اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

در لوح دل عالم شد خطبۀ او مکتوب


آدم نتوان داند این منطق گویا کیست     

در دایرۀ پرگار این نقطۀ اولی کیست

امر احدیت را آن  کو کند اجرا کیست   

در محور این خورشید این نور تجلا کیست

 

تا کشتی آئین را ایمن کند از طوفان      

کاخ ستم اغیار از عدل کند ویران

 

در پرده نهان دارد اسماء توانا را

آن زهره زهرائی شمس فلک آرا را

چشمی نتوان بیند آئینۀ طاها را  

با عقل توان دیدن این سر معما را

 

در عقل نمی‌گنجد این زینب کبری کیست

در فهم نمی‌آید این صورت و معنی چیست

 

پس چتر لوا افراشت با ذکر هوالیاهو    

نیروی سپاه کفر بر همزده آن بانو

ویرانه نمود از عدل کاخ ستم نیرو       

نیروی تظلم را برهم زده از هر سو

 

پس لشگر اعدا را چون نوح به طوفان داد        

بر باد فنا زینب خرگاه لعینان داد

 

در کوفه که وارد شد در بند سلاسل بود 

حلال مشاکل داشت با قافلۀ دل بود

رأس شهدا بر نی، نی در کف قاتل بود  

چون ماه در ابر خون بگرفت و مقابل بود

 

پس زینب کبری دید مردم زخدا غافل    

پس خطبۀ غرا خواند آن عالمۀ کامل

 

زینب کمر مردی چون فخر زمان بسته  

راه نفس مخلوق از نطق وبیان بسته

اسرار عیان کرده لب های خسان بسته  

بیدار خلایق کرد از کفر زبان بسته

 

در لوح دل عالم شد خطبۀ او مکتوب     

از همت والایش شد دشمن دین مغلوب

 

اثبات شهادت کرد مردم همه در حیرت 

مردم همه در حیرت از ناطقۀ عصمت

شوری زقیامش کرد در کثرت و در وحدت      

از قدرت و وزصولت مردم همه در وحشت

 

ای قطره رواج دین از همت زینب شد   

دریای مشیت بود از قدرت زینب شد

 

بحر صبر ذوالجلال

ای فروغ مهر روی ذوالجلال   

صبح رخسار تو را نبود زوال

 

از عبودیّت تو در عالم شدی     

شمع بزم قصر مصباح جلال

 

علم را از شاه عشق آموختی     

که شدی کان سخن، بحر کمال

 

گنج دانش در دل ویران توست  

چون که در ویران بود دُرّ مقال

 

لشکر غم را تو کردی مضمحل 

کاخ کفر و شرک کردی پایمال

 

چون خداوند مبین محبوب توست

ره نیابد در دلت رنج و ملال

 

خواستم آگه شوم از جاه تو       

کردم از پیر خردمندی سؤال

 

کیست این بانو که عالم محو اوست      

گفت: زینب بحر صبر ذوالجلال

 

گفتمش: بتوان شناسم قدر او     

گفت: نی نی این بود امر محال

 

تا شدی چون گوی در چوگان او

پرتو خورشید باشد زین جمال

 

نه فلک از صبر زینب در عجب 

که کمان گردیده قدش چون هلال

 

می‌توان ناموس حق را دیدنی   

این بود سرّ خفی، امر محال

 

بلبل مستان بود مشتاق گل       

قطره دارد روز و شب شوق وصال