یادم آمد داستانی دوستان |
داستان جغد و بلبل بوستان |
|
عندلیبی بود در طرف چمن |
گه به شاخ یاس و گاهی نسترن |
|
بال و پر افشان به هر شاخی پرید |
گـَرد لعل غنچۀ گل میچمید |
|
در شمال باغ بـُد ویرانه ای |
نه در و دیوار و سقف و لانه ای |
|
مسکن جغدی در آن ویرانه بود |
مایل شمعی چنان پروانه بود |
|
بلبل از احوال جغد آگاه شد |
آگه از آن نالۀ جانکاه شد |
|
شد سوی ویرانه بال و پر زنان |
دید جغدی کرده کنجی آشیان |
|
عندلیب باغ کرد از او سؤال |
کی شکست بال و پر شوریده حال |
|
تو چرا داری در این ویران مکان |
آه تو آتش زند برجسم و جان |
|
خیز با من تا سوی بستان رویم |
پای سرو و لاله و ریحان رویم |
|
بر فضای گلسـِتان مأوا کنم |
در سر هر شاخه ای پروا کنم |
|
جغد گفتا آتشی افروختی |
این دل پژمردهام را سوختی |
|
تو برو در باغ با گل راز کن |
خوش به شاخ نسترن آواز کن |
|
من در این ویرانۀ بی سقف و بام |
روز وشبها دارم ای بلبل مقام |
|
تو اگر در باغ داری یاسمن |
لاله و ریحان ونخل نسترن |
|
گفت با آن جغدک ویران هزار |
خیز شو سوی گلستان رهسپار |
|
گر گل تو در چمن بشکفته است |
نوگل من از عطش پژمرده است |
|
گر گل تو سر برآورده زخاک |
من گلم کرده گریبان چاک چاک |
|
گر گلت سیراب باشد در چمن |
نو گل من کرده در ویران وطن |
|
گر گل تو خرم و خندان بود |
نو گل من روز و شب گریان بود |
|
گر گلت با عندلیبان همدم است |
نو گل من قامتش از غم خم است |
|
گر گل تو رخ چو شمع افروخته |
من گلم پروانه سان پر سوخته |
|
گر گلت باشد به دست باغبان |
من گلم پرپر شد از دست خسان |
|
گر تو گل داری رَده اندر رَده |
من دلی دارم زغم آتشکده |
|
گر تو را گل باشدت پرپیچ و تاب |
من گلی دارم زپیکان خورده آب |
|
گر گل خوشبو تو داری در چمن |
من گلم در خاک گشته بی کفن |
|
گر تو را باشد بنفشه رنگ رنگ |
من گلم بشکسته از چوب و سنگ |
|
گر گل تو باشد اندر سبزه زار |
من گلم در قید و بند غم دچار |
|
گر گل تو از رخ افکنده نقاب |
من گلم از خون شده دستش خضاب |
|
گر گل تو زینت هر مجلس است |
من گلم با محنت و غم مونس است |
|
سایۀ سرو از تو و آب روان |
کنج ویران از من و روی مهان |
|
غنچۀ گل از تو و عبر و عبیر |
کنج ویران از من و خیل اسیر |
|
آن کودک شاه تشنه کامان |
میگفت به گریه کنج ویران |
به به ز درم در آمد امشب |
جانان من و معین زینب |
گر زار و حزین و خسته بودم |
در رهگذرت نشسته بودم |
تا مونس دل روانم آمد |
آن یوسف مصر جانم آمد |
یاقوت گهر زدیده میسفت |
هردم به زبان حال میگفت |
دیدی شب هجر ما سحر شد |
مهمان عزیز ما ز در شد |
چون آمده از سفر دل آرام |
بگرفت دلم زغصه آرام |
خوب آمدی از درم شبانه |
اشک بصرم بود روانه |
صد حیف خرابه منزل ماست |
بی فرش و چراغ محفل ماست |
بنشسته غم تو در کنارم |
افسرده زدست روزگارم |
برخاست ز جا و رخ برافروخت |
از آتش آه مرغ جان سوخت |
بگرفت به کف سر پدر را |
بردامن خود نهاد سر را |
آن کودک غمگسار محزون |
زد بوسه برآن لبان پرخون |
بابا زچه روی تو خضاب است |
یاقوت لبت چرا مذاب است |
بنشسته چرا به صورتت خاک |
با اشک دو دیدهام کنم پاک |
آوخ کِه سرت ز تن جدا کرد |
ما را به فراق مبتلا کرد |
ما را که یتیم و خونجگر کرد |
در رهگذر تو در بدر کرد |
آوخ که زدست ظلم اعدا |
دردم نشود دگر مداوا |
بنگر که زضرب تازیانه |
بر بازوی من بود نشانه |
پیشانیت از چه گشته مجروح |
