اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

بهر نجات شیعیان دستی بر آر از آستین


دار الشفای نشأتین طوف حریم کوی توست

قبله نمای عالمین آن گوشة ابروی توست

چشم تمام خلقتین سلطان خوبان سوی توست

بهر نجات فلک عین در بحر طوفان موی توست

 

تا کی نهان در پردة غیب عوالم روی توست

 

تا کی بماند در قفس این طوطی هند بقا

جز تو نباشد هیچ کس تا بگسلد دام بلا

ای دست حق، فریادرس، کن درد مهجوران دوا

گل در کمند خار و خس باشد اسیر و مبتلا

 

شمشیر لا در دست تو است خیبرگشا بازوی توست

 

بهر نجات شیعیان دستی بر آر از آستین

آتش بزن بر خرمن نخل و نهال مشرکین

بر دار کش اوهام را بر پیش چشم خائنین

چشم و چراغ مرسلین باشی سراج شهر دین

 

چون لطف و احسان و کرم آیین و خلق و خوی توست

 

در غیبت کبرای تو بس فتنه‌ها انگیختند

خون گلوی بی‌گنه در هر معابر ریختند

مردان حق گفتار را بر چوب دار آویختند

سر رشتة صبر و شکیب از دست ما بگسیختند

 

چتر لوای عدل و داد اندر کف نیروی توست

 

کی می رود از یاد تو دخت علی، شام خراب

آن کودکان غمگسار آن بانوان دل کباب

بر گردن حبل المتین زنجیر و بر بازو طناب

ای حجت حی مبین ای وارث ختمی مآب

 

خم زاین مصائب تا جزا آن قامت دلجوی توست

 

بر نوک نیزه جلوه گر خورشیدوش قرص قمر

از نور روی آن قمر کونین گشته جلوه گر

کرده به نوک نی  نظر زینب عزیز بحر و بر

قطره به محمل سر زد و شد معجز شق القمر

 

این خون فرق زینبی از نرگس جادوی توست

حیدرآسا قلعۀ کفار را ویرانه کن


باز خواهم آسمان عقل را پیدا کنم   

روح در جسم جهان و آدم و حوا کنم

پرّ مرغ بستة افلاک دل را وا کنم

سیر در اسرار حق و چارده اسما کنم

 

از بیان آل طاها معرفت پیدا کنم

 

پا نهم بیرون از این عالم روم درکوی یار

عیش و نوش و دلربایی هست آن جا برقرار

در همه نقش و نگاری هست عکس روی یار

بر در دولت سرای شاه گردم خاکسار

 

چشم حق بین، دیدِ نابینای خود بینا کنم

 

عقل را در آن سرای جاودانی راه نیست

عالم کثرت گواه از سرّ وجه الله نیست

جلوه مهدی موعود است مهر و ماه نیست

حاملین عرش آگه از حریم شاه نیست

 

مظهر حق را به ملک لامکان پیدا کنم

 

گر بهشت جاودان خواهی ز رب العالمین

وجه حجت را ببین اندر صراط نستعین  

عروه الوثقی بود ذات ولی مرسلین 

مهدی موعود را در صدر علّمنا ببین

 

متن قرآنست وصف ربک الاعلی کنم

 

ما نهان در غیب و کثرت او عیان در جسم و جان

گر نداری باورت درس هو الاعلا بخوان

قطره کی آگه شود از بحر فیاض عیان  

درس عقل و عشق باید یافت در این داستان

 

صاحب عصر و زمان را شاهد معنا کنم 

 

مشرق علم لدنی سینه سینای اوست

زینت عرش معلا گرد خاک پای اوست

شرح قرآن محمد منطق گویای اوست

عالم ملک و ملک سرگشته و جویای اوست

 

مظهر علام را من در کجا پیدا کنم

 

هاتف غیبم بگفتا رو به دشت کربلا

هست درکرب و بلا معراج قرب ماسوا

جلوة جانان تجلی کرده در این نینوا

رفتم و دیدم عیان ماهست شمس و الضحی

 

گفتمش جانا بگو کی عقده از دل وا کنم

 

گفتمش ای محیی دین گشته وقت انتقام

کی برون از آستین آری تو دست ذوالانام

از قیامت می‌شود بر پا قیام هر قیام

ذوالفقار حیدری بیرون بیاور از نیام

 

شکر نعمت در حضور خالق یکتا کنم

 

من به هر آئینه دیدم عکس صورت آفرین

آفرین گفتم بر آن نقاش صورت آفرین

تو خدا را در صراط ابروی احمد ببین

با رسول حق تعالی گفت رب العالمین

 

