اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

برفت بلبل مستان ز ساحت بستان

گذشت فصل گل و موسم خزان گردید

ز چشم لاله رخان اشک غم روان گردید

به بام قصر سحر هاتفی چنین می­‌گفت

بهار گلشن ما دوستان خزان گردید

برفت بلبل مستان ز ساحت بستان

قد صنوبر و سرو سهی کمان گردید

همای جان چو از این گلبن بدن پر زد

به پشت ابر چو خورشید و مه نهان گردید

چو داستان ورا خواهی در کشاکش دهر

ز نوک هر مژه­‌اش خون دل روان گردید

تنی که داشت مکان روی تخت و بستر ناز

مشبک از اثر ناوک و سنان گردید

قدش چو سرو و رخش جنّت و لبش کوثر

کمان ز باده‌ غم از گردش زمان گردید

از آن نهال جوانی خود نچید گلی

گل همیشه بهارش چه شد خزان گردید

برای نور دو چشم حسن چه بر سر رفت

پریش قلب وی و پیر و جوان گردید

چو آمد از سر زین بر زمین عزیز حسن

به غم قرین ملک و حور و انس و جان گردید

به ناله گفت عمو جان برس به فریادم

که قاسم از ستم و ظلم ناتوان گردید

شنید شاه شهیدان چو نالۀ قاسم

به صد شتاب سوی رزمگه روان گردید

رسید و دید که جسمش فتاده بر سر خاک

غمش فزون ز شمار آن شه زمان گردید

چو جان کشید در آغوش جسم و جانش را

به سوی خیمه روان سید جنان گردید

در آن دمی که در آغوش شاه مأوی داشت

ز طاق ابروی او سیل خون روان گردید

برای تسلیت نو عروس کرب وبلا

به پا ز هر طرفی ناله و فغان گردید

کشید رحل اقامت چو قاسم از دنیا

به خلد و جنّت و فردوس جاودان گردید

سرش گرفت به زانو و بوسه زد به لبش

شهید عشق از آن بوسه کامران گردید

در آن دیار بسی کاروان دل گم شد

که «قطره» غرق در آن بحر بیکران گردید

 

مصیبت شاهزاده علی اکبر علیه السلام

چون ماه مشرق دل لیلای غمگسار

آمد به سوی خیمه­گه از رزم و کارزار

شبه رسول و ماه حرم شمع انجمن

برکف گرفته همچو علی تیغ آبدار

آن صورتی که آینۀ روی شاه بود

از تشنگی نشسته به روی مهش غبار

منهاج آسمان جلال و جمال عشق

آمد حضور مظهر حق خسرو کبار

بس جلوه کرد نور رخش در سمای دل

رفت از کف ملایک کونین اختیار

آن زهره شد مقابل خورشید کائنات

با صد کرشمه کرد از آن رتبه افتخار

برخاک پای خسرو دین بوسه زد بگفت

من سوختم زآتش هجر رخ نگار

بابا ببین که مرغ روانم شده کباب

از چشمۀ حیات لبت کام من برآر

مهمان کنار آب بسوزد ز تشنگی

تو بحر رحمتی به جهان صاحب اختیار

لب را حسین برلب اکبر نهاد و گفت

آب بقا بنوش و برو سوی کارزار

لعل لبش به لعل امام مبین نهاد

چون خشک دید لعل پدر گشت غمگسار

شد سوی رزمگاه روان شبه مصطفی

از صولتش خمید قد چرخ نابکار

تا آن دمی که از سر زین شد به روی خاک

گفت ای عزیز فاطمه باب بزرگوار

جانم به لب رسید به بالین من بیا

جسمم چو طوطیا شده از ظلم نابکار

پروانه­ام به گرد رخت جان سپرده­ام

جانم چو ارمغان بود ای شمع شام تار

آمد حسین بر سر بالین اکبرش

دیدش که نیست برکف او صبر و اختیار

در برکشید جسم لطیفش به گریه گفت

ای نور چشم زینب و لیلای بی‌قرار

برخیز تا به سوی خیامت برم علی

زینب نشسته بر در آن خیمه انتظار

گه بوسه زد به لعل لبش گاه گریه کرد

از دود آه او شده خورشید شرمسار

ای «قطره» آسمان ولایت چنان گریست

سکان عرش و فرش و سماوات شد فگار

 

