خدیو ملک خداوند قادر متعال |
بهار معرفت مرتضی رسول خصال |
عزیز حضرت زهرا و باعث خلقت |
کنوزعلم لدنی و بحر فیض و کمال |
پس از طواف حریم کریم لم یزلی |
برون ز خانهی حق شد بهار حسن و جمال |
به امر حق توانا زکعبهی مقصود |
به سوی کرب و بلا شد روان به عزّ و جلال |
برای پاس حریمش مهیمن یکتا |
روانه کرد ملکهای ارض و طول و شمال |
به طول و عرض به هم بسته صف به صف ملکوت |
امیر خیل ملک بود آن همایون فال |
به هر طرف زده صف خلق عالم بالا |
به کف لوای حسینی به فرق تاج جلال |
دلا به عالم معنی به پا سرو قدش |
بُدی زجن و ملک روی ارض مالامال |
بگفت پادشه لو کشف به یار معین |
روان شوید تمامی به عز و جاه و جلال |
تمام قافله پیما شدند پیر و جوان |
به گرد شمع چو پروانه میزند پروبال |
رکاب مظهر حق را گرفت جبرائیل |
عنان مرکب شه بود برکف میکال |
مکان به عرشۀ زین کرد مرتضی صولت |
ز صولتش شده خم قامت فلک چون دال |
هر آن که عاشق حق بود روی او میدید |
عیان در آینۀ چهرهاش رخ متعال |
چو از مشارق جان شد پدید مهر رخش |
خجل ز پرتو آن چهره گشت مهر و هلال |
برای حرمت سلطان دین امام مبین |
برون شدند ز مکّه صغیر و پیر و رجال |
به اهل مکّه وصیّ رسول کرد وداع |
روانه گشت چو احمد به عز و جاه و جلال |
رسید قافلهی عاشقان به کرببلا |
گروه بادیه شه را نمود استقبال |
به همرهم بود ای قوم چند قربانی |
که در زمین بلا میرسند به حد کمال |
علی اکبر و عباس و قاسم ابن حسن |
بـُریر و اصغر و جعفر حبیب و عون و هلال |
تمام یاور و انصار من در این صحرا |
شوند کشته ز بیداد قوم بد افعال |
فرات موج زند این سپاه شوم یزید |
نمیدهند به اطفال خرد آب زلال |
ز سوز تشنه لبی روی کودکان گردد |
چو برگ بید شود زرد یا به سان هلال |
به اهل بیت حریم پیمبر مرسل |
نه فرصتی دهد ابن زیاد بد افعال |
نه بر صغیر و کبیر و علیل غمزدهای |
نه رحم میکند این قوم ذرّةالمثقال |
ز بعد قتل من تشنه لب در این صحرا |
برند خیمهی آل رسول قوم ضلال |
تنم به خاک فتد بی کفن در این هامون |
سرم به نوک سنان و پریش اهل و عیال |
هزار شکر که بعد از هزار و سیصد سال |
به پا لوای حسینی ست و کفر شد پامال |
بگو به مرغ روان «قطره» در عزای حسین |
به سان جغد به ویران جان بسوز و بنال |
از چه رو بر تن ارکان سما رخت عزاست |
هر طرف مینگرم شور قیامت برپاست |
من از آن روزنه دیدۀ خود میبینم |
خاطر زار و پریشان دل ارباب وفاست |
برخ ماه فلک بهر چه بنشسته غبار |
گرد ماتم نگرم بررخ این مه پیداست |
آسمان بهر چه پوشیده به تن جامهی نیل |
مگر آن تیر قدر در خم چوگان قضاست |
هر که را مینگرم سر به گریبان گریان |
با دل غمزده در ذکر و مناجات و دعاست |
یارب این ولوله و ناله در این عالم چیست |
همه آفاق پر از زمزمه و شور نواست |
قامت شاه ولایت شده از غصّه کمان |
کشتی بحر دلش غرق به قعر دریاست |
همه ارواح عوالم متحیّر حیران |
روح عالم به سماء دل و جان ره پیماست |
تا همای علی از گلبن جسمش پر زد |
گفت دنیای دنی را که چنین عهد و وفاست |
کودکان حرمش سربه گریبان یکسو |
یک طرف خیل ملایک ز زمین تا به سماست |
ای دل از فتنهی این مردم بدخواه جهول |
زار وغمگین و پریشان دل آل طه است |
آه آه از دل افسردۀ زینب چه کنم |
که دلش در برمام است و گهی کرببلاست |
آن زمانی که حسین در دل خون مأوا داشت |
گفت زینب که مرا مونس و غمخوار کجاست |
تا شد از خیمه لب تشنه به میدان غزا |
از پیاش آه دل غمزدگان ره پیماست |
تابش مهر فلک پیکر مجروح حسین |
منکر دین خدا بین به سر چتر لواست |
دامن کرببلا از چه سبب گلگون است |
گفتمش از اثر خون شهید شهداست |