حجت دین تو را آئینة دل‌ها کنم

 

حیدرآسا قلعة کفار را ویرانه کن

ملک دین آباد بر پا پرچم شاهانه کن

یاد لعل تشنه‌کامان مظهر جانانه کن

جان عاشق را به گرد شمع خود پروانه کن

 

ز آتش عشقت بسوزم قطره را دریا کنم

پنهان نما در ابر رخت آفتاب را


بردار از فروغ جمالت نقاب را

پنهان نما در ابر رخت آفتاب را

آباد کن تو کشور ملک خراب را

کن باز باب عدل و سؤال و جواب را

 

ای خسرو زمانه تهی کن رکاب را

 

ای کشتی نجات جهان مظهر جلال

قانون عدل و حکم تو را کی بود زوال

آگاهی از شکسته دل و جان پر ملال

شمشیر لا بکش ز میان دست ذوالجلال

 

کن واژگون تو کاخ ستم بی حساب را

هر درد را ز داروی مهرش دوا کند


طوطی فکرتم طیران کرد در سما

رفت از سما به قبله اقلیم ماسوی

دیدش که تکیه کرده به اورنگ ذوالعلا

دارد به کف صحیفه زهرا مصطفی

 

بنوشته در صحیفه عیان صاحب الزمان

آمد ز لامکان به مکان صاحب الزمان

 

چون خواست ذوالجلال ببیند جلال خود

آئینه ساخت بهر بدیع المثال خود

بگرفت پرده از رخ شمس جمال خود

بی پرده خواست تا که رسد بر وصال خود

 

گفتا بود به نام و نشان صاحب الزمان

فرمانده جهان و جهان صاحب الزمان

 

ازچار رکن و شش جهت آمد ندای حق

داده بشارتی به جهان کبریای حق

محبوب عالم است ولی خدای حق

بشکفته غنچة شجر مصطفای حق

 

طوبا مثال باغ جنان صاحب الزمان

جنات عدن و رایت جان صاحب الزمان

 

چون موسم ولادت صاحب زمان رسید

خلاق ما یشا به جهان داد این نوید

از غیب آن مدبر عالم شده پدید

از جام عشق شهد لقا ماسوی چشید

 

در مولد ولی زمان صاحب الزمان

وجه خدای کون و مکان صاحب الزمان

 

شمسی به صبح نیمة شعبان ظهور کرد

از ماورا ظهور ولی غفور کرد

ساقی می دو ساله به جام طهور کرد

مخلوق کائنات که غرق سرور کرد

 

مسرور شد زمین و زمان صاحب الزمان

والا مقام قطب جهان صاحب الزمان

 

این غنچة نهال گلستان دین شکفت

لعل کلالة چمن مرسلین شکفت

گفتا هزار غنچه گل یاوسین شکفت

غنچه گل ولایت حبل المتین شکفت

 

در بوستان گلشن جان صاحب الزمان

با لحن صد هزار زبان صاحب الزمان

 

آمد کسی که حافظ قرآن ناطق است

چون در الست مظهر خلاق صادق است

میلاد با سعادت عشاق عاشق است

مسرور در ولایت او پیک خالق است

 

در کاخ عدل کرده مکان صاحب الزمان

سبقت گرفته از همگان صاحب الزمان

 

در بازویش نشانة مهر رسالت است

در سینه‌اش علوم کتاب جلالت است

در عارضش تجلی حسن ملامحت است

این صاحب مدینه عدل و عدالت است

 

باشد به صد هزار زبان  صاحب الزمان

میزان عدل و داد عیان صاحب الزمان

 

چشم و چراغ و روشنی دیده آمده

هستی جاودان ز تو بخشیده آمده

مخلوق را به قائمه سنجیده آمده

از بوستان فاطمه گل چیده آمده

 

باشد روان عالمیان صاحب الزمان

هادی خلق پیر و جوان صاحب الزمان

 

از یک اشاره دشمن دین را فنا کند

از یک کرشمه معجزة انبیا کند

کاخ ستم خراب به امر خدا کند

هر درد را ز داروی مهرش دوا کند

 

باشد طبیب غمزدگان صاحب الزمان

صاحب لوای ملک امان صاحب الزمان

 

ای سرفراز عرش برین  تکیه گاه توست

نیروی ملک عالم امکان سپاه توست

ذات خدای حی توانا گواه توست

این خلقت زمین و زمان در پناه توست

 

ای منجی زمین و زمان صاحب الزمان

فیاض فیض روح و روان صاحب الزمان

 

