دختر زهرا فروغ شمس ولایت |
نور رخ شمع بارگاه جلالت |
زینب کبری عزیز حیدر کرار |
منبع فیض و عطا و جود و کرامت |
علت ایجاد خلق عالم امکان |
عصمت اعظم گل نهال رسالت |
بندۀ درگاه حق مبلغ قرآن |
معنی شمس و ضحا و صبح سعادت |
تا متولد شد آن ریاض ریاحین |
شد زقیامش به پا هزار قیامت |
همچو علی در بیان در عالم ایجاد |
صاحب اعجاز و فضل و نطق و بلاغت |
رهبر دین رهنمای عالم و آدم |
حامی دین خدا خدای فصاحت |
زهرۀ زهرا مهین کشور هستی |
گوهر دریای صبر و جود و عنایت |
هر که پناهنده شد به درگه لطفش |
میرود از این سفر به شهر سلامت |
آه از آن دم که در مقابل زینب |
شاه شهیدان چشید شهد شهادت |
بانوی عصمت زظلم کوفی و شامی |
غرقهی خون شد دلش ز تیر ملامت |
شد دل فرزند بوتراب مشوش |
بس که شنید از سپاه شام شماتت |
گشت سراسیمه رو به سوی نجف |
گفت که ای پادشاه روز قیامت |
پیکر عریان زجور کینهی عدوان |
روی تراب اوفتاده آن قد و قامت |
بحر مروّت اسیر سلسله گردید |
خیمه و خرگاه شاه رفت به غارت |
یک نفر از آن سپاه شوم جفاکار |
بر مه برج شرف نکرد حمایت |
«قطره» دل بحر خون شد از این غم |
در کف زهرا نه صبر ماند نه طاقت |
در ماتم عزیز خدا دخت بوتراب |
از سیل اشک قصر شکیبم شده خراب |
با چشم دل ببین به سراپردۀ وجود |
پنهان در ابر تیره شده روی آفتاب |
از بهر زینب آن دُر دریای مرتضی |
ای دیده اشک از چه نباری چونان سحاب |
جاری زچشم خلق ببین اشک ماتم است |
محزون نشسته هر طرفی پیر و شیخ و شاب |
آن مرغ جان شده از گـلبن بدن |
از آتش فراق دل ما شده کباب |
این واژگون فلک چه گردیده نیلگون |
جبریل عشق از چه سبب دارد اضطراب |
آشفته از چه رو شده دلهای بانوان |
یاقوتشان نهان شده اندر دل تراب |
آن زهرهای که سرّ اناالحق عیان نمود |
شهد لقا چشید به جنّت ز روی باب |
رخت از جهان کشید به دارالقرار شد |
از رفتنش کباب شده قلب بوتراب |
سیل سرشک بسته ره مردمان چشم |
برکف نمانده طاقت صبر و شکیب و تاب |
آن نازنین که خالق صبر و شکیب بود |
امروز شد به سوی بقا با دل کباب |
عمری برای قائمهی دین قیام کرد |
از آن قیام هست به پا مذهب و کتاب |
یک قافله اسیر به سامان رساند او |
هر چند دید ظلم و ستم جور بی حساب |
هنگام مرگ گفت که یادم نمیرود |
رأس حسین و زیب سنان کوفهی خراب |
هر لحظهای به یاد لب لعل شاهدین |
میریخت عقد دیده به دامان چنان حباب |
در قتلگه چو دید به دریای خون حسین |
از خون شاه کرد کف و گیسوان خضاب |
جانش به لب رسید در آن ساعتی که شمر |
عطشان برید سر زتن مالک الرقاب |
از آن نهال گلشن دین چید یک گلی |
از خون عاشقان شده آن لعل گل مذاب |
آن لحظهای که عازم شام خراب شد |
عریان گذاشت جسم حسین را در آفتاب |
این میهمان عزیز بود خاکِ کربلا |
برگو به آفتاب که بر جسم او متاب |
گفت ای حسین من به خدا میسپارمت |
اما بیا و از من افسرده رخ متاب |
پروانهها بگرد تو ای شمع انجمن |
گردیدهاند زآب حیات تو کامیاب |
روز عزای زینب کبراست شیعیان |
از بهر او ببین که جهان گشته انقلاب |
هرچند راه مردم چشمم گرفته سیل |
