در ماتم عزیز خدا دخت بوتراب |
از سیل اشک قصر شکیبم شده خراب |
با چشم دل ببین به سراپردۀ وجود |
پنهان در ابر تیره شده روی آفتاب |
از بهر زینب آن دُر دریای مرتضی |
ای دیده اشک از چه نباری چونان سحاب |
جاری زچشم خلق ببین اشک ماتم است |
محزون نشسته هر طرفی پیر و شیخ و شاب |
آن مرغ جان شده از گـلبن بدن |
از آتش فراق دل ما شده کباب |
این واژگون فلک چه گردیده نیلگون |
جبریل عشق از چه سبب دارد اضطراب |
آشفته از چه رو شده دلهای بانوان |
یاقوتشان نهان شده اندر دل تراب |
آن زهرهای که سرّ اناالحق عیان نمود |
شهد لقا چشید به جنّت ز روی باب |
رخت از جهان کشید به دارالقرار شد |
از رفتنش کباب شده قلب بوتراب |
سیل سرشک بسته ره مردمان چشم |
برکف نمانده طاقت صبر و شکیب و تاب |
آن نازنین که خالق صبر و شکیب بود |
امروز شد به سوی بقا با دل کباب |
عمری برای قائمهی دین قیام کرد |
از آن قیام هست به پا مذهب و کتاب |
یک قافله اسیر به سامان رساند او |
هر چند دید ظلم و ستم جور بی حساب |
هنگام مرگ گفت که یادم نمیرود |
رأس حسین و زیب سنان کوفهی خراب |
هر لحظهای به یاد لب لعل شاهدین |
میریخت عقد دیده به دامان چنان حباب |
در قتلگه چو دید به دریای خون حسین |
از خون شاه کرد کف و گیسوان خضاب |
جانش به لب رسید در آن ساعتی که شمر |
عطشان برید سر زتن مالک الرقاب |
از آن نهال گلشن دین چید یک گلی |
از خون عاشقان شده آن لعل گل مذاب |
آن لحظهای که عازم شام خراب شد |
عریان گذاشت جسم حسین را در آفتاب |
این میهمان عزیز بود خاکِ کربلا |
برگو به آفتاب که بر جسم او متاب |
گفت ای حسین من به خدا میسپارمت |
اما بیا و از من افسرده رخ متاب |
پروانهها بگرد تو ای شمع انجمن |
گردیدهاند زآب حیات تو کامیاب |
روز عزای زینب کبراست شیعیان |
از بهر او ببین که جهان گشته انقلاب |
هرچند راه مردم چشمم گرفته سیل |
از اشک دیده نخلهی دین را کنم شباب |
ای «قطره» بحر از اثر آه آتشین |
افتاده فلک عقل به گرداب پیچ و تاب |