اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

جان عشاق سپندیست که در مجمر توست

ای که دل آئینه دار رخ نیک اختر توست

دل و آئینه و اجسام و صور مظهر توست

دل جان پرور تو پیش حبیب است حسین

منزل دلبر تو در دل مهر انور توست

همه از مردمک دیده رخت می­بینم

آینه دار جمال تو رخ دلبر توست

آنچه در خلد برین چشمۀ حیوان باشد

قطرۀ از قطرات یم جان پرور توست

در دل و آینۀ عالم و عامی پیداست

علت غائی دین تاج ولا بر سر توست

هر شهیدی که می از جام شهادت نوشید

جرعه ای باشد از آن باده که در ساغر توست

زتو پیداست که تو آیت حسنی و جمال

جان عشاق سپندیست که در مجمر توست

همه آفاق پر از فتنه و شر می­بینم

ایمن از رنج بلا فتنه و شر کشور توست

تو که هفتاد و دو تن بهر فدا آوردی

چونکه معراج شهادت حرم و دلبر توست

آب دادی تو حسین نخلۀ دین را از خون

چونکه از روز ازل شوق لقا در سر توست

ای شهنشاه توئی نور دو چشمان بتول

به خدا تاج شهادت شه دین بر سر توست

بامداد قد اکبر که رقم زد جانان

جوهر نقش رقم خون علی اصغر توست

چاک چاک از اثر تیغ و سنان و نیزه

پیش چشم تو به میدان غزا اکبر توست

با لب تشنه اگر طفل رضیع گشت شهید

بهر آنست که شافی نه به جز اصغر توست

تیره شد چهرۀ خورشید مه و ارض و سماء

چونکه بر نیزه عدوان سر مهر انور توست

آیه کهف اگر خوانده سرت بر سر نی

آن زمان بر سر راهت نگران خواهر توست

نیلگون از اثر خون گلوی تو حسین

قطره گوید که حسین جان لب جان پرور توست

 

 

 

زلف او والیل رویش والضحی

آن ولیّ الله مطلق در منا

آن ذبیح الله دشت کربلا

 

بود در دشت بلا سبط رسول

وجه زهرا والی ملک ولا

 

ذوالجناح عشق او پویا چو برق

برق عشقش سوخت کل ماسوا

 

پیک حق از عرش نازل شد به فرش

بهر درک فیض نور ذوالعلا

 

دید جبرائیل کاندر آن زمین

گشته طالع شمس وجه مصطفی

 

سوی ظل الله آمد جبرئیل

با خضوع و حمد و تسبیح و ثنا

 

نور حق را جلوه‌گر در طور دید

کرده حیران صد چو موسی در منا

 

یک طرف افرشتگان بحر و بر

یک طرف اهل سماوات علا

 

در یمینش حاملین عرش دید

در یسارش بد صفوف انبیا

 

جیش نصرت دید او از بهر نصر

صف زدند از هر طرف بی‌انتها

 

اهل ناسوتی و لاهوتی به فرش

آمدند اندر زمین کربلا

 

زعفر آمد با شکوه و با جلال

با سپاهی اندر آن دشت بلا

 

بهر پاس خرگه حق الیقین

بود ترتائیل از امر خدا

 

خسروی دیدند عرشش جایگاه

زلف او والیل رویش والضحی

 

بهر یاری حسین بستند صف

اولیا و اتقیا و اذکیا

 

گفت جبرائیل با شاه شهید

ای تو پور لافتی و انما

 

اذن فرما ای امام متقین

تا کنیم این فرقه را یک سر فنا

 

گفت با جبریل سلطان الست

کای رسول قادر قدرت نما

 

دست قدرت را نباشد احتیاج

بر صفوف این گروه با وفا

 

دیده گر بر هم نهم یک لحظه‌ای

جمله ذرات می‌گردد هبا

 

شاهدی غیبی خدا را مظهرم

واجبم در ممکن و واجب نما

 

شاه محو شاهد یکتای خویش

چشم پوشیده ز کل ماسوا

 

عرش و فرش و لوح و اهل کائنات

داشت اندر دیده او حکم لا

 

