اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

برس به داد من ای مقتدای ارض و سما

به خاک پای تو روی سیه نهم به جزا

که روسفید شوم نزد مادرت زهرا

 

هر آن که بر سر او سایة ولایت توست

ز آفتاب قیامت کجا کند پروا

 

مدام آرزویم این بود که از کف تو

بنوشم از قدح کوثر تو شهد لقا

 

نقاب چهرة خورشید روی خود بردار

ز ابر زلف عیان کن جمال جلّ علا

 

به وقت دادن جان به تنگنای لحد

برس به داد من ای مقتدای ارض و سما

 

اگر که جرم و گناهم بود ز حد افزون

ولیک لطف تو افزون بود ز مافیها

 

به حق سینة مجروح مادرت سوگند

به ظل چتر لوایت بده مرا مأوا

حرّ ریاحی

حر نامدارم با سپاه لشکر

آمدم بجنگ نور چشم حیدر

زین عمل پشیمانم

محو و مات و حیرانم

ای عزیز زهرا

رو به خیمۀ شاه آمده شتابان

در کنار خیمه ایستاده حیران

سیل اشک جاری کرد

گفت و آه و زاری کرد

ای عزیز زهرا

گفت بارالها من گناهکارم

زاد راه و توشه جز خطا ندارم

مرغ دل پر کنده

سر به زیز افکنده

ای عزیز زهرا

از حرم برون شد دید وقت یاریست

چهره زرد و گلنار اشک دیده جاریست

دم به دم که می­گوید

راه چاره می­جوید

ای عزیز زهرا

دیده باز کرده دید نور عین را

مظهر کرامت شاه دین حسین را

گفت شاه مظلومان

من گدا و تو سلطان

ای عزیز زهرا

دلفگار و بی تاب همچو مرغ بسمل

تیر غم نشسته قلب و سینه و دل

هر طرف که پویا بود

فکر شاه بطحا بود

ای عزیز زهرا

غرق بحر غصه داشت شرمساری

چهره زرد خسته اشک چشم جاری

گفت می­شود از من

بگذرد شه ذوالمن

ای عزیز زهرا

پس به سایۀ لطف داد شه پناهش

در حریم خلوت برد وداد راهش

طرز دلبری این است

ذره پروری این است

ای عزیز زهرا

حلقۀ اطاعت حرّ نمود در گوش

در مقابل حق کرده خود فراموش

قطره حرّ فدائی شد

شمع دلربائی شد

ای عزیز زهرا

اذن جنگ بگرفت از امام محبوب

دشمنان دین را کرد مات و مغلوب

مدحت حسین می­گفت

از دو دیده دُر می­سفت

ای عزیز زهرا

در ره خداوند حر شهید گردید

پیش روی جانان رو سفید گردید

گفت در ره جانان

جان من شده قربان

ای عزیز زهرا

 

مرغ لاهوتم که در ویرانه مأوا کرده‌ام

شاه بازم من که در دام بلا افتاده‌­ام

اندرین غمخانۀ دار فنا افتاده­‌ام

بیگناهم در کف صیاد گشتم مبتلا

حاکم امر قضایم در بلا افتاده­‌ام

مرغ لاهوتم که در ویرانه مأوا کرده­ام

بلبل دستان سرایم از نوا افتاده‌­ام

بس کشیدم رنج راه و فرقت روی پدر

عاقبت در چنگ قوم بی حیا افتاده­‌ام

من عزیز شاه مظلومان حسینم این چنین

که در این ویرانۀ شام بلا افتاده­‌ام

خانۀ بی سقف و ظل آفتاب شام غم

با که گویم هین در این ماتم­سرا افتاده‌­ام

بس که بر پایم خلیده خار دشت و کوه و بر

پای من مجروح گشته من زپا افتاده­‌ام

طفل رنجور سه ساله رنج راه بی پدر

کی پدر آید ببیند من کجا افتاده­‌ام

گر چراغ بالش بستر ندارم عمه جان

در دل شب یاد دشت نینوا افتاده‌­ام

قطره مأوای رقیه تا که در ویرانه شد

من پی آن گنج دُرّ دلربا افتاده­‌ام

 