چشم و چراغ عالم هستی امام ما است

شهد لقا ز جام ولایت به جام ماست

لبریز از شراب ارم رطل جام ما است

رویش بهشت جنت و بیت الحرام ما است

 

ای سرفراز فخر زمان صاحب الزمان

شد سرّ حق ز پرده عیان صاحب الزمان

 

نرجس چو دید مطلع نور وجود را

آئینه جمیل جلال ودود را

گفتا ثنا و مدحت وحمد ودود را

نور وجود خالق بخشنده جود را

 

فرمانروا تویی به جهان صاحب الزمان

ای خسرو زمین و زمان صاحب الزمان

 

فرمانروای عالم امکان تویی تویی

مشکل گشای ظاهر و پنهان تویی تویی

صاحب لوا و حجت جانان تویی تویی

وجه خدای قادر منان تویی تویی

 

در بوستان گلشن جان صاحب الزمان

باصد هزار لحن و بیان صاحب الزمان

 

ای توتیای چشم جهان خاک درگهت

چشم جهانیان شده اسفید در رهت

تا کی به غم قرین شده عشاق همرهت

عالم منور است از آن جلوة رخت

 

بخشد به قطره جان و روان صاحب الزمان

در گیر و دار دور زمان صاحب الزمان

کی می شود از آستین آید برون دست خدا


کی می شود از آستین آید برون دست خدا

آید برون از آستین دست ولی کبریا

هر مشکلی باشد تو را حل می‌کند مشکل گشا

مشکل گشا حل می‌کند با بازوی خیبر گشا

 

لاهوتیان ناسوتیان هستند در تحت لوا

 

ظلمت گه انوار و نار هر لیل را باشد نهار

هر خار بین با گلعذار باشد کنار جویبار

صدها هزاران خار خار گردد فدا در کوی یار

تقدیس گل را می‌کند در ساحت بستان هزار

 

باید صبوری پیشه کرد در رنج و همّ و ابتلا

 

یا صاحب عصر و زمان جمعی پریشان را ببین

در کوچه و بازارها سر در گریبان را ببین

ایتام را بیمار را افسرده نالان را ببین

علام دین غمخوار را محزون و حیران را ببین

 

از حال ما و کل شیء آگاهی ای شمس الضحی

 

از ذات رب العالمین و ز خالق یکتا بخواه

از سیزده ارکان دین و ز خسرو بطحا بخواه

از اولیا و مرسلین از مادرت زهرا بخواه

بهر ظهورت شاه دین از زینب کبری بخواه

 

شاید ز اکسیر دعا حاجات ما گردد روا

 

از دست ما هر روز و شب گشته دلت دریای خون

از کید ما میر عرب باشد غمت از حد فزون

مائیم در رنج و تعب رخ زرد و چهره نیلگون

ای آفرینش را سبب گشتیم ما بین واژگون

 

بخشندة جرم و گناه تو خسروی و ما گدا

 

از مردمان این زمان و ز کوفیان و شامیان

بر روی فخر انس و جان بستند چون آب روان

لب تشنه عطشان کودکان افسرده خاطر بانوان

سقای میر کاروان آمد لب آب روان

 

کز آتش آهش بسوخت دریا و صدر النتهی

 

مانند شاه لافتی زد بر سپاه مشرکین

از فرش تا عرش استوی آمد ز جانان آفرین

ناگه ز کید بی‌حیا آمد لعینی از کمین

از تیغ دستش شد جدا افتاده بر روی زمین

 

گفتا عزیز فاطمه جانم به لب آمد بیا

 

از رزمگه تا علقمه آمد کنار پیکرش

دیدش که سقای حرم افتاده جسم اطهرش

بنشست بالینش حسین بگرفت بر ران و سرش

سلطان خوبان پاک کرد خون را ز چشم انورش

 

عباس از داغ غمت کمان گردید قدّم تا جزا

 

سقای اطفال حسین کن باز چشم ناز باز

بین خواهرت در شور و شین اطفال در ناز و نیاز

شوری به پا در نشأتین گشته برایت سرو ناز

ریزم سرشک از هر دو عین گویم به تو اسرار و راز

 

یک قطره از اشک دو چشم شافی بود روز جزا

 

این درس عشق و عاشقی بر ما خدا آموخته

برخیز ای سرو روان اطفال را دل سوخته

پروانه سان از تشنگی چون شمع محفل سوخته

مصباح ماتم در حرم اطفال بین افروخته 

 

از اشک چشمت مشک را پر کن ببر بر خیمه‌ها