ساقی گلچهره گل فام من
ریخت از صهبا و خم در جام من
بس که خوردم از کف ساقی شراب
شد زمی آلوده این احرام من
قاصدی آید زمعراج لقا
تا برد از شهر دل پیغام من
هر دمی بردارد از عارض نقاب
میبرد از دست و دل آرام من
کی شود آهوی صحرای ختن
تا که افتد در کمند و دام من
نو جوانی پاکزاد و حق ستا
پرورد این کشور اسلام من
کی برون آید الهی از نیام
با ید قدرت نما صمصام من
قطره از دریای رحمت کن سؤال
روز کی گردد الهی شام من
گنج مردان خدا دانش و علم وادب است |
مرد بی علم و ادب روز و شب اندر تعب است |
شب قدر است و دلا نیمۀ ماه رجب است |
«روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است |
آری افطار رطب در رمضان مستحب است» |
|
دل هر غمزدهای را تو مرنجان که فقیه |
قلب هر دل شدهای را تو مسوزان که فقیه |
از لب لعل روان بخش دُر افشان که فقیه |
«روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه |
میخورد روزه خود را به گمانش که شب است» |
|
هر که خواهد به جهان پی به خرابات برد |
باید از روی صفا بر در حاجات شود |
جامۀ زهد و ریا را به ره باده دهد |
«زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد |
این عجب نقطۀ خال تو به بالای لب است» |
|
به رخ تو که زاول در دولت بگشاد |
این چنین حسن خدا داد بگو بر تو که داد |
که زالطاف تو مرغ دل من شد آزاد |
«یارب این نقطۀ لب را که به بالا بنهاد |
نقطه هر جا غلط افتاد مکیدن ادب است» |
|
دشت پروحشت و من از حَیَوان میترسم |
من از این بیشه و از پیل دمان میترسم |
دل قوی دارم و از دور زمان میترسم |
«شحنه اندر عقب است و من از آن میترسم |
که لب لعل تو آلوده به ماء عنب است» |
|
هرکسی واقف از آن سرّ اناالله نبوَد |
محرم اندر حرم و خیمه و خرگه نبوَد |
مرد عامی به خدا رهرو این ره نبوَد |
«مَنعم از عشق کند زاهد و آگه نبود |
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است» |
|
درس باید که به دستور شریعت باشد |
عامی علم کجا اهل طریقت باشد |
شاد بنشین به لب سبزه غنیمت باشد |
«عشق آن است که از روی حقیقت باشد |
هر که را عشق مجاز است حمال الحطب است» |
|
باید این سر که تو داری بره چوگان داد |
بهر یک جرعۀ می دین و دل و ایمان داد |
قطره عنقای وجودش بره خوبان داد |
«در صبوحی بهوای رخ جانان جان داد |
سـودن چهره بخاک سرکویش سبب است» |
ای دل سرگشته سر مستی چرا |
دل به دنیای دنی بستی چرا |
باز کرده حق در رحمت به رویت |
تو به دست خویشتن بستی چرا |
عهد بستی با خدا روز الست |
با خدا آن عهد بشکستی چرا |
با مجوس و دیو وصلت کردهای |
غافل از کردار خود هستی چرا |
گفت پیغمبر به دنیا دل مبند |
رشتۀ پیوند بگسستی چرا |
راه و رسم حق ستایی نیست این |
از می شهوت بگو مستی چرا |
از چه با بیگانه گشتی آشنا |
با رقیب خویش بنشستی چرا |
ترک مسجد خانۀ حق کردهای |
در کلیسا معتکف هستی چرا |
ای بلند اقبال از طول امل |
همچو شیطان لعین مستی چرا |
چند قارون بندۀ فرمان توست |
خسرو ملکی تهیدستی چرا |
از خدنگ تیر پیکان بلا |
سینۀ مظلوم را خستی چرا |
قطره با سیمرغ صدر دل بگو |
در قفس محبوس و پا بستی چرا |