اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

یادش آمد از لب عطشان شاه

روز و شب مستم زصهبای الست

مست بینم عالم بالا و پست

چون شنیدم از لبش قالوا بلی

اوفتاده بر سرم شوق لقا

از شراب عشق مست و سرخوشم

چون سمندر در میان آتشم

پرده­داران پرده­ام بگسیختند

شهد می در ساغر من ریختند

کرد آن پیک سحر فرخنده فال

سیم برقم را به مبدأ اتصال

سیم برق من به دست دلبری است

دلبری مصباح بزم داوری است

ناخدای بحر جان کشتی کجاست

کشتی و دریا به دست ناخداست

در حجاب کثرت این مرغ روان

کرده ای مأوای ز بهر دلستان

من سراپا غرق بحر رحمتم

ریزه خوار خوان آل عصمتم

دلستانی بین علم افراخته

با جمال دلبری خود ساخته

کیست آن عاشق در این عالم بگو

گفت رو در قصر دل او را بجو

گفتمش در خیمۀ ثار الهی

در سیمای دلبری مهر و مهی است

آن بود عباس نور مشرقین

از دل و جان یار و غمخوار حسین

در کفش باشد لوای پادشاه

جان به کف دارد برای پادشاه

مظهر جود است و کشتی نجات

سرو بستان امام کائنات

بر لب جوی بقا دارد مکان

هست عطشان بر لب آب روان

بود محزون و پریشان خاطرش

دختر سلطان عشق آمد برش

گفت ای سقای دین عم گرام

صبر اطفال حسینی شد تمام

همچو جان بگرفت دخت شاه را

تیره کرد از آه روی ماه را

گفت ما از تشنه کامی سوختیم

چون سپندی ما به مجمر سوختیم

با سکینه شد بر شمس ضحی

دید شه مشغول تسبیح و ثنا

بوسه زد بر خاک پای دلبرش

شد تسلی آن دل جان پرورش

گفت جانا طاقتم بی تاب شد

در میان خیمه قحط آب شد

شاه اذنش داد آن شهباز را

پرده­دار خیمه­گاه راز را

کودکان در خیمه در جوش و خروش

غیرت وجه الهی آمد به جوش

از حرم شد سوی میدان قضا

کرد از قامت قیامت را به پا

شد پی مقصود خود در جستجو

از ثریا تا ثری شد محو او

خواست تا فیاض جانبازی کند

پیش فیاضش سرافرازی کند

رفت در دریاچه دریا آفرین

آفرین آمد زدریا آفرین

از سر زین شد چو بر روی تراب

شد لب دریا عزیز بوتراب

شد مهیا تا بنوشد آب را

تا دهد تسکین دل بی تاب را

یادش آمد از لب عطشان شاه

از مهین کودکان دل تباه

گفت ای سقا بسی باشد عجب

تو بنوشی آب و سلطان تشنه لب

مشک را سقای دین سیراب کرد

رو به سوی خیمه احباب کرد

از کمینش ظالمی از تیغ کین

زد به بازوی سپهسالار دین

از سر زین شد مکانش روی خاک

مادر گیتی گریبان کرد چاک

شد زکید قوم بی شرم و حیا

دست عباس علی از تن جدا

ای برادر جان من بر لب رسید

مرغ جان از گلبن جسمم پرید

تا که بشنید این ندا آمد برش

بر سر زانو گرفت آن دم سرش

پاک خون از چهره عباس کرد

لعن حق برقوم حق نشناس کرد

قطره شد از بحر رحمت کامیاب

سوی جنت رفت عزیز بوتراب

 

جدا ز تیغ جفا گشت دست خسرو ناز

شهی که آب بقا را به تشنه کامان داد

کنار بحر لب تشنه جان به جانان داد

وفا به عهد الستی که بسته بود نمود

که سینه را هدف تیر نار و پیکان داد

به رتبه بود علمدار شاه تشنه لبان

نجات کشتی دین را ز بحر طوفان داد

شرار آتش آهش ز کام تشنه اثر

ربود آتش غم را به دست عمان داد

گذشت از سر و از دست و جان به راه حبیب

خداش دست یدالهی بهر احسان داد

نشد که آب رساند به لعل تشنه لبان

ولی پیام به اطفال شاه خوبان داد

وضو گرفته ­ام از خون خنجرم اینسان

که این خبر نتوان کس به طفل گریان داد

جدا ز تیغ جفا گشت دست خسرو ناز

خبر به شاه شهیدان بآه و افغان داد

چو عکس یار در آئینه دید شهد لقا

چشید و جان به تبسم حضور جانان داد

صبا به حضرت ام ­البنین بگو عباس

بسوخت جان جهانی تشنه لب جان داد

نشست گرد یتیمی به روی طفلانش

غم فراق نباید که بر یتیمان داد

چو هست زاده ساقی کوثر آن سرور

به دست خضر همانا که آب حیوان داد

سحاب رحمت حق است حضرت عباس

به قطره قطره ای از سلسبیل رضوان داد

عزیز حضرت زهرا نثار لطف مبین

که جان به عشق تو سقا و کام عطشان داد

 

