دوش مطرب بزمکی آماده کرد |
سرخوشم ساقی زجام باده کرد |
جرعهای زآن می به کامم ریخته |
رشتۀ صبر مرا بگسیخته |
تا شکستم من بت پندار را |
نیست دیدم در حرم دلدار را |
ساغری برکف گرفت آن دلستان |
کرد عزم باغ و طرف بوستان |
سوی من رو کرد لب برلب گزان |
دین و دل برد از کفم آن دلستان |
لحظه لحظه ناز را بنیاد کرد |
این دل افسردهام را شاد کرد |
تا که دیدم من دو چشم مست او |
شد دل دیوانهام پابست او |
بر رخش کرده پریشان روی خویش |
عالمی را کرده محو روی خویش |
دامنش بگرفتم از روی نیاز |
گفتم ای شاهنشه بنده نواز |
گو که باشد ساقی بزم الست |
آن خدیو عالم بالا و پست |
گفت باشد آفتاب مشرقین |
سبط پیغمبر ولی حق حسین |
آن که در کرب و بلا شد بی معین |
گرد او بگرفت قوم مشرکین |
روز عاشورا عزیز مصطفی |
بود در آن دشت پرخوف و رجا |
تکیه داده بر لوای بی کسی |
گرد او بگرفته هر خار و خسی |
با خداوند رئوف مهربان |
گفتگو میکرد آن آرام جان |
کای خدا این عترت اطهار من |
قبلۀ دین عابد بیمار من |
این علمدار و سپاه و لشکرم |
قاسم و عون و حبیب و جعفرم |
این بنات و خیمه و خرگاه من |
این لب عطشان و دود آه من |
شیرخواری شیرخوار آوردهام |
ارمغان بهرت نثار آوردهام |
خاصّه در بزم تو آوردم گلی |
از برای نغمه خوانی بلبلی |
این من و این نالۀ روز و شبم |
این مه برج امامت زینبم |
این سر و این پیکر و این اکبرم |
این بنات النعش محزون خواهرم |
جان من گوئی است در میدان تو |
آفرین برلطف و بر احسان تو |
عاشقان را باک از شمشیر نیست |
ترس از شمشیر و زخم تیر نیست |
پس ندا آمد حبیب من حسین |
آفت صبر و شکیب من حسین |
شمع بزم عالم آرای منی |
بین ما نبود دگر ما و منی |
یوسف مصر وجود ما توئی |
مصدر غیب و شهود ما توئی |
عاشقم من بر رخ زیبای تو |
بر سرم باشد حسین سودای تو |
هین بیا حانا در آغوشت کشم |
این سخن آهسته در گوشت کشم |
گر که در اقلیم هستی خالقم |
بر جمال دلربایت عاشقم |
روی دامانم بود مأوای تو |
تا ببوسم لعل گوهر زای تو |
خوشه چین گردم به گرد خرمنت |
دانه برچینم زنخل گلشنت |
کارگاه ناز را بنیاد کن |
از مقالت خلق را ارشاد کن |
از گلستانت بیاور بلبلی |
تا که در منقار او باشد گلی |
هرکسی در راه ما گردد فنا |
از وجود ذات ما یابد بقا |