تا پرچم عدالت برپا نمود زینب
شوری که از شهامت افشا نمود زینب
ناموس کبریا بود دخت بتول عذرا
آن دم جهاد اکبر ابدا نمود زینب
دست یدالهی را از آستین برآورد
امر ولی حق را اجرا نمود زینب
از حجت الهی دخت علی مدد خواست
اعجاز مرتضی را احیا نمود زینب
دیدش به زیب نیزه رأس عزیز زهراست
در کربلا قیامت بر پا نمود زینب
میخواست قتل و غارت دشمن کند حرم را
سیمرغ قاف دل را گویا نمود زینب
روز نشاط دشمن شد شام تیره آن دم
اسرار جانفشانی افشا نمود زینب
گلهای پر شکسته تا دید روی خاکست
در ملک آفرینش غوغا نمود زینب
از قدرت بیانش اثبات خون حق کرد
پس منهدم صفوف اعدا نمود زینب
از صبر و حلم و دانش خیل ستمگران را
تا دامن قیامت رسوا نمود زینب
تا گلستان زهرا از ظلم کین خزان شد
رو سوی قتلگاه حمرا نمود زینب
از دیده چون حسینش گردیده بود پنهان
جسمش به خاک در خون پیدا نمود زینب
بعد از هزار و چندی دانشوران بگویند
دین مبین حق را احیا نمود زینب
میخواست خون حق را سازد یزید پامال
جان را به کف گرفت و پروا نمود زینب
تشکیل مجلس کفر بر باد داد آن دم
تا مدعی نگوید پروا نمود زینب
در ماتم حسینش از قطرههای اشکش
دامان کربلا را دریا نمود زینب
وصیت
چو شد از ضرب در رنجور زهرا
شده غمخانه بیت النور زهرا
رخش نیلی و پهلویش شکسته
حضورش آن شکسته دل نشسته
به زینب گفت ای دریای رحمت
به تو دادم عزیز من وصیت
از آن رو آفتاب مشرقینی
علی را دختری یار حسینی
تو کان علم و بحر بی کرانی
که بار عشق بر منزل رسانی
ز بعد از من تو بانوی حریمی
انیس و مونس جمع یتیمی
گل دستان سرای این سرایی
هَزار گلشن قل انّمایی
دمی بنشین برم از گنج ادراک
ز رخسارت غبار غم کنم پاک
مریز از دیده اشک و عقد گوهر
ز دریای عیونت نزد مادر
چو مرغ جسم زهرا زد پر و بال
تو ای سیمرغ جان مشکن پر و بال
مبادا رخ کنی از لطمه نیلی
که رخسارت ندارد تاب سیلی
امیر قافله سالار باشی
به بیمار پریشان یار باشی
عزیزم تا در آن وادی رسیدی
در آن صحرا قیام حشر دیدی
پی قتل حسین انبوه لشکر
به کف بگرفته اند شمشیر و خنجر
خلیل کربلا در آن بیابان
ذبیح الله کند قربان جانان
تمام یاورش با لعل عطشان
کنار بحر عطشان می دهد جان
بماند بی معین سلطان مظلوم
تو مانی سید سجاد و کلثوم
حسین شد جانب میدان روانه
ز من بشنو حدیث عاشقانه
عنان مرکب عشقش به کف گیر
رکابش را به صد شوق و شعف گیر
بگو کای شاهباز سدرۀ دین
قدم بر فرش نه از عرشۀ زین
بگو کرده وصیت مادر تو
ببوسم وقت رفتن حنجر تو
ز خورشید جمالش توشه بردار
به گرد خرمنش یک خوشه بردار
برای راه شام و کنج ویران
صبوری پیشه کن دریای احسان
به دشت کربلا با لعل عطشان
حسین قربان شود در کوی جانان
ز آه و ناله اطفال و زینب
مشوش گشت قلب هفت کوکب
آدم نتوان داند این منطق گویا کیست
در دایرۀ پرگار این نقطۀ اولی کیست
امر احدیت را آن کو کند اجرا کیست
در محور این خورشید این نور تجلا کیست
تا کشتی آئین را ایمن کند از طوفان
کاخ ستم اغیار از عدل کند ویران
در پرده نهان دارد اسماء توانا را
آن زهره زهرائی شمس فلک آرا را
چشمی نتوان بیند آئینۀ طاها را
با عقل توان دیدن این سر معما را
در عقل نمیگنجد این زینب کبری کیست
در فهم نمیآید این صورت و معنی چیست
پس چتر لوا افراشت با ذکر هوالیاهو
نیروی سپاه کفر بر همزده آن بانو
ویرانه نمود از عدل کاخ ستم نیرو
نیروی تظلم را برهم زده از هر سو
پس لشگر اعدا را چون نوح به طوفان داد
بر باد فنا زینب خرگاه لعینان داد
در کوفه که وارد شد در بند سلاسل بود
حلال مشاکل داشت با قافلۀ دل بود
رأس شهدا بر نی، نی در کف قاتل بود
چون ماه در ابر خون بگرفت و مقابل بود
پس زینب کبری دید مردم زخدا غافل
پس خطبۀ غرا خواند آن عالمۀ کامل
زینب کمر مردی چون فخر زمان بسته
راه نفس مخلوق از نطق وبیان بسته
اسرار عیان کرده لب های خسان بسته
بیدار خلایق کرد از کفر زبان بسته
در لوح دل عالم شد خطبۀ او مکتوب
از همت والایش شد دشمن دین مغلوب
اثبات شهادت کرد مردم همه در حیرت
مردم همه در حیرت از ناطقۀ عصمت
شوری زقیامش کرد در کثرت و در وحدت
از قدرت و وزصولت مردم همه در وحشت
ای قطره رواج دین از همت زینب شد
دریای مشیت بود از قدرت زینب شد
ای فروغ مهر روی ذوالجلال
صبح رخسار تو را نبود زوال
از عبودیّت تو در عالم شدی
شمع بزم قصر مصباح جلال
علم را از شاه عشق آموختی
که شدی کان سخن، بحر کمال
گنج دانش در دل ویران توست
چون که در ویران بود دُرّ مقال
لشکر غم را تو کردی مضمحل
کاخ کفر و شرک کردی پایمال
چون خداوند مبین محبوب توست
ره نیابد در دلت رنج و ملال
خواستم آگه شوم از جاه تو
کردم از پیر خردمندی سؤال
کیست این بانو که عالم محو اوست
گفت: زینب بحر صبر ذوالجلال
گفتمش: بتوان شناسم قدر او
گفت: نی نی این بود امر محال
تا شدی چون گوی در چوگان او
پرتو خورشید باشد زین جمال
نه فلک از صبر زینب در عجب
که کمان گردیده قدش چون هلال
میتوان ناموس حق را دیدنی
این بود سرّ خفی، امر محال
بلبل مستان بود مشتاق گل
قطره دارد روز و شب شوق وصال
نور مه بر صحنة غبرا متاب
زیب عرش افتاده بر روی تراب
آخر ای خورشید تابان سپهر
سایه گستر شو به روی آفتاب
اوفتاده در دل دریای خون
جان زهرا و روان بوتراب
از فغان جانگداز کودکان
رفت از دست ملائک صبر و تاب
قلب دریای مشیّت سوخته
از شرار آه دلهای کباب
دست زینب گیسوان فاطمه
شد ز خون حلق شاه دین خضاب
تا قیامت محفل ماتم به پا است
از فغان زینب و آه رباب