بر لبش بنهاد لعل، جان به جانان عرضه داشت

این شنیدم در خرابه کودک سلطان عشق

دید رأس باب را آن بلبل بستان عشق

گفت بابا گو چرا گریان و حیران آمدی

خانۀ بیگانگان رفتی و اینسان آمدی

خاک خاکستر نشسته بر گل رویت چرا

گشته پنهان از نظر طاق دوابرویت چرا

در شب تیره در این ویرانه مهمان آمدی

گو چه رخ داده که اینسان دیده گریان آمدی

بس که با رأس پدر افغان و سوز و ساز کرد

مرغ جان از جسم آن آرام جان پرواز کرد

با سریر خاک و خون اسرار پنهان عرضه داشت

بر لبش بنهاد لعل جان به جانان عرضه داشت

از قفس عنقای جان آن مهین زد بال و پر

دختر حیدر عزیز فاطمه شد باخبر

آمد ودیدش که جان تسلیم جانان کرده است

درد مهجوری ز وصل باب درمان کرده است

عمه­اش گفتا رقیه خیز وخوش آغاز کن

بر سر دامان من بنشین کشف راز کن

دید زینب جان سپرده طفل محزون حسین

پس به طفلان برادر گفت با صد شور وشین

 

 

هنوز قطره دل کائنات خون پالا است

برای خاطر آن شمع انجمن آراست

 

مگر امروز حسین آمده در کرب و بلا

من ندانم که چه شوریست در این ملک بپاست

هر طرف می­نگرم شور قیامت بر پاست

مگر امروز حسین آمده در کرب و بلا

که بپا در دو جهان زمزمه و شور و نواست

به سر عاشق سرگشته کجا آرام است

بگذرد از سر و جان چشم امیدش به خداست

به لب بام شدم بهر تماشا دیدم

منزل قافلۀ عشق به معراج دعاست

گوئیا گشته بپا خیمۀ ثار اللهی

در زمینی که به از خلد برین عرش علاست

ما همه صورت و او عالم معنی باشد

که در آئینۀ او جلوۀ جانان پیداست

عاشقانش همه از جام الستی مسرور

مقبلانش همه دل باخته و مست لقاست

از دل و جان شده مشتاق لقای جانان

به کفش ساغر صهبا و به لب جام بلاست

چه بساطیست فلک چیده در این دشت صفا

که پریشان دل زهرا و انیس ضعفاست

هر که را می­نگرم غرق به دریای غم است

نوح در کشتی و طوفان بلا کرب وبلاست

بهر مظلومی شاه شهدا سرّ مبین

که مشوش دل عشاق و غنی شاه و گداست

چشم دل باز نما از ره تحقیق ببین

از زمین تا به سما پرچم ماتم برپاست

آسمان گریه کند از غم سلطان الست

به تن مظهر الطاف کرم رخت عزاست

آه جان­سوز شنیدم ز پس پرده غیب

گفتم این آه ز اطفال امام نجباست

اهل بیتش همه محزون و پریشان گریان

مونس جان دو عالم به منا فکر لقاست

آب نایاب مگر بود در آن دشت خدا

که به خرگاه حسین شور قیامت برپاست

قحط آب است در آن خیمه ثار اللهی

که غزالان حرم تشنه در آن دشت صفاست

گرد شمع شهدا صف زده اطفال حسین

لب میراب بقا خشک کنار دریاست

بنشسته به رخ طفل رضیع گرد و غبار

ز عطش جان بسپارد لب دریا نه سزاست

ام لیلا ز بصر اشک تأثر می­ریخت

سرخوش از جام ولا اکبر فرخنده لقاست

مادر اصغر لب تشنه ز کف داده شکیب

بهر جان بازی اصغر سر تسلیم و رضاست

نو عروسان حرم کرب وبلا عطشان بود

تازه داماد به میدان غزا ره پیماست

خواهرانش به پس پردۀ عصمت محزون

سروپا خسرو دین محو جمال یکتاست

دختر شاه ولایت ثمر نخل جنان

همچو خورشید جهان تاب پس ابر لواست