هر چه در اقلیم هستی بد عیان

در فضای عشق او بد بی‌بها

 

نیست آگه عقل از سودای عشق

بود مستغرق به دریای ولا

 

رخش همت سوی میدان تاخت شاه

شه روان از پیش و زینب از قفا

 

گفت زینب کای امام ذوالمنن

هین سبک ران رفرف ای نور خدا

 

لحظه‌ای ای زیب آغوش نبی

ده تسلی زینب افسرده را

 

تا عنان را تافت سلطان وجود

ز آستین شد دست دخت مرتضی

 

با ید قدرت گرفت از شه عنان

بست ره بر شاهد غیبی نما

 

گفت ای سلطان ملک ماسوا

جان شیرین و بر چشمم ضیا

 

تو امین باب رب العزتی

قبله دینی و شمس و والضحی

 

صبر کن تا توشه بردارم حسین

از جمالت ای عزیز مصطفی

 

شاه دین از عرشه زین شد به فرش

گفت ای دخت علیّ مرتضی

 

صبر کن ای منبع علم و ادب

ای تو کان عفت و برج حیا

 

در ره معشوق باید جان دهم

نیست جانان را به جز جان مدعا

 

کعبه مقصود باشد وصل دوست

در ره وصلش کنم صد جان فدا

شد جدا زشمشیر، دست آن نکوخواه

در حرم سرا بود طفل ناز پرور

           از امام مسموم مجتبای اطهر

دید در حرم خانه

نیست روح جانانه

ای عزیز زهرا

بود عاشق شاه راحت دل و جان

شد برون زخیمه غمگسار و گریان

محو و مات حیران بود

فکر روح امکان بود

ای عزیز زهرا

گفت کو عمویم عمّه وفادار

در حرم نباشد آن سلیل دادار

سوی دشت می­پویم

تا عموی خود جویم

ای عزیز زهرا

کان صبر زینب دید نور دیده

بلبل روانش از قفس پریده

عمه­اش گرفت در بر

گفت آن نکو منظر

ای عزیز زهرا

طفل گفت عمه گو چه شد عمویم

صبر کن عزیزم راز دل بگویم

شاهزاده عبدالله

در حریم آید شاه

ای عزیز زهرا

سرفراز عالم دید با خبر شد

با خبر زحال طفل نوحه­گر شد

گفت خواهرم این دم

سوی خیمه برطفلم

ای عزیز زهرا

همچو صید از دام پر زد آن همایون

سیر در ملا کرد رفت سوی جانان

یک جهان جان را دید

راحت روان را دید

ای عزیز زهرا

گفت ای عموجان نور دیدگانم

خیز تا تو را من در حرم رسانم

دشت پر خطرناکست

زینب تو غمناک است

ای عزیز زهرا

ناگهان عیان شد دشمن جفاکار

تیغ برکفش بود مشرک ستمکار

قصد کشتن شه داشت

تیغ کینه در برداشت

ای عزیز زهرا

دست را سپر کرد در مقابل شاه

شد جدا زشمشیر دست آن نکوخواه

دست کودک دلبر

اوفتاده از پیکر

ای عزیز زهرا

در بسیط میدان روبروی آن شاه

کودک دل آرام شد فدای الله

قطره در دل عالم

خیمه زد بحار غم

ای عزیز زهرا

 

برس به داد من ای مقتدای ارض و سما

به خاک پای تو روی سیه نهم به جزا

که روسفید شوم نزد مادرت زهرا

 

هر آن که بر سر او سایة ولایت توست

ز آفتاب قیامت کجا کند پروا

 

مدام آرزویم این بود که از کف تو

بنوشم از قدح کوثر تو شهد لقا

 

نقاب چهرة خورشید روی خود بردار

ز ابر زلف عیان کن جمال جلّ علا

 

به وقت دادن جان به تنگنای لحد

برس به داد من ای مقتدای ارض و سما

 

اگر که جرم و گناهم بود ز حد افزون

ولیک لطف تو افزون بود ز مافیها

 

به حق سینة مجروح مادرت سوگند

به ظل چتر لوایت بده مرا مأوا