از پیش دیده یک دمی صاحب نفس مرو
افتادهام ز پا ز برم دادرس مرو
بودم در انتظار تو آئی ببینمت
خوش آمدی ولی ز برم یک نفس مرو
بین صف زده مقابل رویم صفوف غم
آنی تو از کنار منِ ملتمس مرو
اندر کمند کنج قفس پرشکستهام
فریادرس دمی ز کنار قفس مرو
صدها هزار بار به من گفت شاهباز
شاهین سدرهای به شکار مگس مرو
چون نیست زاد و راحله، دست تهی مرا
مگذار بین راه، به فریاد رس، مرو
از گلشن وجود گل از باغ وصل چین
در این چمن چو قطره پــی خار و خس مرو
آرزویی در دلم نیست به جز روی دوست
هر نفسی میکشم در دلم این آرزوست
دشمن اگر در حرم راند مرا خرّمم
دوست مرا میبرد هر نفسی سوی دوست
کی شود اندر قضا این سر ناقابلم
در خم چوگان شود گوی سرکوی دوست
کعبه کجا دیر چیست خیمۀ لیلی کجاست
تا که چو مجنون رود این دل من سوی دوست
قبلۀ مقصد کجاست پیر خرابات گفت
قبلۀ حاجات ماست گوشۀ ابروی دوست
غافل از این قافله غافلم و میروم
همره این قافله تا به سر کوی دوست
قطره در این آستان پر شکند جبرئیل
هست در این آستان دلبر نیکوی اوست
گر که اندر دلت ای دوست تمنائی هست
متن هر ذره نگر صورت زیبائی هست
چشم بگشای و ببین نرگس شهلای نگار
که به هر منظرۀ دیده سمنسائی هست
جای هر خار و خسی نیست به جای جانان
زآن که در خانۀ دل یار دلآرائی هست
دست و دل شوی تو از بادۀ گلرنگ نگار
گر تو را در ره او هم سر و سودائی هست
هر که زان بادۀ جانبخش تو بر کام بریخت
گفت در نزد تو من را نه سر و پائی هست
سرّ دل را بر نامحرم دل مخفی دار
که به خلوتگه دل عالی و اعلائی هست
مدعای تو اگرهست حقیقت ای دل
سوی آن کعبه روان شو که دلآرائی هست
قطراتی است از آن قلزم جودت قطره
که بجز او نه دگر دلبر یکتائی هست
ای ادیبا به ره دین مبین یکدله باش
فکر تعمیر خرابات دل و داخله باش
این خرابات چو آباد شود از می ناب
ره رو کعبۀ مقصود شو و یکدله باش
آتش قهر تو بر خرمن نمرود فکند
هم خلیل حرم کعبه و سر سلسله باش
این جهان شعبده باز است و تو پیمان شکنی
یاری از عشق طلب هم قدم قافله باش
غافل از دوری راهی و خطر در پیش است
خیز اندر طلب زاد ره راحله باش
با یکی در طلب دامن و اندر قفسی
این قفس بشکن و در حلقۀ آن سلسله باش
بگذر از خسروی و تخت جم و جام جهان
بهر دیدار رخش خاک ره قافله باش
طلب مغفرت ای قطره بخواه از یم جود
چون دل شیفته اندر خم آن سلسله باش
ز روی مهر رخش برفکنده یار نقاب
عیان ز کنز خفی گشته مهر عالمتاب
ز روی دیده برافکن نقاب عزلت را
ببین ز چهر بدیعش فکنده دوست نقاب
گر آرزو است تو را شو مقیم میخانه
دل خراب تو آباد کن ز دُرد شراب
عروس خلوت دل را زمی تو زینت ده
برون نما تو زخلوتگهِ صنم، کذّاب
درون ذرّه بود نقش عارض دلبر
که در برابر خورشید عالمست سراب
تمام کون، تجلّیِ مظهر اسماست
گشود ز اوّل ایجاد، آن صنم این باب
عیان چو گشت یکی قطره زآن یم جود
ز نیم قطره همه شیء گشتهاند سیراب
به کام قطره چشان قطرهای ز بحر کرم
که شکر لطف تو گوید تا به روز حساب