آن ولیّ الله مطلق در منا
آن ذبیح الله دشت کربلا
بود در دشت بلا سبط رسول
وجه زهرا والی ملک ولا
ذوالجناح عشق او پویا چو برق
برق عشقش سوخت کل ماسوا
پیک حق از عرش نازل شد به فرش
بهر درک فیض نور ذوالعلا
دید جبرائیل کاندر آن زمین
گشته طالع شمس وجه مصطفی
سوی ظل الله آمد جبرئیل
با خضوع و حمد و تسبیح و ثنا
نور حق را جلوهگر در طور دید
کرده حیران صد چو موسی در منا
یک طرف افرشتگان بحر و بر
یک طرف اهل سماوات علا
در یمینش حاملین عرش دید
در یسارش بد صفوف انبیا
جیش نصرت دید او از بهر نصر
صف زدند از هر طرف بیانتها
اهل ناسوتی و لاهوتی به فرش
آمدند اندر زمین کربلا
زعفر آمد با شکوه و با جلال
با سپاهی اندر آن دشت بلا
بهر پاس خرگه حق الیقین
بود ترتائیل از امر خدا
خسروی دیدند عرشش جایگاه
زلف او والیل رویش والضحی
بهر یاری حسین بستند صف
اولیا و اتقیا و اذکیا
گفت جبرائیل با شاه شهید
ای تو پور لافتی و انما
اذن فرما ای امام متقین
تا کنیم این فرقه را یک سر فنا
گفت با جبریل سلطان الست
کای رسول قادر قدرت نما
دست قدرت را نباشد احتیاج
بر صفوف این گروه با وفا
دیده گر بر هم نهم یک لحظهای
جمله ذرات میگردد هبا
شاهدی غیبی خدا را مظهرم
واجبم در ممکن و واجب نما
شاه محو شاهد یکتای خویش
چشم پوشیده ز کل ماسوا
عرش و فرش و لوح و اهل کائنات
داشت اندر دیده او حکم لا
هر چه در اقلیم هستی بد عیان
در فضای عشق او بد بیبها
نیست آگه عقل از سودای عشق
بود مستغرق به دریای ولا
رخش همت سوی میدان تاخت شاه
شه روان از پیش و زینب از قفا
گفت زینب کای امام ذوالمنن
هین سبک ران رفرف ای نور خدا
لحظهای ای زیب آغوش نبی
ده تسلی زینب افسرده را
تا عنان را تافت سلطان وجود
ز آستین شد دست دخت مرتضی
با ید قدرت گرفت از شه عنان
بست ره بر شاهد غیبی نما
گفت ای سلطان ملک ماسوا
جان شیرین و بر چشمم ضیا
تو امین باب رب العزتی
قبله دینی و شمس و والضحی
صبر کن تا توشه بردارم حسین
از جمالت ای عزیز مصطفی
شاه دین از عرشه زین شد به فرش
گفت ای دخت علیّ مرتضی
صبر کن ای منبع علم و ادب
ای تو کان عفت و برج حیا
در ره معشوق باید جان دهم
نیست جانان را به جز جان مدعا
کعبه مقصود باشد وصل دوست
در ره وصلش کنم صد جان فدا