سقای شاه نشأتین گفتا برادر جان حسین |
از خیمه ای نور دو عین از آه و افغان شوروشین |
بردل نبود تابم |
عطشان به لب آیم |
لب تشنه اطفال حرم ای قلزم جود و کرم |
بنشسته بر رخ گرد غم حلقه زدند بر گردهم |
چون آب بود نایاب |
افسرده دل بی تاب |
سقای این طفلان منم از آهشان حیران منم |
از بهرشان گریان منم حیران و سرگردان منم |
نبود به کف آرامم |
ای یار دل آرامم |
افسردهام زین مرحله شد تنگ برمن حوصله |
بر دام شیر سلسله شد پای دل پر آبله |
از طعنۀ خار گل |
از آه هزار گل |
گفتا عزیز کائنات رو کن سوی شط فرات |
شط پیش بحرت گشته مات آبی رسان بر طیبات |
از شوق روان گردید |
با تاج نشان گردید |
عباس میر آن سپاه از امر حکم پادشاه |
آن آفتاب مهر و ماه و آنگاه از تیر نگاه |
این ناله به گوش آمد |
دریا به خروش آمد |
آن مشک را سیراب کرد عباس فتح باب کرد |
تسکین دل بی تاب کرد یاد شه و اصحاب کرد |
از تیر و سنان از پا |
افتاد در آن صحرا |
آئینۀ آئین من دستت جدا شد از بدن |
گفت ای اخا فخر زمن یک دم بیا بالین من |
چون نالۀ او شنید |
آمد بکنارش دید |
برخیز ای نور نظر نتوان کنی اینجا مقر |
این دشت پر خوف و خطر آهت به جانم زد شرر |
ای سرو سهی قامت |
نبود به کفت طاقت |
ماه حریم ناس را آن دم سر عباس را |
غنچه بهار یاس را آن میر خوش انفاس را |
بنهاد به زانویش |
دید آن رخ نیکویش |
خون را زچشم پاک کرد آن دم گریبان چاک کرد |
افشا مه افلاک کرد قطره جهان غمناک کرد |
چون روی حسین را دید |
آن دم گل وصلش چید |