اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

علی مخفی در احمد بود احمد در علی پیدا

ولا در بحر فکر من تو هستی گوهر یکتا

چنین گوهر نباشد در دل دریای مافیها

نمی­‌گنجی تو در ملک جهان و عالم هستی

ولیکن در دل عشاق عالم کرده‌­ای مأوا

بچشم روشن دل مهر و مه ذرات را دیدم

شتابان هر طرف مدح تو گویا وصل تو جویا

ز سر حدّ عبودیّت به جایی می­‌رسد انسان

که می­‌بخشد حیات جاودان بر آدم و حوا

تو شمع عالم‌آرایی و نور چارده معصوم

وجود چارده معصوم باشد عروة الوثقی

حدیث عشق را تا از لب ساقی شنیدم من

که چون مجنون سرگردان شدم در دامن صحرا

من و این آستان اقدس و کاخ ربوبیت

شده کشتی عقلم غرق اندر قعر این دریا

من و میخانه و جام شراب و ساقی و مطرب

تو و محراب و مسجد ذکر و فکر علم الاسما

شدم غواص در بحر ولای مرتضی دیدم

علی مخفی در احمد بود احمد در علی پیدا

به موج آید اگر بحر علی سلطان فضل و جود

بسی عالم شود ایجاد و بس عالم شود پیدا

اگر خواهی بدانی ساقی بزم الستی کیست

علی ساقی و زهرا کوثر و می حجّت کبری

 

به فهم ما نمی‌آید دهم شرح جمالش را

دل آرامی هویدا می­‌شود مهر از گریبانش

هزاران صبح صادق می‌دمد از کاخ ایوانش

الهی قلزم لطف علی را نیست پایانی

برای آن که ذات کبریا باشد ثنا خوانش

شناسائی حیدر نیست در فهم من و مایی

که در علم و عمل فضل و کرامت نیست هم شانش

ز روز اول ایجاد عالم تا صف محشر

بود ابناء عالم ریزه خوار خوان احسانش

اگر از مردم چشمت ببینی می‌شوی آگه

هزاران یوسف مصر است در چاه زنخدانش

بیا در مکتب علم علی مرتضی بنگر

که جبریل امین حق بود طفل دبستانش

اگر خواهی تو بشناسی علی و وصف لیلا را

شوی حیران و سرگردان چو مجنون در بیابانش

علی عالی اعلا وصی احمد مرسل

که برتر باشد از عرش الهی کاخ ایوانش

برو در گوشه­ای بنشین به چشم و دیده‌ی دل بین

ثناگویش بود جبریل و میکال است دربانش

به امر حق تعالی ملک امکان را بیاراید

کند نشو و نما اهل دو عالم در گلستانش

بسی لقمان و افلاطون شده در مکتبش عالم

برایش آیه‌ی تطهیر حق گفته به قرآنش

اگر اهل زمین از خوان لطفش بهره ور گردند

سراج عالم بالا بود مهر فروزانش

به فهم ما نمی‌­آید دهم شرح جمالش را

چرا عالم بود یک ذره از خورشید تابانش

هر آن کس طالب دُر و گهر یاقوت و مرجان است

چهار و هفت گوهر هست اندر قعر عمانش

مسخّر کرده از تیغ دو ابرو ملک امکان را

سرم بادا فدای زور بازو، چشم فتّانش

اگر خوانم خدا او را یقین دانم که می‌رنجد

خدایش گر نخوانم کبریا باشد ثنا خوانش

علی چون دستگیر خلق شاه اولیا باشد

نروید نخله‌ی کبر و حسد در باغ بستانش

به سائل داد در بین رکوع خود چو انگشتر

در آن هنگام آمد آیه از درگاه جانانش

امام ظاهر و باطن ولایت را بود دارا

که در خم غدیر آمد زجانان آیه در شأنش

هر آن کس شد گدای درگه شاه ولی حق

به یک ایما کند او را عزیز مصر کنعانش

اگر یک ذرّه‌ی مهر علی در هر دلی تابد

ببخشد جرم و تقصیر و گناهش حی سبحانش

بشو گرد تعلّق قطره از اوراق خود بینی

عیان باشد به مرآت جهان آن روی تابانش

 