از اشک دیده نخلهی دین را کنم شباب |
ای «قطره» بحر از اثر آه آتشین |
افتاده فلک عقل به گرداب پیچ و تاب |
زینب چو دید در سر نی رأس شاه را |
از دود آه کرد سیه روی ماه را |
منهاج صبر از اثر آه آتشین |
افسرده کرد مردم و خیل سپاه را |
گفت ای مه سمای دل مشرق وجود |
افکن به خیل غمزده تیر نگاه را |
در طور این سنان تو ز بس جلوه کردهای |
بستی به خلق عالم امکان تو راه را |
تو مهر آسمان جلالی به نوک نی |
ثابت نمودهای به جهان اشتباه را |
از یک کرشمه بر سر نی مظهر اله |
دادی به باد خرمن آن رو سیاه را |
مویم خضاب گشته زخون گلوی تو |
هم تیره کرده چهرهی خورشید و ماه را |
خورشید آسمان وصالی حسین من |
دیدی چقدر ظلم و ستم رنج راه را |
امروز در مقابل روی تو شاه دین |
ویران کنم ز نطق و بیان بارگاه را |
زینب سرش به چوبهی محمل زد و گریست |
افسرده کرد قافلهی دل تباه را |
از فرق خون زینب کبری به روز حشر |
بخشد خدای حی توانا گناه را |
هر «قطره»ای که میچکد از بحر چشم تو |
افسرده میکند دل هر دادخواه را |
روزی که اهل بیت شه دین به شام شد |
از هر طرف به هر طرفی ازدحام شد |
تیغ جفا و جور ستم از نیام شد |
دنیا به کام مردم بی ننگ و نام شد |
غمگین دل عزیز رسول انام شد |
|
تا دختر ولی خدا دید شام را |
بی شرمی خلایق بی ننگ و نام را |
بی رحمی یزید و جفای عوام را |
کف الخضاب دست همه خاص و عام را |
آن روز پیش دیدۀ زینب چه شام شد |
|
بانوی بانوان اسیران بی گناه |
گفت ای سپاه شوم جفاکار دین تباه |
مائیم پردهدار حرم دخت پادشاه |
از دود آه ما شده رخسار مه سیاه |
از این سبب زدست ملایک زمام شد |
|
محزون به شام زینب مالک رقاب شد |
آهی کشید و تیره رخ آفتاب شد |
سکان ماسوا و زمین انقلاب شد |
غمگین نبی و فاطمه و بوتراب شد |
یا للعجب مگر که قیامت قیام شد |
|
اثبات کرد زینب کبری مقام خویش |
بر کف گرفت بانوی عصمت زمام خویش |
ثابت به خلق کرد در آن شام مام خویش |
از آن سپاه شوم گرفت انتقام خویش |
حجت به اهل کوفه و شامی تمام شد |
|
گفتا که ما عزیز نبی فخر عالمیم |
نور سراج کعبه و فرزند خاتمیم |
ما رهنمای عالم و منهاج آدمیم |
معنی بر کتاب خدا اسم اعظمیم |
از دست ما ز فتنه اعدا زمام شد |
نمیدانم چرا از غصه جانم بر لب است امشب |
همه سیاره در سیر و پریشان کوکب است امشب |
یقین در قید و بند و غم گرفتار است بیماری |
که قلب عالم ایجاد در تاب و تب است امشب |
طبیبانه بیا امشب به بالینش تماشا کن |
ببین بیمار بیتاب است و جانش بر لب است امشب |
چرا این کاروانان اندرین صحرا مکان کردند |
مگر این ره خطرناک و قمر در عقرب است امشب |
یکی از کاروان پرسید میر این اسیران کیست |
بگفتا دختر زهرای اطهر زینب است امشب |
چرا سـُکان عرش و فرش و کرسی در تب و تابند |
مگر دوران هجر غمگساران امشب است امشب |
نمیدانم چه آمد بر سر دخت علی زینب |
که اشک از چشم او جاری چو ابر کوکب است امشب |
برای خاطر مظلومی زینب خداوندا |
که ذکر ساکنین عرش یارب یارب است امشب |
بیا یک «قطره» از بحر چشمت کن نثار دوست |
که هنگام عزاداری برادر امشب است امشب |