شاه بازم من که در دام بلا افتادهام |
اندرین غمخانۀ دار فنا افتادهام |
بیگناهم در کف صیاد گشتم مبتلا |
حاکم امر قضایم در بلا افتادهام |
مرغ لاهوتم که در ویرانه مأوا کردهام |
بلبل دستان سرایم از نوا افتادهام |
بس کشیدم رنج راه و فرقت روی پدر |
عاقبت در چنگ قوم بی حیا افتادهام |
من عزیز شاه مظلومان حسینم این چنین |
که در این ویرانۀ شام بلا افتادهام |
خانۀ بی سقف و ظل آفتاب شام غم |
با که گویم هین در این ماتمسرا افتادهام |
بس که بر پایم خلیده خار دشت و کوه و بر |
پای من مجروح گشته من زپا افتادهام |
طفل رنجور سه ساله رنج راه بی پدر |
کی پدر آید ببیند من کجا افتادهام |
گر چراغ بالش بستر ندارم عمه جان |
در دل شب یاد دشت نینوا افتادهام |
قطره مأوای رقیه تا که در ویرانه شد |
من پی آن گنج دُرّ دلربا افتادهام |
این شنیدم در خرابه کودک سلطان عشق |
دید رأس باب را آن بلبل بستان عشق |
گفت بابا گو چرا گریان و حیران آمدی |
خانۀ بیگانگان رفتی و اینسان آمدی |
خاک خاکستر نشسته بر گل رویت چرا |
گشته پنهان از نظر طاق دوابرویت چرا |
در شب تیره در این ویرانه مهمان آمدی |
گو چه رخ داده که اینسان دیده گریان آمدی |
بس که با رأس پدر افغان و سوز و ساز کرد |
مرغ جان از جسم آن آرام جان پرواز کرد |
با سریر خاک و خون اسرار پنهان عرضه داشت |
بر لبش بنهاد لعل جان به جانان عرضه داشت |
از قفس عنقای جان آن مهین زد بال و پر |
دختر حیدر عزیز فاطمه شد باخبر |
آمد ودیدش که جان تسلیم جانان کرده است |
درد مهجوری ز وصل باب درمان کرده است |
عمهاش گفتا رقیه خیز وخوش آغاز کن |
بر سر دامان من بنشین کشف راز کن |
دید زینب جان سپرده طفل محزون حسین |
پس به طفلان برادر گفت با صد شور وشین |
|
|
هنوز قطره دل کائنات خون پالا است برای خاطر آن شمع انجمن آراست |
یادم آمد داستانی دوستان |
داستان جغد و بلبل بوستان |
|
عندلیبی بود در طرف چمن |
گه به شاخ یاس و گاهی نسترن |
|
بال و پر افشان به هر شاخی پرید |
گـَرد لعل غنچۀ گل میچمید |
|
در شمال باغ بـُد ویرانه ای |
نه در و دیوار و سقف و لانه ای |
|
مسکن جغدی در آن ویرانه بود |
مایل شمعی چنان پروانه بود |
|
بلبل از احوال جغد آگاه شد |
آگه از آن نالۀ جانکاه شد |
|
شد سوی ویرانه بال و پر زنان |
دید جغدی کرده کنجی آشیان |
|
عندلیب باغ کرد از او سؤال |
کی شکست بال و پر شوریده حال |
|
تو چرا داری در این ویران مکان |
آه تو آتش زند برجسم و جان |
|
خیز با من تا سوی بستان رویم |
پای سرو و لاله و ریحان رویم |
|
بر فضای گلسـِتان مأوا کنم |
در سر هر شاخه ای پروا کنم |
|
جغد گفتا آتشی افروختی |
این دل پژمردهام را سوختی |
|
تو برو در باغ با گل راز کن |
خوش به شاخ نسترن آواز کن |
|
من در این ویرانۀ بی سقف و بام |
روز وشبها دارم ای بلبل مقام |
|
تو اگر در باغ داری یاسمن |
لاله و ریحان ونخل نسترن |
|
گفت با آن جغدک ویران هزار |
خیز شو سوی گلستان رهسپار |
|
گر گل تو در چمن بشکفته است |
نوگل من از عطش پژمرده است |
|
گر گل تو سر برآورده زخاک |
من گلم کرده گریبان چاک چاک |
|
گر گلت سیراب باشد در چمن |
نو گل من کرده در ویران وطن |
|
گر گل تو خرم و خندان بود |
نو گل من روز و شب گریان بود |
|
گر گلت با عندلیبان همدم است |
نو گل من قامتش از غم خم است |
|
گر گل تو رخ چو شمع افروخته |
من گلم پروانه سان پر سوخته |
|
گر گلت باشد به دست باغبان |
من گلم پرپر شد از دست خسان |
|
گر تو گل داری رَده اندر رَده |
من دلی دارم زغم آتشکده |
|
گر تو را گل باشدت پرپیچ و تاب |
من گلی دارم زپیکان خورده آب |
|
گر گل خوشبو تو داری در چمن |
من گلم در خاک گشته بی کفن |
|
گر تو را باشد بنفشه رنگ رنگ |
من گلم بشکسته از چوب و سنگ |
|
گر گل تو باشد اندر سبزه زار |
من گلم در قید و بند غم دچار |
|
گر گل تو از رخ افکنده نقاب |
من گلم از خون شده دستش خضاب |
|
گر گل تو زینت هر مجلس است |
من گلم با محنت و غم مونس است |
|
سایۀ سرو از تو و آب روان |
کنج ویران از من و روی مهان |
|
غنچۀ گل از تو و عبر و عبیر |
کنج ویران از من و خیل اسیر |
|
آن کودک شاه تشنه کامان |
میگفت به گریه کنج ویران |
به به ز درم در آمد امشب |
جانان من و معین زینب |
گر زار و حزین و خسته بودم |
در رهگذرت نشسته بودم |
تا مونس دل روانم آمد |
آن یوسف مصر جانم آمد |
یاقوت گهر زدیده میسفت |
هردم به زبان حال میگفت |
دیدی شب هجر ما سحر شد |
مهمان عزیز ما ز در شد |
چون آمده از سفر دل آرام |
بگرفت دلم زغصه آرام |
خوب آمدی از درم شبانه |
اشک بصرم بود روانه |
صد حیف خرابه منزل ماست |
بی فرش و چراغ محفل ماست |
بنشسته غم تو در کنارم |
افسرده زدست روزگارم |
برخاست ز جا و رخ برافروخت |
از آتش آه مرغ جان سوخت |
بگرفت به کف سر پدر را |
بردامن خود نهاد سر را |
آن کودک غمگسار محزون |
زد بوسه برآن لبان پرخون |
بابا زچه روی تو خضاب است |
یاقوت لبت چرا مذاب است |
بنشسته چرا به صورتت خاک |
با اشک دو دیدهام کنم پاک |
آوخ کِه سرت ز تن جدا کرد |
ما را به فراق مبتلا کرد |
ما را که یتیم و خونجگر کرد |
در رهگذر تو در بدر کرد |
آوخ که زدست ظلم اعدا |
دردم نشود دگر مداوا |
بنگر که زضرب تازیانه |
بر بازوی من بود نشانه |
پیشانیت از چه گشته مجروح |
ای آن که به جسم ماسوا روح |
چون شمع رخت بود فروزان |
پروانۀ جان من بسوزان |
ویرانه اگر مرا مکان شد |
هیهات بهار ما خزان شد |
جان را به رهت نثار سازم |
آگه نشود کسی ز رازم |
آن لحظه رقیه رفت از هوش |
شمع دل طفل گشت خاموش |