بنشسته به رخسار جهان گرد یتیمی

ارکان سما، جن و ملائک شده حیران

در ماتم سلطان حرم کعبه جانان

از دار فنا رفت علی شاه ولایت

شد خاک عزا بر سر اصحاب و یتیمان

از آه حسین و حسن و زینب کبرا

خون می­چکد از برگ و ناوک مژگان

از خون علی دامن محراب شده بحر

داغش زده آتش به سراپردۀ امکان

در جوش و خروش آمده دریای مصیبت

ارواح مجـنــَّد همگی سر به گریبان

بنشسته به رخسار جهان گرد یتیمی

نیلی شده از لطمه رخ خسرو خوبان

امروز عزادار بنی فاطمه باشد

در محفلشان فاطمه بنشسته پریشان

اطفال سراپرده‌ی عصمت همه محزون

زینب چه کند با غم این رنج فراوان

از ماتم زهرا و علی و حسنین است

چون طایر بشکسته پر از ناوک پیکان

گاهی پی دلجوئی اطفال پدر بود

گاهی به ره کوفه و گه شام غریبان

گه قافله سالار یتیمان حسین بود

گاهی به تکلـّم به سر شاه شهیدان

بر گردن عباس ببین شال عزا را

اِستاده به هر بزم عزا دیدۀ گریان

گه حافظ سجاد و سراپرده‌ی اطفال

گه بی سرو سامان شده در دشت و بیابان

این سوز و گدازی که بود «قطره» به عالم

گفتم که بود حجت حق می‌کشد افغان

در دل ذرات عالم عکس رخسار تو پیداست

ای که دست قدرت خلاق صورت آفرینی

تو یدالله فوقی و در عرشه عرش برینی

بر سرت تاج ولایت برکف تو جان هستی

دستگیر کائناتی در عوالم بی قرینی

ز اول ایجاد عالم تا قیام آفرینش

خسرو ملک مشیت باب علم و شهر دینی

در کتاب آفرینش رمز خلقت گشته افشا

تو علی عالی اعلا امیر المؤمنینی

علت غایی خلقت، حکم فرمای عوالم

وصف تو گفتا خدایت چشمه علم الیقینی

آن زمانی کس نبودی جز خداوند توانا

تو به قرب حق تعالی ساکن سرّ مبینی

مهبط وحی الهی مصدر حرف ندایی

در تمام آفرینش مظهر حی مبینی

در خور فهمم نباشد تا کنم وصف جمالت

چون تو والی ولایت روح ختم المرسلینی

در دل ذرات عالم عکس رخسار تو پیداست

تو ولی الله اعظم رهنمای مرسلینی

قاسم ارزاق رزق و ذی وجودی

چشم چشم چشمه دریای رب العالمینی

 

در مناقب آل عبا علیهم السلام

اگر حب علی در سینه داری

به غیب کبریا گنجینه داری

غنی باشی در این عالم از آن رو

طلسم گنج را در سینه داری

اگر خواهی ببینی روی حق را

بسان مرتضی آئینه داری

شوی گر خاک پای کوی زهرا

که صد جبریل در کابینه داری

حسن حِـصن حَصین و صاحب حُسن

زکاتم ده که رخ در سیمینه داری

در این دریای طوفان بلا خیز

چو ثار اللهِ حق سفـّینه داری

تمنّا می نکن از کس زر و سیم

تو گوهر آفرین دفـّینه داری

مکانت می‌شود در قعر نیران

اگر با آل احمد کینه داری

بیا «قطره» وجود چارده بین

که وصل و شب آدینه داری