خیز ز جا ساقیا پیاپی آور شراب |
شراب وحدت بریز به جام هر شیخ و شاب |
عود به مجمر بسوز به زلف افشان گلاب |
مطرب بزم الست نواخت چنگ و رباب |
بگو که شد ز امر حق مبعث ختمی مآب |
|
ساقی میخوارهگان ز شوق از جای خیز |
جرعهای از آن شراب به جام عشاق ریز |
تو میزبان حقی نما به خائن ستیز |
ز عرش اعلا رسید به فرش جبریل نیز |
مژده دهد ز امر حق دیر کهن شد شباب |
|
باد بهاری وزید پیک الهی رسید |
گفت به ذات نبی حق به تو داد این نوید |
ز قاب و قوسین عرش بساط شاهانه چید |
شربت شهد لقا ختم رسالت چشید |
نماند اندر کف سرّ خدا صبر و تاب |
|
گفت که یا مصطفی منم امین خدا |
بندۀ درگاه تو ای مه و بدر دجی |
به نزد ذاتت بود هر دو جهان بی بها |
جان دو عالم توئی ختم همه انبیا |
خاتم پیغمبران سید عالیجناب |
|
قلزم حی مبین صبح دم آمد به موج |
گروه کروبیان نزول کردند ز اوج |
به باب عفوش ز جان صف زدهاند فوج فوج |
جملۀ لاهوتیان ز فرش بین تا به اوج |
جام بلوری به کف لبالب از دُرد ناب |
|
ستاده همچون غلام به درگهش جبرئیل |
داد به ختم رسل پیام رب جلیل |
در این جهان بسیط توئی امین و سلیل |
بر همۀ انبیا توئی رئوف و دلیل |
سرّ نهان خدا برون نما از حجاب |
|
تاج لامرک به سر نهاده فخر بشر |
به سان عنقا کشید ارض و سما زیر پر |
به ملک هستی زده شرار عشقش شرر |
هر شجر از فرّ او در چمن آرد ثمر |
مرغ روانها ز شوق پر بزند چون عقاب |
|
به امر ذات احد جست نبی با شعف |
نصر من الله گفت شهنشه لو کشف |
پرچم الله و نور گرفت احمد به کف |
نزد قیام قدش خیل ملک بسته صف |
ثنای حق را نمود منشی روز حساب |
|
رسول مطلق زبان به حمد سرمد گشود |
به خیل ابنا رساند پیام رب ودود |
پیمبران خدا تمام بودند شهود |
صوت بلیغش ز دل محنت و غم را زدود |
چهره به خاک سیه کشید اهل عذاب |
ساقی قدح باده مهیا کند امروز |
گلگون زمی آن ساغر مینا کند امروز |
میخانۀ توحید مصفا کند امروز |
مطرب گره از عقدۀ دل وا کند امروز |
آئینۀ دل پاک زصهبا کند امروز |
|
در آئینۀ دل چو فتد عکس رخ یار |
آئینۀ دل نیست دگر مسکن اغیار |
یعنی شود آن دل به یقین مظهر انوار |
آن مظهر انوار شود مسکن دلدار |
معشوق به صد جلوه تماشا کند امروز |
|
امروز زرخ پرده برافکنده نگارم |
روشن شده از مهر جمالش شب تارم |
از مهر جمالش شده دل آئینه دارم |
وز هجر رخش رفته ز کف صبر و قرارم |
دل وصل از آن یار تمنا کند امروز |
|
در پرده نهان آنچه خدا داشت عیان شد |
افشا به خلایق ز کرم سرّ نهان شد |
از مقدم آن شوخ جهان مشک فشان شد |
این دیر کهن سال ز نو باز جوان شد |
از خلق جهان عقدۀ دل واکند امروز |
|
برخیز دلا مُولد سلطان حجاز است |
هنگام سرور و طرب و نغمه و ساز است |
ای باده کشان مژده در میکده باز است |
محمود دلم شیفتۀ روی ایاز است |
از شوق دلم شورش و غوغا کند امروز |
|
از ملک صفا نور رخش جلوهگر آمد |
خورشید جمالش زپس پرده درآمد |
یعنی به جهان پردۀ اوهام درآمد |
شد ظلمت جهل آخر و از نو سحر آمد |
از قبلۀ جان شمس تجلی کند امروز |
|
شاهنشه خوبانی و فخر دو جهانی |
فرمانده و سالار تو بر کشور جانی |
ساقی ازل باده ده کون و مکانی |
کفر این نبود چون که خدا را تو زبانی |
توصیف تو حق گفت که معنی کند امروز |
|
هادی بشر فخر عرب خسرو لولاک |
آن هاشمی و ابطحی و شمس نه افلاک |
آن مخزن اسرار خدا منبع ادارک |