مرحم زخم دل فاطمه و قلب حسین |
اشک و آه دل اولاد شه هر دو سراست |
اگر آن چشم دلت باز نمائی بینی |
که سرا پرده ماتم همه جائی سروپاست |
بوریا شد کفن جسم عزیز زهرا |
خاک شرمنده ز روی گهر بحر ولاست |
خون بهای گل گلزار رسول مدنی |
هاتفی گفت به سکان سماوات خداست |
به خدائی که علیم است و حکیم است و خبیر |
که از این کشته سرا پردهی عزّت سرو پاست |
درد داری اگر ای «قطره» در این دار فنا |
به خدا تربت او برهمه امراض دواست |
ماه افلاک دلم کرده در این خیمه مقر |
چون که از مشرق جان ماه محرم زده سر |
|
به لب بام دلم گفت مؤذّن برخیز |
که شب تیره گذشت و شده هنگام سحر |
|
من سرگشته و حیران شدم از خانه برون |
دیدم آن پیک صبا میدهد هر لحظه خبر |
|
از پی قافلهی عشق شدم ره پیما |
کردم از خانه و کاشانهی خود صرف نظر |
|
تا قضا از پی صید دل من شد صیّاد |
شد دلم غرقه به خون از اثر تیر قدر |
|
ز آه جانسوز من و آتش هجران پیداست |
ای معلّم بنگر تیره شده روی قمر |
|
بهر دل بردن ما بر لب بام آمد یار |
برقع از چهره برافکند و به ما کرد نظر |
|
اندر آن خیمه که محرم نبود روح امین |
مظهر حیّ مبین داشت در آن خیمه مقر |
|
مه و خورشید سماوات خداوند مجید |
از گریبان حسین صبح سعادت زده سر |
|
تیغ ابروی کجش گشته صراط دل و دین |
هر دمی فاش کند معجزهی شق و قمر |
|
به خدائی که علیم است و حکیم است و خبیر |
مادر دهر کجا آورد این گونه پسر |
|
تا که در عرش برین پرچم ماتم زده شد |
ملک هستی شده از ماتم او زیر و زبر |
|
تا که در کرببلا خیمه زده خسرو دین |
ریخت جبریل امین خاک مصیبت برسر |
|
با غزالان حریمش سوی معراج آمد |
شد به پا شورش عظمی و قیام محشر |
|
آب نایاب مگر بود در آن دشت صفا |
عوض آب خورد طفل رضیع خون جگر |
|
عاقبت از اثر ناوک پیکان دغا |
دوستان شهد شهادت بچشیده اصغر |
|
اندر آن دشت صفا حضرت لیلای حزین |
قامتش گشت کمان ازغم مرگ اکبر |
|
بانوانش به حرمخانهی عزّت محزون |
خواهرش رخت اسیری به خدا کرده به بر |
|
شاه اقلیم صفا میر و علمدار حسین |
شد جدا دست سپهدار حسین از پیکر |
|
سر و جان کرد نثار قدم حضرت دوست |
بگرفت از کف ساقی لب کوثر ساغر |
|
جسم مجروح و لبتشنه حسین گشت شهید |
مرغ جانش به سوی خلد مصفّا زده پر |
|
«قطره» از خرمن الطاف حسینی امروز |
خوشه برچین و از خرمن و سوقات ببر |
اگر امشب سر و سامان ندارم
به دل بیم از جفاکاران ندارم
نباشد گر مرا یار و معینم
معینم هست رب العالمینم
شوم گر کشته از تیر ندامت
سر سلطان دین باشد سلامت
به کف دارم سر و جان در ره دوست
که هستی بخش و هستی آفرین اوست
اگر امشب قرین با آه باشم
چو سیاره به گرد ماه باشم
جهان را مالک الملکی است لا حد
روان این جهان باشد محمد
اگر از کید دشمن جسته جانم
فدای راه جانان جسم و جانم
ز شهر و خانمانم گشته ام دور
شدم از دوری اطفال رنجور
اگر در کوچه ها شب زنده دارم
به سینه نقش طفلان می نگارم
اگر گردم شهید از تیغ عدوان
سرم بادا فدای شاه خوبان
نه ترس من ز شمشیر و سنین است
دلم افسرده از بهر حسین است
برو باد صبا در شهر بطحا
بگو با نور چشم و قلب زهرا
عزیز فاطمه آرام جان ها
میا در کوفه ای روح روان ها
همی ترسم گل من خار گردی
چو مسلم بی کس و بی یار گردی
میا در کوفه ای فرزند زهرا
شوی محزون ز دست ظلم اعدا
سرم بادا فدای جسم و جانت
میاور نازپرور کودکانت
ز هجر اکبر فرخنده سیما
شود مجنون ز داغش ام لیلی
میاور شمع بزم عاشقان را
علمدار و انیس کودکان را
علی اصغر ندارد طاقت تیر
رباب از مرگ اصغر می شود پیر
تو چون آگاهی از حال دل من
ز هر سو ره ز من بگرفته دشمن