سقّای این طفلان منم

سقای شاه نشأتین گفتا برادر جان حسین

از خیمه ای نور دو عین از آه و افغان شوروشین

بردل نبود تابم

عطشان به لب آیم

لب تشنه اطفال حرم ای قلزم جود و کرم

بنشسته بر رخ گرد غم حلقه زدند بر گردهم

چون آب بود نایاب

افسرده دل بی تاب

سقای این طفلان منم از آهشان حیران منم

از بهرشان گریان منم حیران و سرگردان منم

نبود به کف آرامم

ای یار دل آرامم

افسرده­ام زین مرحله شد تنگ برمن حوصله

بر دام شیر سلسله شد پای دل پر آبله

از طعنۀ خار گل

از آه هزار گل

گفتا عزیز کائنات رو کن سوی شط فرات

شط پیش بحرت گشته مات آبی رسان بر طیبات

از شوق روان گردید

با تاج نشان گردید

عباس میر آن سپاه از امر حکم پادشاه

آن آفتاب مهر و ماه و آنگاه از تیر نگاه

این ناله به گوش آمد

دریا به خروش آمد

آن مشک را سیراب کرد عباس فتح باب کرد

تسکین دل بی تاب کرد یاد شه و اصحاب کرد

از تیر و سنان از پا

افتاد در آن صحرا

آئینۀ آئین من دستت جدا شد از بدن

گفت ای اخا فخر زمن یک دم بیا بالین من

چون نالۀ او شنید

آمد بکنارش دید

برخیز ای نور نظر نتوان کنی اینجا مقر

این دشت پر خوف و خطر آهت به جانم زد شرر

ای سرو سهی قامت

نبود به کفت طاقت

ماه حریم ناس را آن دم سر عباس را

غنچه بهار یاس را آن میر خوش انفاس را

بنهاد به زانویش

دید آن رخ نیکویش

خون را زچشم پاک کرد آن دم گریبان چاک کرد

افشا مه افلاک کرد قطره جهان غمناک کرد

چون روی حسین را دید

آن دم گل وصلش چید

 

جای سرشک خون چکد از جوی دیده ام


من آفتاب مشرق صبح سپیده ام

روح به جسم عالم امکان دمیده ام

 

من در حضور ختم رسل شاهد قدم

یک جرعه می ز ساغر ساقی چشیده ام

 

در آن هلال جام که لب را نهاده ام

عکس نگار در قدح جام دیده ام

 

با مردمان با خبر از حق حسین گفت

من روح جسم خاتم و نور دو دیده ام

 

بگذشتم از جهان فنا باقیم به ذات

در هر دلی چو طوطی جان آرمیده ام

 

مجروح شد ز ناوک پیکان به قتلگاه

صندوق علم و سینه و قلب رمیده ام

 

دستم خضاب گشت ز خون طرف دامنم

تیر از گلوی اصغر عطشان کشیده ام

 

اصغر تبسمی به پدر کرد و شاه گفت

گل از نهال گلشن روی تو چیده ام

 

آن دم ز داغ اکبر و عباس و قاسمم

جای سرشک خون چکد از جوی دیده ام

 

در آن دمی که جان به لبم بود و تشنه کام

فریاد زینب و ناله طفلان شنیده ام

 

دشمن فروخت دین و ولی من برای دوست

جان جهان ز خون گلویم خریده ام

 

ویرانه کرد کاخ ستم ظلم بی حساب

قطره فغان و ناله و اشک دو دیده ام

داغی به دل لاله نهاده غم اکبر


داغی به دل لاله نهاده غم اکبر

خون می چکد از برگ گل و لاله احمر

 

لیلا چه کند دید به معراج شهادت

آن غنچه زیبای حسینی شده پرپر

 

دل سوخت جگر سوخت کبد سوخت ز لیلا

پس قلب حسین سوخت و آن گه دل حیدر

 

روی فلک و غنچه گل برگ گلستان

نیلی شده از خون گلوی علی اصغر

 

طفل و لب دریا و دهد جان لب عطشان

دریا که دلش سوخته ز آه دل مادر

 

زلفین عروسان و کف قاسم داماد

نیلی شده از خون سر قاسم و اکبر

 

تا دست خدائی ز ابوالفضل جدا شد

دریا به خروش آمد و خون شد دل کوثر

 

هفتاد و دو قربانی قربانی جانان

در قلزم خون کرده مقر، با تن و بی سر

 

آن پیکره های شهدا عطرفشان بود

آن قدر که از فرش الی عرش شد از عطر معطر

 

آن زینت آغوش نبی در یم خون بود

زینب نظر افکند بر آن جسم برادر

 

پروانه که جان و جگرش سوخته می گفت

یک قطره خون تو بود شافع محشر