ز روی مهر رخش برفکنده یار نقاب
عیان ز کنز خفی گشته مهر عالمتاب
ز روی دیده برافکن نقاب عزلت را
ببین ز چهر بدیعش فکنده دوست نقاب
گر آرزو است تو را شو مقیم میخانه
دل خراب تو آباد کن ز دُرد شراب
عروس خلوت دل را زمی تو زینت ده
برون نما تو زخلوتگهِ صنم، کذّاب
درون ذرّه بود نقش عارض دلبر
که در برابر خورشید عالمست سراب
تمام کون، تجلّیِ مظهر اسماست
گشود ز اوّل ایجاد، آن صنم این باب
عیان چو گشت یکی قطره زآن یم جود
ز نیم قطره همه شیء گشتهاند سیراب
به کام قطره چشان قطرهای ز بحر کرم
که شکر لطف تو گوید تا به روز حساب