ای دل سرگشته سر مستی چرا |
دل به دنیای دنی بستی چرا |
باز کرده حق در رحمت به رویت |
تو به دست خویشتن بستی چرا |
عهد بستی با خدا روز الست |
با خدا آن عهد بشکستی چرا |
با مجوس و دیو وصلت کردهای |
غافل از کردار خود هستی چرا |
گفت پیغمبر به دنیا دل مبند |
رشتۀ پیوند بگسستی چرا |
راه و رسم حق ستایی نیست این |
از می شهوت بگو مستی چرا |
از چه با بیگانه گشتی آشنا |
با رقیب خویش بنشستی چرا |
ترک مسجد خانۀ حق کردهای |
در کلیسا معتکف هستی چرا |
ای بلند اقبال از طول امل |
همچو شیطان لعین مستی چرا |
چند قارون بندۀ فرمان توست |
خسرو ملکی تهیدستی چرا |
از خدنگ تیر پیکان بلا |
سینۀ مظلوم را خستی چرا |
قطره با سیمرغ صدر دل بگو |
در قفس محبوس و پا بستی چرا |
دلم غمگین ز دست مردم خون خوار میباشد |
به چشمم روز روشن همچو شام تار میباشد |
|
نمیدانم خدا را در حقیقت مصلحت چهبود |
که در هر گلستانی مونس گل، خار میباشد |
|
زبس گویم حدیث روی آن لیلی لیلا را |
دلم مجنون و سرگردان به هر کهسار میباشد |
|
اگر سد رهم حور بهشت و قصر رضوان شد |
ولی عاشق خدا را طالب دیدار میباشد |
|
مؤذن صبحدم در بام قصر دلبری میگفت |
همه در خواب ناز و دلبرم بیدار میباشد |
|
شب مهتاب بنشستم لب جوی چمن دیدم |
به گرد غنچهی هر گل هزاران خار میباشد |
|
غل و زنجیر و زخم تیر و جورمشرکین سهل است |
ولیکن هجر مهرویان بسی دشوار میباشد |
|
حضور شاهد یکتا به زاهد دم بدم گفتم |
بهشت جاودانم طلعت دلدار میباشد |
|
درآ در بزم عشاق و ببین با دیدۀ عبرت |
که عاشق پای تا سر محو روی یار میباشد |
|
اگر خواهی بیابی یوسف مصر حقیقت را |
برو لختی تماشا کن سر بازار میباشد |
|
ملایک در بساط قرب حق سر در گریبانند |
برای آن که دخت مرتضی افگار میباشد |
|
تعالی الله آن رأسی که زیب دامن حق بود |
ولی امروز زیب دامن اشرار میباشد |
|
امان از گردش دوران و کید مردم بدخواه |
اسیر کـُنده و زنجیر کین بیمار میباشد |