اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

آن که بیمار تو باشد پی درمان نرود


سرمه‌ی دیده‌ی ما خاک سرای تو بود

دیده روشن ز مه بدر دجای تو بود

 

روح از عالم امر است مجرد آری

روح از ظلمت انوار ملای تو بود

 

از فروغ رخ سیمای تو در کعبه‌ی دل

این نوا قبله حاجات منای تو بود

 

طاق افلاک حرم را که مهندس زده است

آن مهندس به خداوند خدای تو بود

 

زینت قائمه و جلوه‌ی خورشید وجود

ذرّه‌ی گرد و غبار کف پای تو بود

 

من در این وادی حیرت نگرستم دیدم

برتر از عرش برین کاخ منای تو بود

 

این بود نکته‌ی سربسته خلقت آری

خلقت عالم و آدم ز برای تو بود

 

لطف و احسان وکرم جود و سخا و بخشش

از قدم تا به جزا مشی و بنای تو بود

 

کفش دار حرم قدس تو جبرائیل است

که به تسبیح و ثنا تحت لوای تو بود

 

خوش به احوال مریضی که طبیبش باشی

مرهم سینه مجروح دوای تو بود

 

آن که بیمار تو باشد پی درمان نرود

فخرش این است که در دار شفای تو بود

 

زائر کوی تو سرمایه چه دارد؟ دیدم

به کفش راحله از خوان عطای تو بود

 

ذره از پرتو خورشید ندارد خبری

محو سیاره خورشید لقای تو بود

 

هر کجا رفتم و در سیر ببینم دیدم

در دل آئینه دل قبله نمای تو بود

 

دیدن زائر خود می کنی اندر دم نزع

چون ز اقلیم صفا مهر و وفای تو بود

 

هر که شد زائر کوی تو یقین می دانم

چشم حق دارد و بینا و گدای تو بود

 

این همه نقش و نگاری قلم صنع کشید

حکم تقدیر تو را امر قضای تو بود

 

به خدائی که بود خالق ملک و ملکوت

چون خدا هست بقا وجه بقای تو بود

 

صفت و منزلت و قدر تو در قرآن است

این همه منزلت و قدر برای تو بود

 

تو غریب الغربایی و انیس الضعفا

کون مستغرق دریای بقای تو بود

 

آن چه پیچیده در این عالم ملک و ملکوت

فاش گویم به خداوند صدای تو بود

 

