کتاب فضل خدائی بود کمال محمد |
رموز علم لدنی بود مقال محمد |
نوشته با ید قدرت کریم لم یزلی |
به لوح عرش برین زینت و خصال محمد |
به بام قصر دلم هاتفی چنین میگفت |
که از مشارق جان شد عیان جمال محمد |
بگفتمش تو مگر پیک کوی جانانی |
به غمزه گفت منم بنده و بلال محمد |
بهشت و کوثر و طوبی و قصر رضوانم |
به طاق ابروی جانان بود وصال محمد |
سحر که ظلمت شام فراق پنهان شد |
دمید از افق معرفت هلال محمد |
ز ممکنات گذشتم به چشم دل دیدم |
که در مشارق هستی بود مثال محمد |
تمام عالم امکان بود به عز و شرف |
زکات حسن جمال و جلال آل محمد |
صراط و مذهب و آئین و دین و ایمانم |
بود به مذهب عشاق خط و خال محمد |
در این دو روزۀ دنیا به ساحت بستان |
بچین میوۀ توحید از نهال محمد |
چو این کلام شنیدم ز لعل میگونش |
که «قطره»هاست از آن بحر بی زوال محمد |
الهی توئی آگه از حال زارم |
سمیع و بصیری و پروردگارم |
از این گردش چرخ و دور زمانه |
به زنجیر غم روز و شبها دچارم |
توئی عالم و قادر و حی و سرمد |
که غیر از تو یار و پناهی ندارم |
ز نور تو سینای دل شد منوّر |
بود پای آن طور دارالقرارم |
شب از نوک مژگان در این دفتر دل |
که نقش جمال تو را مینگارم |
سلیمان توئی من که مور ضعیفم |
به کف دانهای بهر این ره ندارم |
برانی مرا گر تو از باب لطفت |
طبیبم بگو من کجا رهسپارم |
نپیچم رخ از آستان جلالت |
برانی اگر صد هزاران هزارم |
زبس بار عصیان به دوشم کشیدم |
دگر تاب این بار عصیان ندارم |
نشسته به رویم چو برف ندامت |
از این رو پریشان و زار و فگارم |
شوم دور هر دم از آن کاخ عزت |
نشیند عدو در یمین و یسارم |
من و آستان جلال تو هیهات |
مگر دستی از آستینت برآرم |
در آن خانۀ تنگ و تاریک و تنها |
انیسم تو باشی در آن شام تارم |
گناهم فزونتر زحد و شماراست |
که پیش قد و قامتت شرمُسارم |
بیا بگسل این پردۀ خودستائی |
ببینم رخ ماه آن هشت و چارم |
طبیب دل دردمندان تو باشی |
طبیبم تو باشی بود افتخارم |
خوش آن ساعتی روی دامان لطفت |
به یک گردش چشم تو جان سپارم |
الهی ببینم جمال تو در طور |
چه هوشی رود از کفم اختیارم |
زمام عوالم به دست تو باشد |
توئی حی و خلاق و پروردگارم |
توئی غایب از پیش چشمم ولیکن |
به هر جا تو بنشستهای در کنارم |
به انجیل و تورات و قرآن احمد |
گره باز کن امشب از کار و بارم |
الهی به زهرا و باب کرامش |
مسوزان به آتش دل داغدارم |
الهی به ذات علی قبلۀ دین |
مکن در بر دشمنان خوار و زارم |
به حق حسن مظهر جود و بخشش |
ترحم نما بر صغیر و کبارم |
به حق حسین شافع روز محشر |
ببخشا مرا تاب آتش ندارم |
خدایا به خون شهیدان کویت |
به نزد پیمبر مکن شرمسارم |
الهی به لعل لب خشک اصغر |
نظر برمدار از دل بیقرارم |
الهی چنین گوید این «قطره» هر دم |
به احسان و عفو تو امیدوارم |
آن خداوند قادر و دانا |
که جهان صورت است او معنا |
اوست مبدأ و مرکز هستی |
اوست باقی و کائنات فنا |
باد بر ذات پاک و اقدس او |
حمد بی حد سپاس و شکر و ثنا |
ذات مطلق خدای لم یزلی است |
هست او را به عرش دل مأوا |
اندر آئینۀ وجود ببین |
شبهی هست آدم و حوا |
او تجلی نموده در عالم |
غیر او نیست در جهان پیدا |
صد هزاران مسیح را حیران |
کرده در کوه و دامن صحرا |
سیم برق وجود هست خود |
متصل کن به مبدأ اسما |
تا ندانی زگوش جان شنوی |
از مه و مهر و انجم و اشیا |
همه ذرات ماسوی گویند |
وحده لا اله الا الله |
کی رسد وصف او به همچو منی |
در دل «قطره» کی شود دریا |
سلطان خراسان زائرین کویت |
با دل شکسته آمدند به سویت |
ضامن غریبانی |
یار غم نصیبانی |
ای عزیز زهرا |
|
رحلت رسول قتل مجتبی شد |
شور روز عاشور در جهان به پا شد |
زین دو ماتم غمناک |
تیره شد رخ افلاک |
ای عزیز زهرا |
|
با لوای نصرت کاروان دلها |
سوی ارض اقدس گشتهاند پویا |
فکر شاه بطحایند |
روز راه پیمایند |
ای عزیز زهرا |
|
هشتمین امام خالق توانا |
از مدینه آمد مستعار دنیا |
سبط ساقی کوثر |
شد شهید کین از زهر |
ای عزیز زهرا |
|
کرد حیله و تزویر دشمن ستمگر |
آتشی برافروخت خامه سوخت دفتر |
