اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

در مصایب حضرت سیدالشهدا علیه السلام

قامتم از بار غم کمان شده هیهات

مونس دل درد بیکران شده هیهات

بس که نشستم به کنج خانه‌ی عزلت

صبر و شکیب من از میان شده هیهات

از اثر رنج و طعن و تیر ملامت

از تن بیمار من توان شده هیهات

در دل دریای فکرتم گهری بود

با که بگویم چرا نهان شده هیهات

صبح سعادت بگو به بلبل مستان

موسم گل‌گشت بوستان شده هیهات

مسکن مرغ دلم به شاخ سمن بود

یک دو سه روزی زآشیان شده هیهات

سیل سرشکم زدیده­ام شب هجران

از سر هر ناوکی روان شده هیهات

بهر چه پژمرده گشته غنچه‌ی نسرین

هم دم آن خار بوستان شده هیهات

صاحب باغ از چه کرده سر به گریبان

نوگل نازش زبوستان شده هیهات

گریه کند همچو ابر لامه به کهسار

کوی شکیب من از میان شده هیهات

گرچه به چنگال گرگ برّه اسیر است

گله در این دشت بی شبان شده هیهات

بهر عزای شهید نیزه و خنجر

از کف آزادگان عنان شده هیهات

از اثر نوک تیر و باد مخالف

گلشن دین خدا خزان شده هیهات

تشنه حسین جان سپرد بر لب دریا

قامت زهرا زغم کمان شده هیهات

زعرشه‌ی زین تا به فرش عرش علا شد

ولوله در ملک لامکان شده هیهات

تا که به خاک اوفتاد جسم لطیفش

از همه اعضاش خون روان شده هیهات

رأس عزیز خدا مقابل زینب

از ستم ظلم بر سنان شده هیهات

جسم مشبک ز تیر و تابش خورشید

پرتو خورشید سایبان شده هیهات

چهرۀ تابان کودکان رسالت

زرد از آن فتنۀ زمان شده هیهات

سایه نبودی برای پیکر عریان

سایۀ او خنجر و سنان شده هیهات

گرچه میسّر کفن نبود خدا را

پیکر عریان چنان نهان شده هیهات

در صف کرببلا مگر تو ندیدی

زجۀ طفلان بآسمان شده هیهات

کس نشنیده هنوز کودک مهمان

مهر رخش همچو زعفران شده هیهات

زینب کبری و کودکان حسینی

بر سر بازارها روان شده هیهات

قبلۀ دل را به بندِ سلسله بستند

غمزده با کاروان روان شده هیهات

نور خدا کرده در تنور تجلی

موسی جان زار و ناتوان شده هیهات

لعل لب شاه دین کبود خدا را

از اثر چوب خیزران شده هیهات

صدر نشین کاخ عزّ و جلالت

«قطره» به ویرانه­شان مکان شده هیهات

 

زبان حال حضرت سیدالشهدا علیه السلام

تا خیالش را شبی مانند جان در برگرفتم

آیتی دیدم که از هر گلرخی دل بر گرفتم

قصد جانم کرد با نوک خدنگ چشم مستش

سینه را در پیش آن خورشید وش اسپر گرفتم

آن قد و بالای سروش همچو جان در بر کشیدم

دل زخلد و کوثر و طوبی و رضوان برگرفتم

تا لبش را برلبم بگذاشتم یا رب چه دیدم

کام دل را از لب آن لعل جان پرور گرفتم

از بهشت و کوثر ودنیا و مافیها گذشتم

زاول ایجاد در میقات یک دلبر گرفتم

هرکجا رفتم ببینم آن نگار دلستان را

تا که دامان ولایش را لب کوثر گرفتم

گفتمش تو شاهباز سدره قاف حدوثی

گفت من بودم زساقی قدم ساغر گرفتم

من حسینم از سر و از عترت و دولت گذشتم

از مقام قرب ذات سرمدی افسر گرفتم

من همای صدرۀ صدر سماوات خدایم

عالم کونین را زین رتبه زیر پر گرفتم

تا بدیدم کشتی دین خدا در بحر طوفان

از برای قائم دین برکف خود سر گرفتم

خواستم آن یوسف جان را دهم از چه نجاتش

در شب عاشور زلف اکبر و جعفر گرفتم

نخل دین از خون عباس علی سیراب کردم

تا رخش دیدم خدا را حالت دیگر گرفتم

خواهرم زینب مرا چون دید در معراج دلبر

رمز عشق و شور جانبازی خود از سرگرفتم

عاشقان را کشته تا دیدم در آن دشت مصفا

از بصر بهر شهیدان خدا گوهر گرفتم

خواستم تا جلوه در سکان مافیها نمایم

اندر آن وادی حیرت برقع از رخ برگرفتم

گر تو می­بینی شدم من شافع روز قیامت

این شفاعت را من از خون علی اصغر گرفتم

بعد هفتاد و دو تن قربانی کوی حبیبم

تشنه بودم آب را من از دم خنجر گرفتم

دست قاتل تا که شد از خون حلق من خضاب

بعد از آن مأوا میان خون و خاکستر گرفتم

در مصیبات حسین و کودکان و زینب زار

قطره قطره اشک از دریای بحر و بر گرفتم

 

