ولا در بحر فکر من تو هستی گوهر یکتا |
چنین گوهر نباشد در دل دریای مافیها |
نمیگنجی تو در ملک جهان و عالم هستی |
ولیکن در دل عشاق عالم کردهای مأوا |
بچشم روشن دل مهر و مه ذرات را دیدم |
شتابان هر طرف مدح تو گویا وصل تو جویا |
ز سر حدّ عبودیّت به جایی میرسد انسان |
که میبخشد حیات جاودان بر آدم و حوا |
تو شمع عالمآرایی و نور چارده معصوم |
وجود چارده معصوم باشد عروة الوثقی |
حدیث عشق را تا از لب ساقی شنیدم من |
که چون مجنون سرگردان شدم در دامن صحرا |
من و این آستان اقدس و کاخ ربوبیت |
شده کشتی عقلم غرق اندر قعر این دریا |
من و میخانه و جام شراب و ساقی و مطرب |
تو و محراب و مسجد ذکر و فکر علم الاسما |
شدم غواص در بحر ولای مرتضی دیدم |
علی مخفی در احمد بود احمد در علی پیدا |
به موج آید اگر بحر علی سلطان فضل و جود |
بسی عالم شود ایجاد و بس عالم شود پیدا |
اگر خواهی بدانی ساقی بزم الستی کیست |
علی ساقی و زهرا کوثر و می حجّت کبری |
دل آرامی هویدا میشود مهر از گریبانش |
هزاران صبح صادق میدمد از کاخ ایوانش |
الهی قلزم لطف علی را نیست پایانی |
برای آن که ذات کبریا باشد ثنا خوانش |
شناسائی حیدر نیست در فهم من و مایی |
که در علم و عمل فضل و کرامت نیست هم شانش |
ز روز اول ایجاد عالم تا صف محشر |
بود ابناء عالم ریزه خوار خوان احسانش |
اگر از مردم چشمت ببینی میشوی آگه |
هزاران یوسف مصر است در چاه زنخدانش |
بیا در مکتب علم علی مرتضی بنگر |
که جبریل امین حق بود طفل دبستانش |
اگر خواهی تو بشناسی علی و وصف لیلا را |
شوی حیران و سرگردان چو مجنون در بیابانش |
علی عالی اعلا وصی احمد مرسل |
که برتر باشد از عرش الهی کاخ ایوانش |
برو در گوشهای بنشین به چشم و دیدهی دل بین |
ثناگویش بود جبریل و میکال است دربانش |
به امر حق تعالی ملک امکان را بیاراید |
کند نشو و نما اهل دو عالم در گلستانش |
بسی لقمان و افلاطون شده در مکتبش عالم |
برایش آیهی تطهیر حق گفته به قرآنش |
اگر اهل زمین از خوان لطفش بهره ور گردند |
سراج عالم بالا بود مهر فروزانش |
به فهم ما نمیآید دهم شرح جمالش را |
چرا عالم بود یک ذره از خورشید تابانش |
هر آن کس طالب دُر و گهر یاقوت و مرجان است |
چهار و هفت گوهر هست اندر قعر عمانش |
مسخّر کرده از تیغ دو ابرو ملک امکان را |
سرم بادا فدای زور بازو، چشم فتّانش |
اگر خوانم خدا او را یقین دانم که میرنجد |
خدایش گر نخوانم کبریا باشد ثنا خوانش |
علی چون دستگیر خلق شاه اولیا باشد |
نروید نخلهی کبر و حسد در باغ بستانش |
به سائل داد در بین رکوع خود چو انگشتر |
در آن هنگام آمد آیه از درگاه جانانش |
امام ظاهر و باطن ولایت را بود دارا |
که در خم غدیر آمد زجانان آیه در شأنش |
هر آن کس شد گدای درگه شاه ولی حق |
به یک ایما کند او را عزیز مصر کنعانش |
اگر یک ذرّهی مهر علی در هر دلی تابد |
ببخشد جرم و تقصیر و گناهش حی سبحانش |
بشو گرد تعلّق قطره از اوراق خود بینی |
عیان باشد به مرآت جهان آن روی تابانش |
ارکان سما، جن و ملائک شده حیران |
در ماتم سلطان حرم کعبه جانان |
از دار فنا رفت علی شاه ولایت |
شد خاک عزا بر سر اصحاب و یتیمان |
از آه حسین و حسن و زینب کبرا |
خون میچکد از برگ و ناوک مژگان |
از خون علی دامن محراب شده بحر |
داغش زده آتش به سراپردۀ امکان |
در جوش و خروش آمده دریای مصیبت |
ارواح مجـنــَّد همگی سر به گریبان |
بنشسته به رخسار جهان گرد یتیمی |
نیلی شده از لطمه رخ خسرو خوبان |
امروز عزادار بنی فاطمه باشد |
در محفلشان فاطمه بنشسته پریشان |
اطفال سراپردهی عصمت همه محزون |
زینب چه کند با غم این رنج فراوان |
از ماتم زهرا و علی و حسنین است |
چون طایر بشکسته پر از ناوک پیکان |
گاهی پی دلجوئی اطفال پدر بود |
گاهی به ره کوفه و گه شام غریبان |
گه قافله سالار یتیمان حسین بود |
گاهی به تکلـّم به سر شاه شهیدان |
بر گردن عباس ببین شال عزا را |
اِستاده به هر بزم عزا دیدۀ گریان |
گه حافظ سجاد و سراپردهی اطفال |
گه بی سرو سامان شده در دشت و بیابان |
این سوز و گدازی که بود «قطره» به عالم |
گفتم که بود حجت حق میکشد افغان |
ای که دست قدرت خلاق صورت آفرینی |
تو یدالله فوقی و در عرشه عرش برینی |
بر سرت تاج ولایت برکف تو جان هستی |
دستگیر کائناتی در عوالم بی قرینی |
ز اول ایجاد عالم تا قیام آفرینش |
خسرو ملک مشیت باب علم و شهر دینی |
در کتاب آفرینش رمز خلقت گشته افشا |
تو علی عالی اعلا امیر المؤمنینی |
علت غایی خلقت، حکم فرمای عوالم |
وصف تو گفتا خدایت چشمه علم الیقینی |
آن زمانی کس نبودی جز خداوند توانا |
تو به قرب حق تعالی ساکن سرّ مبینی |
مهبط وحی الهی مصدر حرف ندایی |
در تمام آفرینش مظهر حی مبینی |
در خور فهمم نباشد تا کنم وصف جمالت |
چون تو والی ولایت روح ختم المرسلینی |
در دل ذرات عالم عکس رخسار تو پیداست |
تو ولی الله اعظم رهنمای مرسلینی |
قاسم ارزاق رزق و ذی وجودی |
چشم چشم چشمه دریای رب العالمینی |
اگر حب علی در سینه داری |
به غیب کبریا گنجینه داری |
غنی باشی در این عالم از آن رو |
طلسم گنج را در سینه داری |
اگر خواهی ببینی روی حق را |
بسان مرتضی آئینه داری |
شوی گر خاک پای کوی زهرا |
که صد جبریل در کابینه داری |
حسن حِـصن حَصین و صاحب حُسن |
زکاتم ده که رخ در سیمینه داری |
در این دریای طوفان بلا خیز |
چو ثار اللهِ حق سفـّینه داری |
تمنّا می نکن از کس زر و سیم |
تو گوهر آفرین دفـّینه داری |
مکانت میشود در قعر نیران |
اگر با آل احمد کینه داری |
بیا «قطره» وجود چارده بین |
که وصل و شب آدینه داری |