شد جهان عزا خانه |
از برای جانانه |
ای عزیز زهرا |
گربسته فلک بختم باز است پر و بالم |
الطاف الهیت شد شامل احوالم |
بر اوج فلک پران شد طایر اقبالم |
ارکان سماواتی دیدند چو اجلالم |
گفتند تو عنقای قاف مدنی باشی یا آن که تو سیمرغ باغ چمنی باشی |
|
گفتم که گه وصل است مسرور و غزل خوانم |
من طایر باغ قدس طوطی خوش الحانم |
یک ذرّه ز خورشیدم یک قطره زعـُمّانم |
من خاک کف پای شاهنشه خوبانم |
او پور ابوطالب من بر رخ او طالب من بر رخ او طالب او پور ابوطالب |
|
ای دل گه میلاد مسعود علی باشد |
چون حامد این مولود ذات ازلی باشد |
از فضل و کمال وجود چون رب جلی باشد |
کونین چنان گوئی در دست ولی باشد |
انوار الهیّت در خانه تجلّی کرد آن خانه که عالی بود عالی متعالی کرد |
|
این خانه که میبینی خیل و خدمی دارد |
اکوان و مه و کرسی لوح و قلمی دارد |
در کنگرهی قصرش نقش و رقمی دارد |
بس مهر جهان آرا ماه حرمی دارد |
سری ایست در این خانه کس مینشود آگاه ز آن رو به ظهور آمد در خانه ولی الله |
|
در کعبهی مشتاقان آمد چو شه عالم |
شد بسته ره خانه بر مردم نامحرم |
از چهره نقاب افکند مرآت رخ خاتم |
بر قائمهی افلاک جبریل زده پرچم |
گفتا که در دولت شد بر رخ ما مفتوح از دولت شاه عشق آن مظهر یا سـبـّوح |
|
گر پرتو خور نبود نور و جلواتی نیست |
بر مزرعهی عالم سود و ثمراتی نیست |
سر حدّ فنا باشد اثبات و ثباتی نیست |
گر شاه ولایت نیست روز عرصاتی نیست |
چون ذات علی باشد در امر جهان آرا فیّاض عطا مولا مشکات جهان آرا |
|
فیّاض علی الاطلاق با دست توانائی |
بر فرق علی بنهاد آن تاج دل آرایی |
گسترده بساط قرب بر عالم اعلائی |
از عرش برین تا فرش بنموده صف آرائی |
این پنبهی غفلت را از گوش دلت بردار تقدیس علی بشنو ای دل ز در و دیوار |
|
آئینهی آئین را در آینه پیدا کن |
از مردم چشم دل هر لحظه تمنّا کن |
شو از دل و جان مجنون رو جانب لیلا کن |
آئینهی آئین شو آن گاه تماشا کن |
شو از سرو پا غوّاص مستغرق دریا شو بهر گهر لالا در بحر صدفزا شو |
|
آئینه آئین شو آئینه آئین بین |
آن نقش و معانی را در طرّهی مشکین بین |
آن مظهر هستی را در سورهی یاسین بین |
وانگه رخ مولا را با چشم خدابین بین |
مرآت جمالش را آندم به ملا بینی هنگام دِرو گردد از مزرعه برچینی |
|
این عالم ناسوتی در تحت لوای اوست |
آن مردم لاهوتی در ذکر ثنای اوست |
گر طالب دیداری جنّات لقای اوست |
بر پا فلک الافلاک از یمن بقای اوست |
از قاف قدیم قرب آگه نشود عنقا حیران شده چون ماهی اندر دل این دریا |
|
مجنونم و میپویم در دشت و بیابانها |
چون عاشق لیلایم چه بود سر و سامانها |
برغنچه گلی بینم در طرف گلستانها |
صف بسته به گرد گل در باغ نگهبانها |
تا آن که شود ایمن این گل ز همه آفات اسکندر دلها بین بگرفته به کف مرآت |
|
خضر ره موسی بین حیران علی باشد |
عیسی به کواکب شد مهمان علی باشد |
آن قائمهی کرسی میدان علی باشد |
آن طاق ربوبیّت ایوان علی باشد |
قرآن مبین گشته در شأن علی نازل غافل زعلی باشد این قافلهی غافل |
|
هر راه که میپوئی او هست تو را رهبر |
هر کس که شود منکر بر حیدر و پیغمبر |
چون قافلهی غافل غافل شده از داور |
غافل تو مشو یک دم از قافلهی دلبر |
این قافلهی غافل سر حد فنا باشد بیگانه زاسرارست در دام بلا باشد |
|
ما فوق ید بیضا بازوی علی باشد |
آن دست یداللهی بازوی علی باشد |
میزان و صراط دین ابروی علی باشد |
مرحب کـُش اژدر در نیروی علی باشد |
چون طوطی جان ما از منطق او گویاست درمردمک چشمت آثار علی پیداست |
|
چون ماهی دریایی بیگانه زدریائیم |
نی طالب دیداریم از بس که خود آرائیم |
ما یار نمیبینیم در سیر و تماشائیم |
چون صید در این صحرا در دام تمنائیم |
چون «قطره» توان دم زد از هستی این دریا زیرا که در این دریا باشد گهر لالا |
|
اکمل زهمه طاعات حبّ شه لولاک است |
بدخواه ولی الله مردود و اسفناک است |
در مولد مسعودش خلاق فرحناک است |
در ظل لوای او نه طارم افلاک است |
با چشم دو بین نتوان مرآت خدا دیدن باید که به دست عشق از مزرعه برچیدن |