلاک کرد قطره جهان غمناک کرد

چون روی حسین را دید

آن دم گل وصلش چید

 

گشته ای روانه سرو خوش خرامم

            شاهزاده اکبر نور چشم لیلا           

ای عزیز مادر سبط شاه بطحا

لحظه­ای مرو از بر

نور دیدۀ مادر

من شوم فدایت

می­روی به میدان شمع محفل من

ناقه را سبک ران آرام دل من

تو نظر به حالم کن

قلب پر ملالم کن

من شوم فدایت

گشته­ای روانه سرو خوش خرامم

آهسته ز بر رو ای ماه تمامم

تا جمال تو بینم

گل ز روی تو چینم

من شوم فدایت

میوۀ نهال بوستان شاهی

از دلم علی جان با خبر گواهی

بین راه بنشستم

دل به مهر تو بستم

من شوم فدایت

در کنار مهد ناز تو نشستم

روز و شب علی جان عهد با تو بستم

تا شوم نگهبانت

جان من بقربانت

من شوم فدایت

آرزوی من بود در زمان پیری

نور دیدگانم دست من بگیری

در کجا تو را جویم

درد دل به که گویم

من شوم فدایت

خواهرت مشوش در حرم علی جان

همچو تار مویت منتظر پریشان

در رهت سپارم جان

همچو قطره در عمان

من شوم فدایت

 

قبر کوچکی کند، پشت خیمه پنهان

کودک عزیزم کام خشک عطشان

        تشنه جان سپردی در کنار عمان

در مقابل جانان

گشته ای علی قربان

طفل ناز پرور

طفل شیرخواره تشنه تیر پیکان

کام خشک مجروح ای ذبیح عطشان

بس غمت بود افزون

جوی دیده شد پرخون

طفل ناز پرور

سوی خیمه آورد طفل نازدانه

همچو جان شیرین آن دُر یگانه

گفت خواهرم زینب

طفل من به تاب و تب

طفل ناز پرور

قبر کوچکی کند پشت خیمه پنهان

با غلاف شمشیر با دو چشم گریان

از دو دیده دُر می­سفت

شاه دین چنین می­گفت

طفل ناز پرور

از نظر نهان کرد دُر دلربا را

دست کبریا داد گوهر ولا را

گفت کبریای من

این بود فدای من

طفل ناز پرور

مادرش به خیمه منتظر مشوش

گه به یاد اصغر کرده رخ منقش

از شکنجه سیلی

چهره­اش شده نیلی

طفل ناز پرور

باغبان ببیند گر به طرف بستان

گل زدست رفته برلبش بود جان

قطره ترک بتان کن

یاد طفل عطشان کن

طفل ناز پرور

 

یوسف روانم وقت جان نثاریست

شاهزاده قاسم مستشار شاهی

         می­روی به میدان از دلم گواهی

کن نظر به حال من

بین شکسته بال من

ای عزیز مادر

آرام دل جان شمع محفل من

از نهال عمرم بذل حاصل من

می­روی برو مادر

همچو سرو سیمین بر

ای عزیز مادر

بزم شادمانی چیده­ام برایت

سوی خیمه برگرد جان من فدایت

نو عروس گریان است

بهر تو پریشان است

ای عزیز مادر

یوسف روانم وقت جان نثاریست

شادیت عزا شد چون زمان یاریست

می­روی سوی میدان

بهر خسرو کنعان

ای عزیز مادر

کرده ای کفن بر نوجوان رعنا

جان خود فدا کن بهر شاه بطحا

قطره اشک خون پالا

ریخت از بصر گفتا

ای عزیز مادر

شاهزاده قاسم وجه مجتبائی

می­روی به میدان به چه باوفائی

مستشار شاهنشاه

از دلم توئی آگاه

ای عزیز مادر