ای مرغ دل به گلبن تن لاله ساز کن |
یاد از بهار لعل گل و سرو ناز کن |
|
این یک دو روز فکر زر و زیوری چرا |
پا بند نفس مردم بد اختری چرا |
|
ویران مکن تو مسجد و محراب و کعبه را |
آئینۀ وجود مکن چرخ سفله را |
|
این گوهری که در دل دریا بود نهان |
نبود چنین گهر به دل بحر انس و جان |
|
این دل مقام قرب خداوند سرمداست |
آئینۀ جمال و جلال محمد است |
|
زهرا بود مهین ِ سرا پردۀ وجود |
چون از وجود آمده در کعبۀ سجود |
|
آن گوهر وجود تو باشد نـُه و چهار |
زهرا و احمد و علی هشت و سه نگار |
|
از بس کشید بار غم و رنج بیحساب |
شد از کفش ز گردش ایام صبر و تاب |
|
زهرا سرش به زانوی غم بود و ناتوان |
اشکش چو سیل از مژگانش بـُدی روان |
|
شاه نجف چو دید جمال بتول را |
محزون عزیز عالم و قلب رسول را |
|
گفت ای حبیب لب به شکر خنده بازکن |
حلال مشکلات بیا کشف راز کن |
|
با من دمی تو طوطی جانم سخن بگو |
ذکر و ثنای خالق وجه حسن بگو |
|
بر چهره گل تو نشسته غبار غم |
بنشسته در کنار تو امشب بهار غم |
|
زهرا به ناز نرگس فتانه باز کن |
یادی ز بلبلان و گل و سرو ناز کن |
|
بر زخم من مپاش نمک آفت قرار |
دیگر نمانده بر کف ما صبر و اختیار |
|
شبنم نشسته بر گل رخسارت از چه رو |
پژمرده گشته نرگس بیمارت از چه رو |
|
بر مجمر تو همچو سپندی بسوختم |
این یوسف دلم به هوایت فروختم |
|
زهرا ببین تو چهرۀ گلگون مجتبی |
محزون حسین و زینب و کلثوم با وفا |
|
بگرفته از حوادث ایام گر دلت |
صف ها به صف کشیده عزیزم مقابلت |
|
آه حسین قلب علی را کباب کرد |
افسرده در جنان دل ختمی مآب کرد |
|
زهرا به هوش آمد و گفتا حسین من |
گریه مکن عزیز دلم نور عین من |
|
گفتا مریز اشک ز مژگان چنان سحاب |
افسرده میشود دل زهرا و بوتراب |
|
سلطان عشق گفت نباشی در آن دیار |
بینی جفای مردم بی شرم و نابکار |
|
از ظلم و جور کینۀ مردان بیحیا |
رأس حسین تو شود از پیکرش جدا |
|
بیسر بروی خاک فتد جسم اطهرش |
زیب سنان و نیزۀ عدوان شود سرش |
|
نه مادری به قبله کشد دست و پای او |
نه یاوری کفن ببرد از برای او |
|
محزون شود به کرببلا خواهر حسین |
میسوزد از عطش دل غمپرور حسین |
|
از ماتم حسین دل عالم شود کباب |
بیغسل و بیکفن شود اندر دل تراب |
|
منهاج صبر از اثر درد علیل شد |
او از جفای مردم بد خواه قتیل شد |
|
جسمش به روی خاک سرش بر کف عدو |
ای «قطره» ز اشک دیده تو با دوستان بگو |
|
نه مرحمی به زخم تن او شود دوا |
کافور و سدر پیکر او گشت بوریا |
|