بنشین برای خاطر زهرا برابرم

چون دولت وصال تو باشد میسرم

برتر زآفتاب سماوات اخضرم

مانند صید اگر به کمند توام اسیر

مشتاق برجمال خط و خال دلبرم

من عاشق جمال تو باشم عزیز من

افکنده آفتاب قدت سایه برسرم

در هر کجا که روی کنم با دل حزین

آئی به سان صبح سعادت تو از درم

یک عمر از پی تو دویدم به کوه ودشت

تا شد وصال جلوه‌ی رویت میسّرم

سیّاره‌ی سمای تو بودم شبانه روز

لیکن ز پرتو رخ تو ذره پرورم

مجنون شدم برای تو در دشت و کوهسار

عنقای جان نشسته برای تو بر سرم

تو شاه ملک عالم لاهوتی ای حسین

من زینب ستم کش افسرده خاطرم

بعد از نبی و فاطمه و مرتضی حسن

بودی به هر بلیه تو غمخوار و یاورم

تقصیر ما چه بود مگر خسرو بقا

صف­ها به صف کشیده عدو در برابرم

یک دم عزیز فاطمه سلطان خانقین

بنشین برای خاطر زهرا برابرم

بر رزمگاه عزم روان کرده‌ای ولی

کی می­شوم رضا بروی یک دم از برم

مهریه بتول بود قلزم فرات

از تشنگی کباب شد قلب اطهرم

دامن کشان من از پی تو می­روم به دشت

تا از نهال وصل تو من بار و بر برم

آتش اگر به خرمن صبرم زده عدو

در بوتۀ ولای تو همچون سمندرم

در خیمه‌گاه از اثر آه آتشین

می­سوزد از عطش دل عطشان اصغرم

از بهر خاطر تو امام مبین حسین

جاری بود زدیده‌ی دل عقد گوهرم

قطرات اشک می­چکد از چشم کائنات

زآن رو که می­رود سوی میدان برادرم

«قطره» هنوز خیمه‌ی ثاراللهی به پاست

از دولت جلالتش آسوده خاطرم

 

وداع حضرت سیدالشهدا علیه السلام

خواهرم زینب دمی بنشین برم

تا زغم آسوده گردد خاطرم

گوش را کن باز ای شهباز من

بشنو ای بانوی خرگه راز من

بعد قتلم گریه و زاری مکن

سیل اشک از دیدگان جاری مکن

ای معین و یاور افسردگان

این وصیت گوش کن آرام جان

چون توئی مجنون لیلا آفرین

در رخ ما صورت لیلا ببین

گرتوئی عاشق منم مشتاق تو

آفرین بر عهد و بر میثاق تو

هر که نوشید از قِدَم جام بلا

می­شود راضی به تقدیر و قضا

آگهم خواهر زحال زار تو

از غم فردا و کار و بار تو

خانه را از اشک غم ویران مکن

زآتش آهت مرا حیران مکن

شهد غم بر ساغرت گر ریخته

رشته صبرت اگر بگسیخته

چون تو می­باشی امیر کاروان

این تو و این کودکان و بانوان

گفت خواهر جان خدا یارت بود

در همه احوال غمخوارت بود

دارم از بهر شهادت من شتاب

این سکینه این رقیه این رباب

گر غم مرگ برادر مشکل است

در ره جانانه اول منزل است

سوی میدان شد روان بی واهمه

از قفایش رفت دخت فاطمه

رفت زینب از پی بدر دجی

دم به دم می­گفت با شور و نوا

رفتی از دستم همای جان من

جان من شد از پی جانان من

بود شه محو لقای کبریا

زینب افسرده گفتا یا اخا

ای عزیز فاطمه من زینبم

صبر کن لختی برآور مطلبم

آه زینب سد راه شاه شد

شاه از حال دلش آگاه شد

دید مهری گشته از مشرق پدید

شه عنان از رفرف عشقش کشید

بازگشت از رزمگه معراج راز

زینبش را دید در راز و نیاز

دم به دم می­گفت با صد شور و شین

ای حبیبم ای طبیبم یا حسین

دید افسرده گریبان چاک چاک

عصمت کبری نشسته روی خاک

شد یقینش داده از کف صبر وتاب

مهر ومه را کرده پنهان در حجاب

ماسوا از آه زینب تیره شد

چهرۀ خورشید عالم چیره شد

جذبۀ زینب ز ارکان وجود

شاه را آورد در قوس و صعود

از سر زین بر زمین آمد حسین

در جهان افکند بانک شور و شین

شاه زینب را چو جان در برگرفت

زینب از چشمش دُر احمر گرفت

گفت ای آرام جان فاطمه

سبط پیغمبر روان فاطمه

این وصیت کرده زهرا مادرت

تا ببوسم وقت رفتن حنجرت

در جواب زینب خونین جگر

گفت نور دیده خیر البشر

گفت حق داری مه برج حیا

این تو واین بوسه گاه مصطفی

آن زمان دخت امیرالمومنین

بوسه زد بر حنجر حبل المتین

زینبا شد موسم میدان من

رو تسلی ده دل اطفال من

«قطره» زهرا شد مشوّش خاطرش

از بصر جاریست عقد گوهرش

 

خواهرا ! خدا حافظ

خواهر نکو منظر

بحر رحمت داور

ای به کودکان رهبر

ای عزیز غم پرور

دخت ساقی کوثر

خواهرا خدا حافظ

همسفر به طفلانم

مونس عزیزانم

غم خور یتیمانم

یار غم نصیبانم

گه به دیر و گه معبر

خواهرا خدا حافظ

دیدۀ ‌تو دُر بار است

سینۀ تو افگار است

محنت تو بسیار است

همدم تو بیمار است

گه به راه و گه کشور

خواهرا خدا حافظ

ای به جسم عالم جان

از جفای ظلم خسان

برلب من آمد جان

می­روم به این میدان

نه مرا بود یاور

خواهرا خدا حافظ

ای انیس و غمخوارم

مونس شب تارم

عزم رزمگه دارم

چوُن دل از تو بردارم

نور دیدۀ حیدر

خواهرا خدا حافظ