از یمن قدومش شده آفاق طربناک |
صحرا و در و دشت مصفا کند امروز |
|
بر دست صبا داد چو آن طرۀ دل کش |
گردید دلم چون خم گیسوش مشوش |
برخرمن اعمال زعشقش زدم آتش |
از نقش جمالش همه آفاق منقش |
سودای رخش بین که چه با ما کند امروز |
|
در قلزم عشق تو من آن «قطرۀ» پاکم |
هرچند تو از نور، من از تودۀ خاکم |
گر طعنه زند دشمن و از کینه چه باکم |
سرمست نه امروز من از دختر تاکم |
تا نرگس مست تو چه سودا کند امروز |
کتاب فضل خدائی بود کمال محمد |
رموز علم لدنی بود مقال محمد |
نوشته با ید قدرت کریم لم یزلی |
به لوح عرش برین زینت و خصال محمد |
به بام قصر دلم هاتفی چنین میگفت |
که از مشارق جان شد عیان جمال محمد |
بگفتمش تو مگر پیک کوی جانانی |
به غمزه گفت منم بنده و بلال محمد |
بهشت و کوثر و طوبی و قصر رضوانم |
به طاق ابروی جانان بود وصال محمد |
سحر که ظلمت شام فراق پنهان شد |
دمید از افق معرفت هلال محمد |
ز ممکنات گذشتم به چشم دل دیدم |
که در مشارق هستی بود مثال محمد |
تمام عالم امکان بود به عز و شرف |
زکات حسن جمال و جلال آل محمد |
صراط و مذهب و آئین و دین و ایمانم |
بود به مذهب عشاق خط و خال محمد |
در این دو روزۀ دنیا به ساحت بستان |
بچین میوۀ توحید از نهال محمد |
چو این کلام شنیدم ز لعل میگونش |
که «قطره»هاست از آن بحر بی زوال محمد |
رحلت رسول روح کائنات است |
فاطمه پریشان بهر وجه ذات است |
ملک کون غریق غم شد زماتم خاتم یا کریم و یا رب |
|
از برای احمد مرتضی عزادار |
شمسۀ نبوت از دو دیده دُر بار |
بس ملک ز اوج آمد بحر غم به موج آمد یا کریم و یا رب |
|
بعد شاه لولاک در دلی که غم نیست |
در مصائب شاه کو که در عدم نیست |
آنچه در جهان باشد مات نوحه خوان باشد یا کریم و یا رب |
|
روی غنچۀ گل شد خضاب و رنگین |
قلب شیعیان شد بی قرار و غمگین |
خاک غم به سر ریزم گه تشنه برخیزم یا کریم و یا رب |
|
دانۀ محبـّت بهر حق ستائی |
در ضمیر دل کشت مهر کبریائی |
کاخ دل مجلّا شد نقش و لوح دلها شد یا کریم و یا رب |
|
شد مسبّب خلق خلقت عوالم |
در وجود آمد آدم و علائم |
خاتم جهان خوانند مخفی و عیان دانند یا کریم و یا رب |
|
ریزه خوار خوانش هست قطرۀ دریا |
بندۀ سرایش ذرّه است و بیضا |
عقل کل مافیها در همه جهان یکتا یا کریم و یا رب |
این شنیدم رحمة للعالمین |
آسمان عشق خیرالمرسلین |
مبدأ آیات اسماء کریم |
کشتی ادیان رحمن الرحیم |
شاه لولاک رسول کبریا |
ماه سکّان سماوات علی |
در حجاب غیب پنهان روی او |
قبلۀ کونین طوف کوی او |
چون جهان گنجایش نورش نبود |
داشت پنهان چهره در غیب شهود |
ذره از خورشید آگه نیست نیست |
قطره از توحید واله نیست نیست |
حامدش باشد خدای سرمدی |
واجب ممکن قیام احمدی |
از پس آن پردۀ اسماء ذات |
نیست آگه کس به غیر از مهر ذات |
از جفای امت بیدادگر |
بود محزون حضرت خیر البشر |
خاتم پیغمبران رنجور بود |
از لقای کبریا مسرور بود |
بود در معراج بستر شاه عشق |
آمد عزرائیل در درگاه عشق |
قابض الارواح دق الباب کرد |
شمسۀ آفاق فتح باب کرد |
گفت تو فرخ پیام کیستی |
بر در ابواب رحمت زیستی |
باب من حلال حل مشکل است |
که ز دست خلق افسرده دل است |
نوبت سوم رسول عالمین |
گفت با زهرا و نور هر دو عین |
فاطمه این لحظه کشف راز کن |
باب رحمت را به رویش باز کن |
قابض الارواح آمد نزد شاه |
محو دیدارش شده چون مهر و ماه |