گذشت فصل گل و موسم خزان گردید |
ز چشم لاله رخان اشک غم روان گردید |
به بام قصر سحر هاتفی چنین میگفت |
بهار گلشن ما دوستان خزان گردید |
برفت بلبل مستان ز ساحت بستان |
قد صنوبر و سرو سهی کمان گردید |
همای جان چو از این گلبن بدن پر زد |
به پشت ابر چو خورشید و مه نهان گردید |
چو داستان ورا خواهی در کشاکش دهر |
ز نوک هر مژهاش خون دل روان گردید |
تنی که داشت مکان روی تخت و بستر ناز |
مشبک از اثر ناوک و سنان گردید |
قدش چو سرو و رخش جنّت و لبش کوثر |
کمان ز باده غم از گردش زمان گردید |
از آن نهال جوانی خود نچید گلی |
گل همیشه بهارش چه شد خزان گردید |
برای نور دو چشم حسن چه بر سر رفت |
پریش قلب وی و پیر و جوان گردید |
چو آمد از سر زین بر زمین عزیز حسن |
به غم قرین ملک و حور و انس و جان گردید |
به ناله گفت عمو جان برس به فریادم |
که قاسم از ستم و ظلم ناتوان گردید |
شنید شاه شهیدان چو نالۀ قاسم |
به صد شتاب سوی رزمگه روان گردید |
رسید و دید که جسمش فتاده بر سر خاک |
غمش فزون ز شمار آن شه زمان گردید |
چو جان کشید در آغوش جسم و جانش را |
به سوی خیمه روان سید جنان گردید |
در آن دمی که در آغوش شاه مأوی داشت |
ز طاق ابروی او سیل خون روان گردید |
برای تسلیت نو عروس کرب وبلا |
به پا ز هر طرفی ناله و فغان گردید |
کشید رحل اقامت چو قاسم از دنیا |
به خلد و جنّت و فردوس جاودان گردید |
سرش گرفت به زانو و بوسه زد به لبش |
شهید عشق از آن بوسه کامران گردید |
در آن دیار بسی کاروان دل گم شد |
که «قطره» غرق در آن بحر بیکران گردید |
چون ماه مشرق دل لیلای غمگسار |
آمد به سوی خیمهگه از رزم و کارزار |
شبه رسول و ماه حرم شمع انجمن |
برکف گرفته همچو علی تیغ آبدار |
آن صورتی که آینۀ روی شاه بود |
از تشنگی نشسته به روی مهش غبار |
منهاج آسمان جلال و جمال عشق |
آمد حضور مظهر حق خسرو کبار |
بس جلوه کرد نور رخش در سمای دل |
رفت از کف ملایک کونین اختیار |
آن زهره شد مقابل خورشید کائنات |
با صد کرشمه کرد از آن رتبه افتخار |
برخاک پای خسرو دین بوسه زد بگفت |
من سوختم زآتش هجر رخ نگار |
بابا ببین که مرغ روانم شده کباب |
از چشمۀ حیات لبت کام من برآر |
مهمان کنار آب بسوزد ز تشنگی |
تو بحر رحمتی به جهان صاحب اختیار |
لب را حسین برلب اکبر نهاد و گفت |
آب بقا بنوش و برو سوی کارزار |
لعل لبش به لعل امام مبین نهاد |
چون خشک دید لعل پدر گشت غمگسار |
شد سوی رزمگاه روان شبه مصطفی |
از صولتش خمید قد چرخ نابکار |
تا آن دمی که از سر زین شد به روی خاک |
گفت ای عزیز فاطمه باب بزرگوار |
جانم به لب رسید به بالین من بیا |
جسمم چو طوطیا شده از ظلم نابکار |
پروانهام به گرد رخت جان سپردهام |
جانم چو ارمغان بود ای شمع شام تار |
آمد حسین بر سر بالین اکبرش |
دیدش که نیست برکف او صبر و اختیار |
در برکشید جسم لطیفش به گریه گفت |
ای نور چشم زینب و لیلای بیقرار |
برخیز تا به سوی خیامت برم علی |
زینب نشسته بر در آن خیمه انتظار |
گه بوسه زد به لعل لبش گاه گریه کرد |
از دود آه او شده خورشید شرمسار |
ای «قطره» آسمان ولایت چنان گریست |
سکان عرش و فرش و سماوات شد فگار |
در ماتم عزیز خدا دخت بوتراب |
از سیل اشک قصر شکیبم شده خراب |
با چشم دل ببین به سراپردۀ وجود |
پنهان در ابر تیره شده روی آفتاب |
از بهر زینب آن دُر دریای مرتضی |
ای دیده اشک از چه نباری چونان سحاب |
جاری زچشم خلق ببین اشک ماتم است |
محزون نشسته هر طرفی پیر و شیخ و شاب |