آفرین گفت به ذات تو خداوند احد

بحر یک قطره ز دریای عطای تو بود

گر توئی طالب رخ دلدار * یار پیداست از در و دیوار

روی آن دلستان ندیدی تو

ماه آن آسمان ندیدی تو

تو بکشتی نشسته­‌ای شب و روز

ناخدا را عیان ندیدی تو

همچو ماهی در آب غوطه‌­وری

از چه آب روان ندیدی تو

تو در این باغ کرده­ای منزل

صاحب گلستان ندیدی تو

اهل کنعانی و ولیکن حیف

یوسف مصر جان ندیدی تو

تو که عنقای قاب قوسینی

مرغ آن آشیان ندیدی تو

این ره شام را تو پیمودی

میر آن کاروان ندیدی تو

قد آن سرو را توئی سایه

از چه سرو روان ندیدی تو

تو گل و بلبل و چمن دیدی

هله آن باغبان ندیدی تو

گر توئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از در و دیوار

خالق ممکنات حی غفور

بُد به ذات قدیمی اش مستور

هله برداشت از جمال، نقاب

شد عیان از نهان حقیقت نور

از قِدَم زد رقم به دفتر عشق

پرتو عشق شد عیان در طور

ساخت آئینۀ جمال نما

تا ببیند جمال حی غفور

در هیولای عالم امکان

گه به شکلی کند بروز و ظهور

به کف عاشقان روز الست

داد پیمانۀ شراب طهور

غرق دریای رحمتش ممکن

همه ذرات ذاکر و مذکور

گاه عاشق شود گهی معشوق

گاه منظر شود گهی منظور

هرکه محرم نشد به کعبۀ دل

ره آن کعبه می­شود مستور

گرتوئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از در و دیوار

دلستانی که دل ربود از ما

گه نهان می­شود گهی پیدا

هستی مطلق است هستی بخش

کز وجودش وجود شد پیدا

همچنان سایه عالم امکان

از پی قامتش شده بر پا

در صدف دُر دلربائش را

که نهان داشت در دل دریا

علم حق عین ذات لم یزلی است

در الهیتش بود یکتا

آتش و آب و خاک را چه بود

که دهد شرح علّم الاسما

نشوی واقف از حقیقت امر

کیست در جسم ما بود گویا

ما چو ماهی در آب از پی آب

گاه در حیرتیم و گه پویا

چشم ممکن چرا نمی­بیند

مهر چهر جمال بی­همتا

آفرید از تراب آدم را

گفت به به از این ید بیضا

گرتوئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از درو دیوار

هرچه در آینه پدیدار است

عکس روی بدیع دلدار است

آنچه مخفی و هرچه هست عیان

قطره­ای زآن یم گهر باراست

کره شمس وجود ملک وجود

ذاکر و ساجداست و سیار است

آنچه سرمایه حیات من است

می جانبخش لعل دُر بار است

آن که دستش تهیست از رسلی

یوسف مصر را خریدار است

آنچه در طور دل تجلی کرد

نور رخسار آل اطهار است

مه و مهجوری فراق حبیب

ای حبیبم کجا سزاور است

گوشه چشمی به سوی ما کن باز

چشم مستت طبیب بیمار است

روح عالم امام حی مبین

قائم دین و شاه ابرار است

هر که رازش فتد ز پرده برون

همچو منصور بر سردار است

گرتوئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از درو دیوار

تضمین غزل شاطر عباس صبوحی


گنج مردان خدا دانش و علم وادب است

مرد بی علم و ادب روز و شب اندر تعب است

شب قدر است و دلا نیمۀ ماه رجب است

«روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب در رمضان مستحب است»

دل هر غمزده‌ای را تو مرنجان که فقیه

قلب هر دل شده‌ای را تو مسوزان که فقیه

از لب لعل روان بخش دُر افشان که فقیه

«روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه

می‌خورد روزه خود را به گمانش که شب است»

هر که خواهد به جهان پی به خرابات برد

باید از روی صفا بر در حاجات شود

جامۀ زهد و ریا را به ره باده دهد

«زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب نقطۀ‌ خال تو به بالای لب است»

به رخ تو که زاول در دولت بگشاد

این چنین حسن خدا داد بگو بر تو که داد

که زالطاف تو مرغ دل من شد آزاد

«یارب این نقطۀ لب را که به بالا بنهاد

نقطه هر جا غلط افتاد مکیدن ادب است»

دشت پروحشت و من از حَیَوان می­ترسم

من از این بیشه و از پیل دمان می­ترسم

دل قوی دارم و از دور زمان می­ترسم

«شحنه اندر عقب است و من از آن می­ترسم

که لب لعل تو آلوده به ماء عنب است»

هرکسی واقف از آن سرّ اناالله نبوَد

محرم اندر حرم و خیمه و خرگه نبوَد

مرد عامی به خدا رهرو این ره نبوَد

«مَنعم از عشق کند زاهد و آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است»

درس باید که به دستور شریعت باشد

عامی علم کجا اهل طریقت باشد

شاد بنشین به لب سبزه غنیمت باشد

«عشق آن است که از روی حقیقت باشد

هر که را عشق مجاز است حمال الحطب است»

باید این سر که تو داری بره چوگان داد

بهر یک جرعۀ می دین و دل و ایمان داد

قطره عنقای وجودش بره خوبان داد

«در صبوحی بهوای رخ جانان جان داد

سـودن چهره بخاک سرکویش سبب است»