ای آن که به جسم ماسوا روح |
چون شمع رخت بود فروزان |
پروانۀ جان من بسوزان |
ویرانه اگر مرا مکان شد |
هیهات بهار ما خزان شد |
جان را به رهت نثار سازم |
آگه نشود کسی ز رازم |
آن لحظه رقیه رفت از هوش |
شمع دل طفل گشت خاموش |
آن شنیدم که خسرو خوبان |
مهبط وحی خالق سبحان |
حکم فرمای عالم هستی |
مظهر حق و خاتم هستی |
گفت جان حسین جان من است |
حجت روز امتحان من است |
ساقی حوض کوثر است حسین |
شافع روز محشر است حسین |
روزی از روزها شه کونین |
آفتاب رخ رسول حسین |
ناگهان چشم شهریار عرب |
اوفتاده به حجرۀ زینب |
دید زینب به حجره خوابیده |
به رخش آفتاب تابیده |
به مه طلعتش فکند عبا |
شد نهان در سحاب بدر دجی |
زینب از خواب ناز شد بیدار |
دید بر پا ستاده شاه کبار |
گفت ای روح عالم ایجاد |
جان زینب فدای جانت باد |
کی شود از ره وفاداری |
از دل و جان نمایمت یاری |
دوستداران حیدر کرار |
چون حسین شد بکربلا بییار |
لب عطشان امام حی مبین |
شد شهید از جفای شمر لعین |
قامتش روی خاک و خون افتاد |
لرزه بر طاق واژگون افتاد |
عازم شهر شام شد اسرا |
از ره قتلگه به شور و نوا |
آن زمان چشم زینب افگار |
اوفتاده به نعش شاه کبار |
شد سراسیمه با هزار ادب |
زعرش محمل به فرش شد زینب |
یادش آمد زلطف شاه شهید |
که رخش زآفتاب پوشانید |
شد سوی قتلگه به شیون و شین |
تا رسیدی به گرد نعش حسین |
گفت ای زیب دامن زهرا |
چون تلافی کنم در این صحرا |
نتوانم در این دیار محن |
که بپوشم به پیکر تو کفن |
کفنت خاک کربلاست حسین |
جسم تو همچو طوطیاست حسین |
ندهد مهلتم سپاه ظلم |
زآفتاب تو را به سایه برم |
جسم مجروح و تابش خورشید |
آه از این روزگار و ظلم یزید |
ای شهنشاه ملک بنده نواز |
گره غصه از دلم کن باز |
خیز از جا و خوش تماشا کن |
شورش روز حشر برپا کن |
ای ذات تو مرآت جمال احدیّت |
ای علم تو از مبدأ غیب صمدیّت |
ای نور تو مشکات حریم ازلیّت |
ای مشی تو سرمشق علوم ابدیّت |
تو صاحب ملکی و نمایندهی جانان |
تو غائب غیبی و پناهندهی امکان |
هر لوح و قلم نقش نگارنده تو باشی |
هم اوّل و هم آخر و آینده تو باشی |
در ارض و سما مهر فروزنده تو باشی |
فیّاض ازل ظلّ خدا بنده تو باشی |
د ر کفـّهی کفّ تو بود جان عوالم |
در قبضهی قبض تو بود جان عوالم |
نور تو سراج حرم لم یزلی بود |
آن مشی قدم نور سراج ازلی بود |
در خیمهی اجلال خداوند علی بود |
این کیست بگو گفت که منهاج علی بود |
یابنده و آینده و گوینده تویی تو |
دارنده نماینده پناهنده تویی تو |
ای حکمت تو حکمت اوراق عوالم |
ای شوکت تو شوکت اشراق عوالم |
ای قدرت تو قدرت خلّاق عوالم |
ای صولت تو صولت آفاق عوالم |
این بس که تویی ظلّ خدا جان محمـّد |
وصف تو خدا گفت به قرآن محمـّد |
حق خواست که از رخ فکند پردهی پندار |
تا سرّ هویّت شود از پرده پدیدار |
بودند یکی روح علی احمد مختار |
آیینه شده فاطمه در هر دو پدیدار |
در آینهی ذات ببین روی خدا را |
روی علی و آینهی قبله نما را |
سیمرغ دل قاف قدم گفت به امکان |
شد فتح و ظفر آمده این مژده زجانان |
زد تکیه به اورنگ ولایت شه خوبان |
ساقی قدم ریخت می وصل به پیمان |
این می ز خـُم میکدهی جام اَلـست است |
زاین می همه آفاق جهان سرخوش و مست است |
با تاج و نشان چتر و لوا آمده خاتم |
جبریل به کاخ احدیّت زده پرچم |
ا زبهر وجود ولی عالم و آدم |
با دست ولایت زده او سکه به خاتم |
