من آفتاب مشرق صبح سپیده ام
روح به جسم عالم امکان دمیده ام
من در حضور ختم رسل شاهد قدم
یک جرعه می ز ساغر ساقی چشیده ام
در آن هلال جام که لب را نهاده ام
عکس نگار در قدح جام دیده ام
با مردمان با خبر از حق حسین گفت
من روح جسم خاتم و نور دو دیده ام
بگذشتم از جهان فنا باقیم به ذات
در هر دلی چو طوطی جان آرمیده ام
مجروح شد ز ناوک پیکان به قتلگاه
صندوق علم و سینه و قلب رمیده ام
دستم خضاب گشت ز خون طرف دامنم
تیر از گلوی اصغر عطشان کشیده ام
اصغر تبسمی به پدر کرد و شاه گفت
گل از نهال گلشن روی تو چیده ام
آن دم ز داغ اکبر و عباس و قاسمم
جای سرشک خون چکد از جوی دیده ام
در آن دمی که جان به لبم بود و تشنه کام
فریاد زینب و ناله طفلان شنیده ام
دشمن فروخت دین و ولی من برای دوست
جان جهان ز خون گلویم خریده ام
ویرانه کرد کاخ ستم ظلم بی حساب
قطره فغان و ناله و اشک دو دیده ام