هر درد را ز داروی مهرش دوا کند


طوطی فکرتم طیران کرد در سما

رفت از سما به قبله اقلیم ماسوی

دیدش که تکیه کرده به اورنگ ذوالعلا

دارد به کف صحیفه زهرا مصطفی

 

بنوشته در صحیفه عیان صاحب الزمان

آمد ز لامکان به مکان صاحب الزمان

 

چون خواست ذوالجلال ببیند جلال خود

آئینه ساخت بهر بدیع المثال خود

بگرفت پرده از رخ شمس جمال خود

بی پرده خواست تا که رسد بر وصال خود

 

گفتا بود به نام و نشان صاحب الزمان

فرمانده جهان و جهان صاحب الزمان

 

ازچار رکن و شش جهت آمد ندای حق

داده بشارتی به جهان کبریای حق

محبوب عالم است ولی خدای حق

بشکفته غنچة شجر مصطفای حق

 

طوبا مثال باغ جنان صاحب الزمان

جنات عدن و رایت جان صاحب الزمان

 

چون موسم ولادت صاحب زمان رسید

خلاق ما یشا به جهان داد این نوید

از غیب آن مدبر عالم شده پدید

از جام عشق شهد لقا ماسوی چشید

 

در مولد ولی زمان صاحب الزمان

وجه خدای کون و مکان صاحب الزمان

 

شمسی به صبح نیمة شعبان ظهور کرد

از ماورا ظهور ولی غفور کرد

ساقی می دو ساله به جام طهور کرد

مخلوق کائنات که غرق سرور کرد

 

مسرور شد زمین و زمان صاحب الزمان

والا مقام قطب جهان صاحب الزمان

 

این غنچة نهال گلستان دین شکفت

لعل کلالة چمن مرسلین شکفت

گفتا هزار غنچه گل یاوسین شکفت

غنچه گل ولایت حبل المتین شکفت

 

در بوستان گلشن جان صاحب الزمان

با لحن صد هزار زبان صاحب الزمان

 

آمد کسی که حافظ قرآن ناطق است

چون در الست مظهر خلاق صادق است

میلاد با سعادت عشاق عاشق است

مسرور در ولایت او پیک خالق است

 

در کاخ عدل کرده مکان صاحب الزمان

سبقت گرفته از همگان صاحب الزمان

 

در بازویش نشانة مهر رسالت است

در سینه‌اش علوم کتاب جلالت است

در عارضش تجلی حسن ملامحت است

این صاحب مدینه عدل و عدالت است

 

باشد به صد هزار زبان  صاحب الزمان

میزان عدل و داد عیان صاحب الزمان

 

چشم و چراغ و روشنی دیده آمده

هستی جاودان ز تو بخشیده آمده

مخلوق را به قائمه سنجیده آمده

از بوستان فاطمه گل چیده آمده

 

باشد روان عالمیان صاحب الزمان

هادی خلق پیر و جوان صاحب الزمان

 

از یک اشاره دشمن دین را فنا کند

از یک کرشمه معجزة انبیا کند

کاخ ستم خراب به امر خدا کند

هر درد را ز داروی مهرش دوا کند

 

باشد طبیب غمزدگان صاحب الزمان

صاحب لوای ملک امان صاحب الزمان

 

ای سرفراز عرش برین  تکیه گاه توست

نیروی ملک عالم امکان سپاه توست

ذات خدای حی توانا گواه توست

این خلقت زمین و زمان در پناه توست

 

ای منجی زمین و زمان صاحب الزمان

فیاض فیض روح و روان صاحب الزمان

 

چشم و چراغ عالم هستی امام ما است

شهد لقا ز جام ولایت به جام ماست

لبریز از شراب ارم رطل جام ما است

رویش بهشت جنت و بیت الحرام ما است

 

ای سرفراز فخر زمان صاحب الزمان

شد سرّ حق ز پرده عیان صاحب الزمان

 

نرجس چو دید مطلع نور وجود را

آئینه جمیل جلال ودود را

گفتا ثنا و مدحت وحمد ودود را

نور وجود خالق بخشنده جود را

 

