اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

دست خدا آید برون از آستین سرمدی

گر در عوالم اعلمی گر افضلی و اقدمی

گر ازسخاوت حاتمی قارون ملک عالمی

تو غرق طوفان غمی در قعر طوفان یمی

گر صاحب جام جمی آید بهار خرمی

آید بهار خرمی آن دم ز فرمان غفور

مهدی جاءالحق کند در عالم امکان ظهور

عید سعید مسلمین آن روز باشد بهرشان

وعد و وعید عالمین نوروز باشد بهرشان

صبح امید عارفین فیروز باشد بهرشان

گفت و شنید مرسلین امروز باشد بزمشان

ا ز آنکه گردد آشکار آن قائم پروردگار

از خون خلق نابکار شـُوید حسام ذوالفقار

دست خدا آید برون از آستین سرمدی

با ذوالفقار دلستان صمصام ملک لا حدی

از بهر قتل دشمنان در آستین دارد یدی

آن صاحب نام و نشان برکف لوای احمدی

او ریشۀ ظلم خسان از بیخ و از بن می­کند

او کاخ استبدادشان از بیخ و از بن می­کند

باشد در این کون و مکان آن حجت صاحب زمان

مشکل گشای انس و جان یار و معین بی­کسان

آن رهبر بیچارگان درماندگان کاروان

خورشید و ماه و جسم و جان طالع شود از لامکان

دستی برون از آستین آرد ولی عالمین

حبل المتین علم الیقین میزان عدل عین الیقین

دست تهی قلب تباه ما مانده­ایم در بین راه

مائیم پرجرم و گناه هستی ز حال ما گواه

سرمایه­ای از بهر راه ما را نباشد غیر آه

ما بنده و تو پادشاه چون تو که باشد دادخواه

این مردم بیچاره را از قید غم آزاد کن

افتادگان راه را دست خدا امداد کن

در این جهان ابتلا کن چتر ماتم را به پا

بهر ذبیح بالقفا بنشین به هر ماتم سرا

برگو حدیث کربلا با مادرت خیرالنساء

در مجلس بزم خدا برگو به خلق ماسوا

یعنی کنار بحر جود شد شاه مظلومان شهید

از این مصائب قامت این طاق و نه ارکان خمید

خون حسین تشنه لب جان دو عالم را خرید

از خون نمود احیای دین تا محشر یوم وعید

مدح سیدالشهدا علیه السلام (تضمین غزل حافظ)

بر در دوست که با ناله و آه آمده‌­ایم

دل و دین باخته با حال تباه آمده‌­ایم

از پی کوکبۀ سرّ اله آمده­‌ایم

«ما بدین در نه پی چشمت و جاه آمده­‌ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده­‌ایم»

به سر کوی تو از شوق نهادیم قـَدم

بگذشتیم ز مال و حشم و خیل و خدم

آه ما را زده آن خال لبت صبح قـِدم

«رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده­‌ایم»

دست یکتائی حق تا گِل عالم بسرشت

گندم خال تو در مزرعۀ آدم کشت

ساقی و پیر مغان و می و مطرب لب کشت

«سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت

به طلب کاری آن مهر گیاه آمده‌­ایم»

تا که دیدیم تو را از قِدم ای شیر مبین

مهر روی تو در آب و گل ما گشت عجین

به تمنای وصال تو ای خسرو دین

«با چنین گنج که شد خازن او روح امین

به گدائی به در خانۀ شاه آمده‌­ایم»

پیک فرخ پی حق مژده دهد از چپ و راست

که سر کوی حسین سجده­‌گه شاه و گداست

نشوی منحرف از کعبه قیامت اینجاست

«لنگر حلم توای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌­ایم»

تا ننوشیم صراحی و شراب از کف یار

رخ نپیچیم از این بارگه عز و وقار

چونکه آئینه دل تیره شد از گرد و غبار

«آبرو می رود ای ابر خطا پوش ببار

که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌­ایم»

شور عشق تو زده خیمه به سکان سما

خم ابروی کجت رهزده از شاه و گدا

قطره معلوم شود قدر حسین روز جزا

«حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز که ما

از پی قافله با آتش و آه آمده‌­ایم»

روی زانو که نهد بعد تو مادر سر من

رفتی از دار فنا مادر جان پرور من

شد از این رفتن تو زار و حزین خاطر من

نخلۀ غم بنشاندی تو در این کشت دلم

رفتی از دست من ای یاس و گل احمر من

رخ تو شمع شبستان امید من بود

همچنان صبح سعادت که شدی از در من

خرمن صبر مرا ماتم  تو داد به باد

خاک غم ریخته از بام فلک بر سر من

جامۀ نیل ببر کرده سماوات عُلا

بنشانده غم هجران تو را در بر من

اگر از دیدۀ من دور شدی جان عزیز

هر دمی پرتو حسن تو شود از در من

پر اثر نیست مگر ناله راه دل ما

که نکردی نظری بر دل غم پرور من

تو نشستی به لب جوی بقا با دل خوش

شهد غم پرشده از اشک بصر ساغر من

برق عشق تو چنان شعله زده در جانم

سوخت هنگام جدائی تو بال و پرمن

تو در این خانه کاشانه بگو در دل شب

روی زانو کـِه نهد بعد تو مادر سر من

دیده کن باز دمی مادر شیرین حرکات

بنگر روی حسن ژاله چشم تر من

گهری از کف من رفت خدا می‌داند

زینت عرش برین بوده و تاج سر من

«قطره» دریای عوالم به تلاطم آمد

لب فروبند که افسرده شده خاطر من

مدح پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم

کتاب فضل خدائی بود کمال محمد

رموز علم لدنی بود مقال محمد

نوشته با ید قدرت کریم لم یزلی

به لوح عرش برین زینت و خصال محمد

به بام قصر دلم هاتفی چنین می‌گفت

که از مشارق جان شد عیان جمال محمد

بگفتمش تو مگر پیک کوی جانانی

به غمزه گفت منم بنده و بلال محمد

بهشت و کوثر و طوبی و قصر رضوانم

به طاق ابروی جانان بود وصال محمد

سحر که ظلمت شام فراق پنهان شد

دمید از افق معرفت هلال محمد

ز ممکنات گذشتم به چشم دل دیدم

که در مشارق هستی بود مثال محمد

تمام عالم امکان بود به عز و شرف

زکات حسن جمال و جلال آل محمد

صراط و مذهب و آئین و دین و ایمانم

بود به مذهب عشاق خط و خال محمد

در این دو روزۀ دنیا به ساحت بستان

بچین میوۀ توحید از نهال محمد

چو این کلام شنیدم ز لعل میگونش

که «قطره»­هاست از آن بحر بی زوال محمد