مصیبت حضرت زینب علیهاالسلام

در ماتم عزیز خدا دخت بوتراب

از سیل اشک قصر شکیبم شده خراب

با چشم دل ببین به سراپردۀ وجود

پنهان در ابر تیره شده روی آفتاب

از بهر زینب آن دُر دریای مرتضی

ای دیده اشک از چه نباری چونان سحاب

جاری زچشم خلق ببین اشک ماتم است

محزون نشسته هر طرفی پیر و شیخ و شاب

آن مرغ جان شده از گـلبن بدن

از آتش فراق دل ما شده کباب

این واژگون فلک چه گردیده نیلگون

جبریل عشق از چه سبب دارد اضطراب

آشفته از چه رو شده دل­های بانوان

یاقوتشان نهان شده اندر دل تراب

آن زهره‌ای که سرّ اناالحق عیان نمود

شهد لقا چشید به جنّت ز روی باب

رخت از جهان کشید به دارالقرار شد

از رفتنش کباب شده قلب بوتراب

سیل سرشک بسته ره مردمان چشم

برکف نمانده طاقت صبر و شکیب و تاب

آن نازنین که خالق صبر و شکیب بود

امروز شد به سوی بقا با دل کباب

عمری برای قائمه‌ی دین قیام کرد

از آن قیام هست به پا مذهب و کتاب

یک قافله اسیر به سامان رساند او

هر چند دید ظلم و ستم جور بی حساب

هنگام مرگ گفت که یادم نمی­رود

رأس حسین و زیب سنان کوفه‌ی خراب

هر لحظه‌ای به یاد لب لعل شاهدین

می‌ریخت عقد دیده به دامان چنان حباب

در قتلگه چو دید به دریای خون حسین

از خون شاه کرد کف و گیسوان خضاب

جانش به لب رسید در آن ساعتی که شمر

عطشان برید سر زتن مالک الرقاب

از آن نهال گلشن دین چید یک گلی

از خون عاشقان شده آن لعل گل مذاب

آن لحظه‌ای که عازم شام خراب شد

عریان گذاشت جسم حسین را در آفتاب

این میهمان عزیز بود خاکِ کربلا

برگو به آفتاب که بر جسم او متاب

گفت ای حسین من به خدا می­سپارمت

اما بیا و از من افسرده رخ متاب

پروانه­ها بگرد تو ای شمع انجمن

گردیده­اند زآب حیات تو کامیاب

روز عزای زینب کبراست شیعیان

از بهر او ببین که جهان گشته انقلاب

هرچند راه مردم چشمم گرفته سیل

از اشک دیده نخله‌ی دین را کنم شباب

ای «قطره» بحر از اثر آه آتشین

افتاده فلک عقل به گرداب پیچ و تاب

ویران کنم ز نطق و بیان بارگاه را

زینب چو دید در سر نی رأس شاه را

از دود آه کرد سیه روی ماه را

منهاج صبر از اثر آه آتشین

افسرده کرد مردم و خیل سپاه را

گفت ای مه سمای دل مشرق وجود

افکن به خیل غمزده تیر نگاه را

در طور این سنان تو ز بس جلوه کرده‌ای

بستی به خلق عالم امکان تو راه را

تو مهر آسمان جلالی به نوک نی

ثابت نموده‌‌ای به جهان اشتباه را

از یک کرشمه بر سر نی مظهر اله

دادی به باد خرمن آن رو سیاه را

مویم خضاب گشته زخون گلوی تو

هم تیره کرده چهره‌ی خورشید و ماه را

خورشید آسمان وصالی حسین من

دیدی چقدر ظلم و ستم رنج راه را

امروز در مقابل روی تو شاه دین

ویران کنم ز نطق و بیان بارگاه را

زینب سرش به چوبه‌ی محمل زد و گریست

افسرده کرد قافله‌ی دل تباه را

از فرق خون زینب کبری به روز حشر

بخشد خدای حی توانا گناه را

هر «قطره»ای که می­‌چکد از بحر چشم تو

افسرده می­‌کند دل هر دادخواه را

 

کاروان اسرا در راه کوفه

نمی­‌دانم چرا از غصه جانم بر لب است امشب

همه سیاره در سیر و پریشان کوکب است امشب

یقین در قید و بند و غم گرفتار است بیماری

که قلب عالم ایجاد در تاب و تب است امشب

طبیبانه بیا امشب به بالینش تماشا کن

ببین بیمار بی­تاب است و جانش بر لب است امشب

چرا این کاروانان اندرین صحرا مکان کردند

مگر این ره خطرناک و قمر در عقرب است امشب

یکی از کاروان پرسید میر این اسیران کیست

بگفتا دختر زهرای اطهر زینب است امشب

چرا سـُکان عرش و فرش و کرسی در تب و تابند

مگر دوران هجر غمگساران امشب است امشب

نمی­‌دانم چه آمد بر سر دخت علی زینب

که اشک از چشم او جاری چو ابر کوکب است امشب

برای خاطر مظلومی زینب خداوندا

که ذکر ساکنین عرش یارب یارب است امشب

بیا یک «قطره» از بحر چشمت کن نثار دوست

که هنگام عزاداری برادر امشب است امشب