اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

قرص قمر


ای علمدار سپاه شه شیرین حرکات       

خسرو حسن توئی چهرۀ حق را مرآت

 

خضر گر رهبر موسی کلیم است ولی   

یافت در کوثر و تسنیم لبت آب حیات

 

به مسیحای روانم لب جان پرور تو      

می‌دهد هستی جانبخش و روان بخش حیات

 

توئی خورشید فروزندۀ اقلیم وجود       

که دهی پرورش غنچۀ نخل ثمرات

 

فکنده پرده گر از مهر جمال تو صبا     

گردد از غیب عیان مظهر اسما و صفات

 

ز تجلای فروغ رخ قرص قمرت

جن و حور و ملک و عالم و آدم شده مات

 

غیر جان در کف ما چیست نثار تو کنیم 

این من و این سر ناقابل و خاک کف پات

 

چون که گنجایش نور تو در این عالم نیست      

می‌کند جلوه‌گری نور رخت در عرصات

 

چون قیامت ز قیام قد و بالای تو است   

سایه افکنده به روی سرما چتر لوات

 

دشمن و دوست گرفته سر انگشت به لب

این جمال است که اثبات کند هستی ذات

 

این تمنای من عاشق مشتاق این است    

که جمال تو ببینم به هنگام ممات

 

تیغ ابروی کجت معجز شق القمر است  

شکند بتکده و قصر خطا لات و منات

 

تو که میراب بقائی لب عطشان زچه رو 

جان شیرین بسپاری به لب شط فرات

 

علم دین و روش دوستی و جانبازی      

کرده شهباز قدم بر همه عالم اثبات

 

فلک این بحر چو افتاد به طوفان بلا     

به خدا دست توانای تو داد نجات

 

قطره در محضر سلطان قدم می‌گوید     

به کمان ابروی محراب جمالت صلوات

امروز حرم خانۀ دین رشک جنان شد


عالم پیر به یک غمزۀ مستانه جوان شد   

آنچه حق سّر نهان داشت پس پرده عیان شد

ساقی بزم به کف ساغر سرمست روان شد       

دو جهان سایه صفت از پی آن سرو روان شد

 

شاد و خرّم دل جن و بشر و خلق جهان شد

 

سرو بستان ولایت بخرامید خرامان      

آن که از نور وجودش به وجود آمده امکان

چمن آرای جهانش شده هر حوری و غلمان      

به در دولت او شاه و گدا سر به گریبان

 

تا مه برج سعادت شب آدینه عیان شد

 

ساقیا خیز بده مژده شهنشاه مبین را      

عارفا در طرب آور به فلک روح الامین را

زاهدا چیره کن از زمزمه سکان زمین را

شب عید است و برافروز چراغ دل و دین را

 

که زآئینۀ دل چهرۀ‌ خورشید عیان شد

 

چشم دل باز شد و دید که در کشور هستی        

به وجود آمده ماه حرم و دلبر هستی

سبب خلقت کونین خدا مظهر هستی      

ثمر نخل رسالت گهر و جوهر هستی

 

مرغ جانم به فضای حرمش در طیران شد

 

ملکی دید که بر عرش الهی زده پرچم   

پرچمش سایه فکنده به سر عالم و آدم

گاه در ارض و سماوات گاه در عرش معظم      

مژده می‌داد به جن و ملک و آدم و خاتم

 

شب میلاد حسین بن علی جان جهان شد

 

نور خورشید رسول مدنی جلوه گری کرد        

شده از پرده به سکان سمائی نظری کرد

محو خورشید رخش جن و ملک حور و پری کرد

چشم بگشود و در آئینه عالم نظری کرد

 

که ز جود و کرم از مرتبه بی نام و نشان شد

 

تا که خورشید رخش صبح ازل گشت هویدا      

پرتوش تافته بر لوح و قلم عرش معلا

برقع برداشت چو از چهره جهان گشت مجلا     

جن و انس و ملک و حور و پری آدم و حوا

 

به تماشای قد و قامت او پیر و جوان شد

 

چون وجودش به وجود آمده در عالم امکان       

ملک هستی شده از هستی او روضۀ رضوان

دل مجنون شده چون طرّۀ لیلیش پریشان

گو زلیخای زمان را که بیا جانب کنعان

 

یوسف مصر ملاحت سر بازار روان شد

 

بانوان حرم فخر امم سیّد لولاک  

شده از مولد شاه شهدا جمله طربناک

همه در عیش و سرور و طرب و وجد فرحناک  

آمده نزد رسول مدنی منبع ادراک

 

گفتند امروز حرم‌خانۀ دین رشک جنان شد

 

گفت آرید برم گوهر دریای ولا را       

صاحب جود و سخا و کرم و فضل و عطا را

زینت عرش برین قبلۀ ارباب وفا را     

شمع ایوان رسل آئینۀ قبله نما را

 

آن که خاک سر کویش ز کرم تاج شهان شد

 

عصمت طاهره آن مظهر الطاف سخا را

داد بر احمد مرسل گهر بحر ولا را

صاحب جود وکرم رهبر خلق دو سرا را

مهبط وحی خداوند و انیس ضعفا را

 

شاد شد احمد و بر مهر جمالش نگران شد

 

تا که در مشرق جان مهر علی کرد تجلا

بوسه‌ای از لب جان بخش حسین کرده تمنا

به لبش لب بنهاد و به رخش کرد تماشا  

زان تماشا دل سلطان مبین یافت تسلا

 

