ای دلستان تو میل تماشا نمیکنی
عزم رحیل و گردش صحرا نمیکنی
محرم به آستان جلال تو نیستم
آگه مرا ز سر معما نمیکنی
با مردمان بی سر و پا پادشاه حسن
رو سوی بوستان مصفا نمیکنی
از پرتو جمال تو باشد فروغ شمس
موسی دل تو محو تجلا نمیکنی
نور ظهور طور تو بگرفته کون را
از پرده آفتاب چهره هویدا نمیکنی
غارت نمودهای دل عشاق را به ناز
قانون گذار عدلی و حاشا نمیکنی
آن دل که سوخت از آتش جانسوز و جانگداز
آبش نمیدهی و تسلا نمیکنی
هر روز نامة عمل ما به دست تو است
صباری و گناه من اخفا نمیکنی
دار الشفای عشق تو گنجینة دواست
درد مریض از چه مداوا نمیکنی
عظم رمیم را به دمی زنده میکنی
از پا فتاده را ز چه احیا نمیکنی
در رهگذار چشم جهانی سفید شد
ز این ره گذار ای گل رعنا نمیکنی
ما بیخبر ز غیب و شهود و تو آگهی
راضی چرا که حی توانا نمیکنی
عالم چو گوی قطره به چوگان حجت است
خود را ز عیب و نقص مبرا نمیکنی