بهار معرفتِ نخل لایزال علی جان |
شهید راه خداوند بیمثال علی جان |
قدم زداغ تو گردید چون هلال علی جان |
دلم شد از غم روی تو پر ملال علی جان |
نهال گلشن توحید لایزال علی جان |
|
برای ماتمت ای نور چشم عالم و آدم |
زغم قرین شده در باغ خلد حیدر و خاتم |
ز جای خیز ببین شد جهان زمرگ تو درهم |
ملک به عرش نهادند سر به زانوی ماتم |
فتادهای ز چه ای شمع بیمثال علی جان |
|
چراغ محفل زینب فروغ طلعت توست |
قوام هستی او از قیام قامت توست |
بلند پایهی بختم به عزم همت توست |
مدام چشم دلم سوی کاخ رفعت توست |
دلم به مهر ولای تو هست و آل علی جان |
|
سفر زشهر فنا کردهای به ملک بقا |
زدست فتنۀ ایام و ظلم قوم دغا |
زماتم تو به پا شد قیامت عظما |
در انتظار تو زینب بود به خیمه سرا |
به حضرت تو دلم بود اتصال علی جان |
|
به روی خاک فتادی علی تو نور دو عینی |
تو شبه روی رسول انام بدر حنینی |
اگر شهید در این سرزمین زتیغ و سنینی |
به راه قادر یکتا تو ارمغان حسینی |
به ماه مکه تو را بود اتصال علی جان |
|
چرا به خاک فتادی عزیز دانه لیلا |
زجای خیز ببین یک دمی در این صحرا |
به گرد قامت سرو تو ای گل رعنا |
در این دیار پرآشوب کردهای ماوا |
قدم ز بار غمت گشته همچو دال علی جان |
|
صبا ببر خبر از این زمین به سوی مدینه |
بگو به حضرت صغرا که ای خجسته حزینه |
بیا به دشت بلا و ببین زفتنه و کینه |
شهید گشت علی نور دیدۀ تو حزینه |
وجود «قطره»ای از تو شد محال علی جان |
چون ماه مشرق دل لیلای غمگسار |
آمد به سوی خیمهگه از رزم و کارزار |
شبه رسول و ماه حرم شمع انجمن |
برکف گرفته همچو علی تیغ آبدار |
آن صورتی که آینۀ روی شاه بود |
از تشنگی نشسته به روی مهش غبار |
منهاج آسمان جلال و جمال عشق |
آمد حضور مظهر حق خسرو کبار |
بس جلوه کرد نور رخش در سمای دل |
رفت از کف ملایک کونین اختیار |
آن زهره شد مقابل خورشید کائنات |
با صد کرشمه کرد از آن رتبه افتخار |
برخاک پای خسرو دین بوسه زد بگفت |
من سوختم زآتش هجر رخ نگار |
بابا ببین که مرغ روانم شده کباب |
از چشمۀ حیات لبت کام من برآر |
مهمان کنار آب بسوزد ز تشنگی |
تو بحر رحمتی به جهان صاحب اختیار |
لب را حسین برلب اکبر نهاد و گفت |
آب بقا بنوش و برو سوی کارزار |
لعل لبش به لعل امام مبین نهاد |
چون خشک دید لعل پدر گشت غمگسار |
شد سوی رزمگاه روان شبه مصطفی |
از صولتش خمید قد چرخ نابکار |
تا آن دمی که از سر زین شد به روی خاک |
گفت ای عزیز فاطمه باب بزرگوار |
جانم به لب رسید به بالین من بیا |
جسمم چو طوطیا شده از ظلم نابکار |
پروانهام به گرد رخت جان سپردهام |
جانم چو ارمغان بود ای شمع شام تار |
آمد حسین بر سر بالین اکبرش |
دیدش که نیست برکف او صبر و اختیار |
در برکشید جسم لطیفش به گریه گفت |
ای نور چشم زینب و لیلای بیقرار |
برخیز تا به سوی خیامت برم علی |
زینب نشسته بر در آن خیمه انتظار |
گه بوسه زد به لعل لبش گاه گریه کرد |
از دود آه او شده خورشید شرمسار |
ای «قطره» آسمان ولایت چنان گریست |
سکان عرش و فرش و سماوات شد فگار |