آن مرغ جان شده از گـلبن بدن |
از آتش فراق دل ما شده کباب |
این واژگون فلک چه گردیده نیلگون |
جبریل عشق از چه سبب دارد اضطراب |
آشفته از چه رو شده دلهای بانوان |
یاقوتشان نهان شده اندر دل تراب |
آن زهرهای که سرّ اناالحق عیان نمود |
شهد لقا چشید به جنّت ز روی باب |
رخت از جهان کشید به دارالقرار شد |
از رفتنش کباب شده قلب بوتراب |
سیل سرشک بسته ره مردمان چشم |
برکف نمانده طاقت صبر و شکیب و تاب |
آن نازنین که خالق صبر و شکیب بود |
امروز شد به سوی بقا با دل کباب |
عمری برای قائمهی دین قیام کرد |
از آن قیام هست به پا مذهب و کتاب |
یک قافله اسیر به سامان رساند او |
هر چند دید ظلم و ستم جور بی حساب |
هنگام مرگ گفت که یادم نمیرود |
رأس حسین و زیب سنان کوفهی خراب |
هر لحظهای به یاد لب لعل شاهدین |
میریخت عقد دیده به دامان چنان حباب |
در قتلگه چو دید به دریای خون حسین |
از خون شاه کرد کف و گیسوان خضاب |
جانش به لب رسید در آن ساعتی که شمر |
عطشان برید سر زتن مالک الرقاب |
از آن نهال گلشن دین چید یک گلی |
از خون عاشقان شده آن لعل گل مذاب |
آن لحظهای که عازم شام خراب شد |
عریان گذاشت جسم حسین را در آفتاب |
این میهمان عزیز بود خاکِ کربلا |
برگو به آفتاب که بر جسم او متاب |
گفت ای حسین من به خدا میسپارمت |
اما بیا و از من افسرده رخ متاب |
پروانهها بگرد تو ای شمع انجمن |
گردیدهاند زآب حیات تو کامیاب |
روز عزای زینب کبراست شیعیان |
از بهر او ببین که جهان گشته انقلاب |
هرچند راه مردم چشمم گرفته سیل |
از اشک دیده نخلهی دین را کنم شباب |
ای «قطره» بحر از اثر آه آتشین |
افتاده فلک عقل به گرداب پیچ و تاب |
زینب چو دید در سر نی رأس شاه را |
از دود آه کرد سیه روی ماه را |
منهاج صبر از اثر آه آتشین |
افسرده کرد مردم و خیل سپاه را |
گفت ای مه سمای دل مشرق وجود |
افکن به خیل غمزده تیر نگاه را |
در طور این سنان تو ز بس جلوه کردهای |
بستی به خلق عالم امکان تو راه را |
تو مهر آسمان جلالی به نوک نی |
ثابت نمودهای به جهان اشتباه را |
از یک کرشمه بر سر نی مظهر اله |
دادی به باد خرمن آن رو سیاه را |
مویم خضاب گشته زخون گلوی تو |
هم تیره کرده چهرهی خورشید و ماه را |
خورشید آسمان وصالی حسین من |
دیدی چقدر ظلم و ستم رنج راه را |
امروز در مقابل روی تو شاه دین |
ویران کنم ز نطق و بیان بارگاه را |
زینب سرش به چوبهی محمل زد و گریست |
افسرده کرد قافلهی دل تباه را |
از فرق خون زینب کبری به روز حشر |
بخشد خدای حی توانا گناه را |
هر «قطره»ای که میچکد از بحر چشم تو |
افسرده میکند دل هر دادخواه را |
نمیدانم چرا از غصه جانم بر لب است امشب |
همه سیاره در سیر و پریشان کوکب است امشب |
یقین در قید و بند و غم گرفتار است بیماری |
که قلب عالم ایجاد در تاب و تب است امشب |
طبیبانه بیا امشب به بالینش تماشا کن |
ببین بیمار بیتاب است و جانش بر لب است امشب |
چرا این کاروانان اندرین صحرا مکان کردند |
مگر این ره خطرناک و قمر در عقرب است امشب |
یکی از کاروان پرسید میر این اسیران کیست |
بگفتا دختر زهرای اطهر زینب است امشب |
چرا سـُکان عرش و فرش و کرسی در تب و تابند |
مگر دوران هجر غمگساران امشب است امشب |
نمیدانم چه آمد بر سر دخت علی زینب |
که اشک از چشم او جاری چو ابر کوکب است امشب |
برای خاطر مظلومی زینب خداوندا |
که ذکر ساکنین عرش یارب یارب است امشب |
بیا یک «قطره» از بحر چشمت کن نثار دوست |
که هنگام عزاداری برادر امشب است امشب |