فرمانروا تویی به جهان صاحب الزمان

ای خسرو زمین و زمان صاحب الزمان

 

فرمانروای عالم امکان تویی تویی

مشکل گشای ظاهر و پنهان تویی تویی

صاحب لوا و حجت جانان تویی تویی

وجه خدای قادر منان تویی تویی

 

در بوستان گلشن جان صاحب الزمان

باصد هزار لحن و بیان صاحب الزمان

 

ای توتیای چشم جهان خاک درگهت

چشم جهانیان شده اسفید در رهت

تا کی به غم قرین شده عشاق همرهت

عالم منور است از آن جلوة رخت

 

بخشد به قطره جان و روان صاحب الزمان

در گیر و دار دور زمان صاحب الزمان

کی می شود از آستین آید برون دست خدا


کی می شود از آستین آید برون دست خدا

آید برون از آستین دست ولی کبریا

هر مشکلی باشد تو را حل می‌کند مشکل گشا

مشکل گشا حل می‌کند با بازوی خیبر گشا

 

لاهوتیان ناسوتیان هستند در تحت لوا

 

ظلمت گه انوار و نار هر لیل را باشد نهار

هر خار بین با گلعذار باشد کنار جویبار

صدها هزاران خار خار گردد فدا در کوی یار

تقدیس گل را می‌کند در ساحت بستان هزار

 

باید صبوری پیشه کرد در رنج و همّ و ابتلا

 

یا صاحب عصر و زمان جمعی پریشان را ببین

در کوچه و بازارها سر در گریبان را ببین

ایتام را بیمار را افسرده نالان را ببین

علام دین غمخوار را محزون و حیران را ببین

 

از حال ما و کل شیء آگاهی ای شمس الضحی

 

از ذات رب العالمین و ز خالق یکتا بخواه

از سیزده ارکان دین و ز خسرو بطحا بخواه

از اولیا و مرسلین از مادرت زهرا بخواه

بهر ظهورت شاه دین از زینب کبری بخواه

 

شاید ز اکسیر دعا حاجات ما گردد روا

 

از دست ما هر روز و شب گشته دلت دریای خون

از کید ما میر عرب باشد غمت از حد فزون

مائیم در رنج و تعب رخ زرد و چهره نیلگون

ای آفرینش را سبب گشتیم ما بین واژگون

 

بخشندة جرم و گناه تو خسروی و ما گدا

 

از مردمان این زمان و ز کوفیان و شامیان

بر روی فخر انس و جان بستند چون آب روان

لب تشنه عطشان کودکان افسرده خاطر بانوان

سقای میر کاروان آمد لب آب روان

 

کز آتش آهش بسوخت دریا و صدر النتهی

 

مانند شاه لافتی زد بر سپاه مشرکین

از فرش تا عرش استوی آمد ز جانان آفرین

ناگه ز کید بی‌حیا آمد لعینی از کمین

از تیغ دستش شد جدا افتاده بر روی زمین

 

گفتا عزیز فاطمه جانم به لب آمد بیا

 

از رزمگه تا علقمه آمد کنار پیکرش

دیدش که سقای حرم افتاده جسم اطهرش

بنشست بالینش حسین بگرفت بر ران و سرش

سلطان خوبان پاک کرد خون را ز چشم انورش

 

عباس از داغ غمت کمان گردید قدّم تا جزا

 

سقای اطفال حسین کن باز چشم ناز باز

بین خواهرت در شور و شین اطفال در ناز و نیاز

شوری به پا در نشأتین گشته برایت سرو ناز

ریزم سرشک از هر دو عین گویم به تو اسرار و راز

 

یک قطره از اشک دو چشم شافی بود روز جزا

 

این درس عشق و عاشقی بر ما خدا آموخته

برخیز ای سرو روان اطفال را دل سوخته

پروانه سان از تشنگی چون شمع محفل سوخته

مصباح ماتم در حرم اطفال بین افروخته 

 

از اشک چشمت مشک را پر کن ببر بر خیمه‌ها