زیب دامان رسول مدنی مشک فشان شد

احیاگر دین


تا پرچم عدالت برپا نمود زینب 

شوری که از شهامت افشا نمود زینب

 

ناموس کبریا بود دخت بتول عذرا        

آن دم جهاد اکبر ابدا نمود زینب

 

دست یدالهی را از آستین برآورد

امر ولی حق را اجرا نمود زینب

 

از حجت الهی دخت علی مدد خواست   

اعجاز مرتضی را احیا نمود زینب

 

دیدش به زیب نیزه رأس عزیز زهراست

در کربلا قیامت بر پا نمود زینب

 

می‌خواست قتل و غارت دشمن کند حرم را       

سیمرغ قاف دل را گویا نمود زینب

 

روز نشاط دشمن شد شام تیره آن دم     

اسرار جانفشانی افشا نمود زینب

 

گلهای پر شکسته تا دید روی خاکست    

در ملک آفرینش غوغا نمود زینب

 

از قدرت بیانش اثبات خون حق کرد     

پس منهدم صفوف اعدا نمود زینب

 

از صبر و حلم و دانش خیل ستمگران را

تا دامن قیامت رسوا نمود زینب

 

تا گلستان زهرا از ظلم کین خزان شد    

رو سوی قتلگاه حمرا نمود زینب

 

از دیده چون حسینش گردیده بود پنهان  

جسمش به خاک در خون پیدا نمود زینب

 

بعد از هزار و چندی دانشوران بگویند  

دین مبین حق را احیا نمود زینب

 

می‌خواست خون حق را سازد یزید پامال

جان را به کف گرفت و پروا نمود زینب

 

تشکیل مجلس کفر بر باد داد آن دم        

تا مدعی نگوید پروا نمود زینب

 

در ماتم حسینش از قطرههای اشکش     

دامان کربلا را دریا نمود زینب

بگو کرده وصیت مادر تو ...


وصیت

 

چو شد از ضرب در رنجور زهرا

شده غمخانه بیت النور زهرا

 

رخش نیلی و پهلویش شکسته

حضورش آن شکسته دل نشسته

 

به زینب گفت ای دریای رحمت

به تو دادم عزیز من وصیت

 

از آن رو آفتاب مشرقینی

علی را دختری یار حسینی

 

تو کان علم و بحر بی کرانی

که بار عشق بر منزل رسانی

 

ز بعد از من تو بانوی حریمی

انیس و مونس جمع یتیمی

 

گل دستان سرای این سرایی

هَزار گلشن قل انّمایی

 

دمی بنشین برم از گنج ادراک

ز رخسارت غبار غم کنم پاک

 

مریز از دیده اشک و عقد گوهر

ز دریای عیونت نزد مادر

 

چو مرغ جسم زهرا زد پر و بال

تو ای سیمرغ جان مشکن پر و بال

 

مبادا رخ کنی از لطمه نیلی

که رخسارت ندارد تاب سیلی

 

امیر قافله سالار باشی

به بیمار پریشان یار باشی

 

عزیزم تا در آن وادی رسیدی

در آن صحرا قیام حشر دیدی

 

پی قتل حسین انبوه لشکر

به کف بگرفته اند شمشیر و خنجر

 

خلیل کربلا در آن بیابان

ذبیح الله کند قربان جانان

 

تمام یاورش با لعل عطشان

کنار بحر عطشان می دهد جان

 

بماند بی معین سلطان مظلوم

تو مانی سید سجاد و کلثوم

 

حسین شد جانب میدان روانه

ز من بشنو حدیث عاشقانه

 

عنان مرکب عشقش به کف گیر

رکابش را به صد شوق و شعف گیر

 

بگو کای شاهباز سدرۀ دین

قدم بر فرش نه از عرشۀ زین

 

بگو کرده وصیت مادر تو

ببوسم وقت رفتن حنجر تو

 

ز خورشید جمالش توشه بردار

به گرد خرمنش یک خوشه بردار

 

برای راه شام و کنج ویران

صبوری پیشه کن دریای احسان

 

به دشت کربلا با لعل عطشان

حسین قربان شود در کوی جانان

 

ز آه و ناله اطفال و زینب

مشوش گشت قلب هفت کوکب

بحر صبر ذوالجلال

ای فروغ مهر روی ذوالجلال   

صبح رخسار تو را نبود زوال

 

از عبودیّت تو در عالم شدی     

شمع بزم قصر مصباح جلال

 

علم را از شاه عشق آموختی     

که شدی کان سخن، بحر کمال

 

گنج دانش در دل ویران توست  

چون که در ویران بود دُرّ مقال

 

لشکر غم را تو کردی مضمحل 

کاخ کفر و شرک کردی پایمال

 

چون خداوند مبین محبوب توست

ره نیابد در دلت رنج و ملال

 

خواستم آگه شوم از جاه تو       

کردم از پیر خردمندی سؤال

 

کیست این بانو که عالم محو اوست      

گفت: زینب بحر صبر ذوالجلال

 

گفتمش: بتوان شناسم قدر او     

گفت: نی نی این بود امر محال

 

تا شدی چون گوی در چوگان او

پرتو خورشید باشد زین جمال

 

نه فلک از صبر زینب در عجب 

که کمان گردیده قدش چون هلال

 

می‌توان ناموس حق را دیدنی   

این بود سرّ خفی، امر محال

 

بلبل مستان بود مشتاق گل       

قطره دارد روز و شب شوق وصال