اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

شد از کفش ز گردش ایام صبر و تاب

ای مرغ دل به گلبن تن لاله ساز کن

یاد از بهار لعل گل و سرو ناز کن

این یک دو روز فکر زر و زیوری چرا

پا بند نفس مردم بد اختری چرا

ویران مکن تو مسجد و محراب و کعبه را

آئینۀ وجود مکن چرخ سفله را

این گوهری که در دل دریا بود نهان

نبود چنین گهر به دل بحر انس و جان

این دل مقام قرب خداوند سرمداست

آئینۀ جمال و جلال محمد است

زهرا بود مهین ِ سرا پردۀ وجود

چون از وجود آمده در کعبۀ سجود

آن گوهر وجود تو باشد نـُه و چهار

زهرا و احمد و علی هشت و سه نگار

از بس کشید بار غم و رنج بی­حساب

شد از کفش ز گردش ایام صبر و تاب

زهرا سرش به زانوی غم بود و ناتوان

اشکش چو سیل از مژگانش بـُدی روان

شاه نجف چو دید جمال بتول را

محزون عزیز عالم و قلب رسول را

گفت ای حبیب لب به شکر خنده بازکن

حلال مشکلات بیا کشف راز کن

با من دمی تو طوطی جانم سخن بگو

ذکر و ثنای خالق وجه حسن بگو

بر چهره گل تو نشسته غبار غم

بنشسته در کنار تو امشب بهار غم

زهرا به ناز نرگس فتانه باز کن

یادی ز بلبلان و گل و سرو ناز کن

بر زخم من مپاش نمک آفت قرار

دیگر نمانده بر کف ما صبر و اختیار

شبنم نشسته بر گل رخسارت از چه رو

پژمرده گشته نرگس بیمارت از چه رو

بر مجمر تو همچو سپندی بسوختم

این یوسف دلم به هوایت فروختم

زهرا ببین تو چهرۀ گلگون مجتبی

محزون حسین و زینب و کلثوم با وفا

بگرفته از حوادث ایام گر دلت

صف ها به صف کشیده عزیزم مقابلت

آه حسین قلب علی را کباب کرد

افسرده در جنان دل ختمی مآب کرد

زهرا به هوش آمد و گفتا حسین من

گریه مکن عزیز دلم نور عین من

گفتا مریز اشک ز مژگان چنان سحاب

افسرده می­شود دل زهرا و بوتراب

سلطان عشق گفت نباشی در آن دیار

بینی جفای مردم بی شرم و نابکار

از ظلم و جور کینۀ مردان بی­حیا

رأس حسین تو شود از پیکرش جدا

بی­سر بروی خاک فتد جسم اطهرش

زیب سنان و نیزۀ عدوان شود سرش

نه مادری به قبله کشد دست و پای او

نه یاوری کفن ببرد از برای او

محزون شود به کرببلا خواهر حسین

می­سوزد از عطش دل غم­پرور حسین

از ماتم حسین دل عالم شود کباب

بی­غسل و بی­کفن شود اندر دل تراب

منهاج صبر از اثر درد علیل شد

او از جفای مردم بد خواه قتیل شد

جسمش به روی خاک سرش بر کف عدو

ای «قطره» ز اشک دیده تو با دوستان بگو

نه مرحمی به زخم تن او شود دوا

کافور و سدر پیکر او گشت بوریا