اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

مدح پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم

کتاب فضل خدائی بود کمال محمد

رموز علم لدنی بود مقال محمد

نوشته با ید قدرت کریم لم یزلی

به لوح عرش برین زینت و خصال محمد

به بام قصر دلم هاتفی چنین می‌گفت

که از مشارق جان شد عیان جمال محمد

بگفتمش تو مگر پیک کوی جانانی

به غمزه گفت منم بنده و بلال محمد

بهشت و کوثر و طوبی و قصر رضوانم

به طاق ابروی جانان بود وصال محمد

سحر که ظلمت شام فراق پنهان شد

دمید از افق معرفت هلال محمد

ز ممکنات گذشتم به چشم دل دیدم

که در مشارق هستی بود مثال محمد

تمام عالم امکان بود به عز و شرف

زکات حسن جمال و جلال آل محمد

صراط و مذهب و آئین و دین و ایمانم

بود به مذهب عشاق خط و خال محمد

در این دو روزۀ دنیا به ساحت بستان

بچین میوۀ توحید از نهال محمد

چو این کلام شنیدم ز لعل میگونش

که «قطره»­هاست از آن بحر بی زوال محمد

 

مناجات

الهی توئی آگه از حال زارم

سمیع و بصیری و پروردگارم

از این گردش چرخ و دور زمانه

به زنجیر غم روز و شب­ها دچارم

توئی عالم و قادر و حی و سرمد

که غیر از تو یار و پناهی ندارم

ز نور تو سینای دل شد منوّر

بود پای آن طور دارالقرارم

شب از نوک مژگان در این دفتر دل

که نقش جمال تو را می­نگارم

سلیمان توئی من که مور ضعیفم

به کف دانه‌ای بهر این ره ندارم

برانی مرا گر تو از باب لطفت

طبیبم بگو من کجا رهسپارم

نپیچم رخ از آستان جلالت

برانی اگر صد هزاران هزارم

زبس بار عصیان به دوشم کشیدم

دگر تاب این بار عصیان ندارم

نشسته به رویم چو برف ندامت

از این رو پریشان و زار و فگارم

شوم دور هر دم از آن کاخ عزت

نشیند عدو در یمین و یسارم

من و آستان جلال تو هیهات

مگر دستی از آستینت برآرم

در آن خانۀ تنگ و تاریک و تنها

انیسم تو باشی در آن شام تارم

گناهم فزون­تر زحد و شماراست

که پیش قد و قامتت شرمُسارم

بیا بگسل این پردۀ خودستائی

ببینم رخ ماه آن هشت و چارم

طبیب دل دردمندان تو باشی

طبیبم تو باشی بود افتخارم

خوش آن ساعتی روی دامان لطفت

به یک گردش چشم تو جان سپارم

الهی ببینم جمال تو در طور

چه هوشی رود از کفم اختیارم

زمام عوالم به دست تو باشد

توئی حی و خلاق و پروردگارم

توئی غایب از پیش چشمم ولیکن

به هر جا تو بنشسته‌ای در کنارم

به انجیل و تورات و قرآن احمد

گره باز کن امشب از کار و بارم

الهی به زهرا و باب کرامش

مسوزان به آتش دل داغدارم

الهی به ذات علی قبلۀ دین

مکن در بر دشمنان خوار و زارم

به حق حسن مظهر جود و بخشش

ترحم نما بر صغیر و کبارم

به حق حسین شافع روز محشر

ببخشا مرا تاب آتش ندارم

خدایا به خون شهیدان کویت

به نزد پیمبر مکن شرمسارم

الهی به لعل لب خشک اصغر

نظر برمدار از دل بیقرارم

الهی چنین گوید این «قطره» هر دم

به احسان و عفو تو امیدوارم

حمد بی حد سپاس و شکر و ثنا

آن خداوند قادر و دانا

که جهان صورت است او معنا

اوست مبدأ و مرکز هستی

اوست باقی و کائنات فنا

باد بر ذات پاک و اقدس او

حمد بی حد سپاس و شکر و ثنا

ذات مطلق خدای لم یزلی است

هست او را به عرش دل مأوا

اندر آئینۀ وجود ببین

شبهی هست آدم و حوا

او تجلی نموده در عالم

غیر او نیست در جهان پیدا

صد هزاران مسیح را حیران

کرده در کوه و دامن صحرا

سیم برق وجود هست خود

متصل کن به مبدأ اسما

تا ندانی زگوش جان شنوی

از مه و مهر و انجم و اشیا

همه ذرات ماسوی گویند

وحده لا اله الا الله

کی رسد وصف او به همچو منی

در دل «قطره» کی شود دریا

مصیبت مولانا ثامن الحجج علی ابن موسی علیه السلام

سلطان خراسان زائرین کویت

با دل شکسته آمدند به سویت

ضامن غریبانی

یار غم نصیبانی

ای عزیز زهرا

رحلت رسول قتل مجتبی شد

شور روز عاشور در جهان به پا شد

زین دو ماتم غمناک

تیره شد رخ افلاک

ای عزیز زهرا

با لوای نصرت کاروان دلها

سوی ارض اقدس گشته­اند پویا

فکر شاه بطحایند

روز راه پیمایند

ای عزیز زهرا

هشتمین امام خالق توانا

از مدینه آمد مستعار دنیا

سبط ساقی کوثر

شد شهید کین از زهر

ای عزیز زهرا

کرد حیله و تزویر دشمن ستمگر

آتشی برافروخت خامه سوخت دفتر

شد جهان عزا خانه

از برای جانانه

ای عزیز زهرا

 