با زائر بیت الحرم یار روان شد |
ارواح امم خیل ملائک نگران شد |
از مکّه برون آمده حلّال مسائل |
در مملکت دل شده با میر سلاسل |
پس طی منازل شده با یاد شه دل |
د رخمّ غدیر آمده با شمع شمایل |
از نزد خدا پیک خدای ازل آمد |
از پرده برون سرّ شه لم یزل آمد |
در کعبهی مقصود برو وقت تماشاست |
هنگام ظهور جلوات رخ مولاست |
بی پرده جمال علی اعالی علاست |
ساقی قدح دردکشان حرم آنجاست |
عشّاق همه مست می کوثر رضوان |
سرمست در آن میکده با مظهر جانان |
پس آیهی اکملت لکم دینکم از حق |
نازل شده بر ختم رسل والی مطلق |
کن نصب ولایت شه اقلیم محقق |
با خلق بگو هست علی سـرّ هوالحق |
من بر همه مولا و علی از همه اولاست |
از بعد من این والی حق بر همه مولاست |
سلطان سریر حرم حُـجّت اکبــر |
فرمود به حجّاج حرم زاکبر و اصغر |
اسرار نهان گشت از آن پرده مصوّر |
تقدیر قضا امر قدر گشت مقرّر |
بی پرده بگویم خبر ربّک الاعلی |
تا فاش شود سـرّ خداوند توانا |
آراست نبی منبری از امر خداوند |
پس بر شجر گلشن آئین زده پیوند |
نخل ستم و کفر از آن مزرعه برکند |
مخلوق جهان گشت از این واقعه خرسند |
بگرفت چو بازوی علی ختم پیمبر |
با دست ید الهی آن حجت اکبر |
فرمود نبی از طرف خالق سبحان |
در شأن علی آمده این آیهی رحمان |
تکمیل شده دین خدا ختم رسولان |
این والی حق است وبود ناطق قرآن |
این باب علوم نبوی کنز علوم است |
میزان و صراط علوی رسم رسوم است |
آن کس علم افراشته بر بام بنایت |
از شوق زند بوسه به خاک کف پایت |
ای جان جهان همه کونین فدایت |
راضی به رضای تو بود ذات خدایت |
بر خال و خط طاق دو ابروی تو سوگند |
غم رفت گه شادی و دلها همه خرسند |
آن خانه که در بسته خدا داد به حیدر |
در خانه خدا بود و علی ساقی کوثر |
از بهر کسی کی شود این رتبه میسر |
شد سجده گه خلق جهان کهتر و مهتر |
آرامگه امن و امان بیت حرام است |
این بیت حرام است که قائم به قیام است |
پیمان همه بستند بر آن مظهر خلّاق |
افسرده شده خائن و خرسند شد عشّاق |
بر حیدر کرّار خدا خالق ارزاق |
این زمزمه پیچیده به افلاک نــُه آفاق |
بگذشت شب تیره و شد روز مباهات |
از «قطره» و دریا همه در ذکر و مناجات |
اگر امشب سر و سامان ندارم
به دل بیم از جفاکاران ندارم
نباشد گر مرا یار و معینم
معینم هست رب العالمینم
شوم گر کشته از تیر ندامت
سر سلطان دین باشد سلامت
به کف دارم سر و جان در ره دوست
که هستی بخش و هستی آفرین اوست
اگر امشب قرین با آه باشم
چو سیاره به گرد ماه باشم
جهان را مالک الملکی است لا حد
روان این جهان باشد محمد
اگر از کید دشمن جسته جانم
فدای راه جانان جسم و جانم
ز شهر و خانمانم گشته ام دور
شدم از دوری اطفال رنجور
اگر در کوچه ها شب زنده دارم
به سینه نقش طفلان می نگارم
اگر گردم شهید از تیغ عدوان
سرم بادا فدای شاه خوبان
نه ترس من ز شمشیر و سنین است
دلم افسرده از بهر حسین است
برو باد صبا در شهر بطحا
بگو با نور چشم و قلب زهرا
عزیز فاطمه آرام جان ها
میا در کوفه ای روح روان ها
همی ترسم گل من خار گردی
چو مسلم بی کس و بی یار گردی
میا در کوفه ای فرزند زهرا
شوی محزون ز دست ظلم اعدا
سرم بادا فدای جسم و جانت
میاور نازپرور کودکانت
ز هجر اکبر فرخنده سیما
شود مجنون ز داغش ام لیلی
میاور شمع بزم عاشقان را
علمدار و انیس کودکان را
علی اصغر ندارد طاقت تیر
رباب از مرگ اصغر می شود پیر
تو چون آگاهی از حال دل من
ز هر سو ره ز من بگرفته دشمن