گفتا رقیه با سر شاه شهیدان |
خوب آمدی این نیم شب در کنج ویران |
|
|
بابا چرا خونین بود روی نکویت |
بر دامن غم میچکد خون گلویت |
بنشستهام شب تا سحر بر طرف کویت |
خوش آمدی در کنج ویران ای پدر جان |
از چه نشسته بر رخت گرد و غباری |
ای رأس پرخون از چه رو زار و نزاری |
گویا زداغ مرگ اکبر غمگساری |
از گوشۀ چشمت بریزی اشک غلطان |
بابا یقین دیدی تو زینب بیقرار است |
بنشسته بر کنج خرابه اشکبار است |
با کودکانت عمهام زار و نزار است |
کین گونه محزون آمدی حال پریشان |
آمد به لب از ماتم تو جان زینب |
در منزل بیگانگان بودی تو دیشب |
دارم به سر با لعل عطشان تو مطلب |
لعل لبت باشد کبود از چوب عدوان |
خاکم به سر دیشب کجا بودی بابا جان |
از کودکان خود جدا بودی بابا جان |
مهمان خولی دغا بودی بابا جان |
ما را به صحرای غمت کردی پریشان |
گر از جفای مشرکین قلبت شکسته |
مهمان نوازی میکنم با حال خسته |
چون عندلیب من به زانویم نشسته |
به به شب هجران سرآمد جان جانان |
از اشک چشمم روی نیکویت بشویم |
برسینه چسبانم گل رویت ببویم |
این راز پنهان که دارم با تو گویم |
دیگر ندارم تاب ظلم و جور عدوان |
چون طفل محزون رفت از دنیای فانی |
با صورت گلگون و روی ارغوانی |
یک گل نچید از گلستان نوجوانی |
زینب به گرد قامتش گردیده گریان |
زینب چو جان شهزاده را در برکشیده |
گفت ای عزیزم ار چه رو رنگت پریده |
مرغ روانش دید از جسمش پریده |
کشتی عمر تو رسید آخر به سامان |
خاکم به سر در کنج ویرانه شبانه |
آسوده خاطر شد زدست این زمانه |
مرغ روانش پرکشید از آشیانه |
شد بر جنان روح روان طفل گریان |