او پور ابوطالب، من بر رخ او طالب

 گربسته فلک بختم باز است پر و بالم

الطاف الهیت شد شامل احوالم

بر اوج فلک پران شد طایر اقبالم

ارکان سماواتی دیدند چو اجلالم

گفتند تو عنقای قاف مدنی باشی

یا آن که تو سیمرغ باغ چمنی باشی

گفتم که گه وصل است مسرور و غزل خوانم

من طایر باغ قدس طوطی خوش الحانم

یک ذرّه ز خورشیدم یک قطره زعـُمّانم

من خاک کف پای شاهنشه خوبانم

او پور ابوطالب من بر رخ او طالب

من بر رخ او طالب او پور ابوطالب

ای دل گه میلاد مسعود علی باشد

چون حامد این مولود ذات ازلی باشد

از فضل و کمال وجود چون رب جلی باشد

کونین چنان گوئی در دست ولی باشد

انوار الهیّت در خانه تجلّی کرد

آن خانه که عالی بود عالی متعالی کرد

این خانه که می­بینی خیل و خدمی دارد

اکوان و مه و کرسی لوح و قلمی دارد

در کنگره‌ی قصرش نقش و رقمی دارد

بس مهر جهان آرا ماه حرمی دارد

سری ایست در این خانه کس می­‌نشود آگاه

ز آن رو به ظهور آمد در خانه ولی الله

در کعبه‌ی مشتاقان آمد چو شه عالم

شد بسته ره خانه بر مردم نامحرم

از چهره نقاب افکند مرآت رخ خاتم

بر قائمه‌ی افلاک جبریل زده پرچم

گفتا که در دولت شد بر رخ ما مفتوح

از دولت شاه عشق آن مظهر یا سـبـّوح

گر پرتو خور نبود نور و جلواتی نیست

بر مزرعه‌ی عالم سود و ثمراتی نیست

سر حدّ فنا باشد اثبات و ثباتی نیست

گر شاه ولایت نیست روز عرصاتی نیست

چون ذات علی باشد در امر جهان آرا

فیّاض عطا مولا مشکات جهان آرا

فیّاض علی الاطلاق با دست توانائی

بر فرق علی بنهاد آن تاج دل آرایی

گسترده بساط قرب بر عالم اعلائی

از عرش برین تا فرش بنموده صف آرائی

این پنبه‌ی غفلت را از گوش دلت بردار

تقدیس علی بشنو ای دل ز در و دیوار

آئینه‌ی آئین را در آینه پیدا کن

از مردم چشم دل هر لحظه تمنّا کن

شو از دل و جان مجنون رو جانب لیلا کن

آئینه‌ی آئین شو آن گاه تماشا کن

شو از سرو پا غوّاص مستغرق دریا شو

بهر گهر لالا در بحر صدف­زا شو

آئینه آئین شو آئینه آئین بین

آن نقش و معانی را در طرّه‌ی مشکین بین

آن مظهر هستی را در سوره‌ی یاسین بین

وانگه رخ مولا را با چشم خدابین بین

مرآت جمالش را آندم به ملا بینی

هنگام دِرو گردد از مزرعه برچینی

این عالم ناسوتی در تحت لوای اوست

آن مردم لاهوتی در ذکر ثنای اوست

گر طالب دیداری جنّات لقای اوست

بر پا فلک الافلاک از یمن بقای اوست

از قاف قدیم قرب آگه نشود عنقا

حیران شده چون ماهی اندر دل این دریا

مجنونم و می­پویم در دشت و بیابان‌ها

چون عاشق لیلایم چه بود سر و سامان‌ها

برغنچه گلی بینم در طرف گلستان‌ها

صف بسته به گرد گل در باغ نگهبان‌ها

تا آن که شود ایمن این گل ز همه آفات

اسکندر دل‌ها بین بگرفته به کف مرآت

خضر ره موسی بین حیران علی باشد

عیسی به کواکب شد مهمان علی باشد

آن قائمه‌ی کرسی میدان علی باشد

آن طاق ربوبیّت ایوان علی باشد

قرآن مبین گشته در شأن علی نازل

غافل زعلی باشد این قافله‌ی غافل

هر راه که می­پوئی او هست تو را رهبر

هر کس که شود منکر بر حیدر و پیغمبر

چون قافله‌ی غافل غافل شده از داور

غافل تو مشو یک دم از قافله‌ی دلبر

این قافله‌ی غافل سر حد فنا باشد

بیگانه زاسرارست در دام بلا باشد

ما فوق ید بیضا بازوی علی باشد

آن دست یداللهی بازوی علی باشد

میزان و صراط دین ابروی علی باشد

مرحب کـُش اژدر در نیروی علی باشد

چون طوطی جان ما از منطق او گویاست

درمردمک چشمت آثار علی پیداست

چون ماهی دریایی بیگانه زدریائیم

نی طالب دیداریم از بس که خود آرائیم

ما یار نمی­بینیم در سیر و تماشائیم

چون صید در این صحرا در دام تمنائیم

چون «قطره» توان دم زد از هستی این دریا

زیرا که در این دریا باشد گهر لالا

اکمل زهمه طاعات حبّ شه لولاک است

بدخواه ولی الله مردود و اسفناک است

در مولد مسعودش خلاق فرحناک است

در ظل لوای او نه طارم افلاک است

با چشم دو بین نتوان مرآت خدا دیدن

باید که به دست عشق از مزرعه برچیدن