آرزویی در دلم نیست به جز روی دوست
هر نفسی میکشم در دلم این آرزوست
دشمن اگر در حرم راند مرا خرّمم
دوست مرا میبرد هر نفسی سوی دوست
کی شود اندر قضا این سر ناقابلم
در خم چوگان شود گوی سرکوی دوست
کعبه کجا دیر چیست خیمۀ لیلی کجاست
تا که چو مجنون رود این دل من سوی دوست
قبلۀ مقصد کجاست پیر خرابات گفت
قبلۀ حاجات ماست گوشۀ ابروی دوست
غافل از این قافله غافلم و میروم
همره این قافله تا به سر کوی دوست
قطره در این آستان پر شکند جبرئیل
هست در این آستان دلبر نیکوی اوست