زعرش زین چو امام مبین به روی زمین شد |
بگفت پیک سحرگه: به فرش عرش برین شد |
فتاد جسم لطیف حسین به دامن صحرا |
چرا که خاتم انگشت مصطفی زنگین شد |
مدار چرخ و فلک عرش و فرش مختل شد |
غریق محنت و غم انبیا و روح الامین شد |
به گوش سرّ مبین تا رسید نالۀ طفلان |
دل مشوّش حلال مشکلات غمین شد |
ز آه و نالهی اطفال و بانوان پریشان |
صدای ضجّۀ افلاک از مکان به مکین شد |
رسید شمر به بالین شاه تشنۀ عطشان |
مه فلک ز خجالت نهان در ابر جبین شد |
شهید شد لب عطشان کنار آب حسین |
تمام انجم و سکّان مهر و ماه حزین شد |
شهی که آب بقا خورده از لب خاتم |
قتیل از اثر تیغ و تیر و نیزۀ کین شد |
ز بعد قتل امام مبین وصیّ پیغمبر |
چه فتنهها که به پا از جفای قوم لعین شد |
چو رفت قافله از کربلا به شام خراب |
سرش به زیب سنان و تنش به روی زمین شد |
به بام قصر فلک گفت هاتفی غیبی |
عزای خامس آل عبا امام مبین شد |
صبا برو تو به زهرا بگو بیا و ببین |
که بانوی حرم کبریا خرابه نشین شد |
مهین عالم هستی و کودکان حسینی |
گهی به کوچه و بازار گه خرابه مکین شد |
مدام اشک ببارد ز دیده این «قطره» |
چرا که دید خزان بوستان سرّ مبین شد |
ای آفتاب بر بدن شاه دین متاب |
این پیکر لطیف بود سبط بوتراب |
|
این مظهری که غرق به دریای خون بود |
باشد عزیز فاطمه و مالک الرقاب |
|
عریان مگر که نیست تن شمس مشرقین |
ای مهر کائنات نهان شو تو در حجاب |
|
این نازنین بدن که فتاده به روی خاک |
این گوشوار عرش بود رخ از او بتاب |
|
شو سایبان پیکر مجروح خون فشان |
در ممکنات از اثر گریه انقلاب |
|
تا خون حنجرش به زمین ریخت شیعیان |
شد دست کائنات زخون حسین خضاب |
|
مرحم برای زخم نی و نیزه و سنان |
باشد سرشک دیدهی گریان شیخ و شاب |
|
زینب به گرد نعش برادر چنان گریست |
رفت از کف ملایک کونین صبر و تاب |
|
از بار غم اگر قد زینب کمان شده |
از آه سوزناک دل «قطره» شد کباب |
|
لعنت به دودمان یزید و معاویه |
لب تشنه جان سپرد حسین در کنار آب |
امروز روز ماتم شاه فلک فر است |
از هر طرف به هر طرفی محشر است |
|
این پادشاه عشق که جان داده تشنه لب |
شافع به روز محشر و ساقی کوثر است |
|
این جسم چاکچاک فتاده به روی خاک |
نور دو چشم خاتم و زهرای اطهراست |
|
جسمش به روی خاک و سرش بر فراز نی |
این گوشوار عرش برین نور داور است |
|
ای شمس کائنات نهان شو به پشت ابر |
عریان تن عزیز خداوند اکبر است |
|
این نور کیست کرده تجلی به نوک نی |
این نور نور شمس جمال پیمبر است |
|
در بحر خون فتاده ببین گوشوار عرش |
گریان چو ابر از غم او طاق اخضر است |
|
گلها اگر به طرف چمن گشته رنگ رنگ |
از خون حلق اصغر و از موی اکبر است |
|
این طاق واژگون ز چه رو سرنگون نشد |
نور دو چشم فاطمه افسرده خاطر است |
|
زینب به کف گرفت تن شاه دین و گفت |
این هدیه از علی و بتول و پیمبر است |
|
من میسپارمش به تو این جسم و میروم |
قدرش بدان که این تن مجروح بی سر است |
|
هفتم صفر، سالروز شهادت سبط اکبر، حسن بن علی المجتبی تسلیت باد.
ای نهال گلشن پروردگار فاطمه |
در گلستان رسالت گلعذار فاطمه |
زهرۀ زهرای دل لیل و نهار فاطمه |
شمع بزم دلبران یار و تبار فاطمه |
آفت صبر و توانائی قرار فاطمه |
|
هر دمی از گلشن روی تو میآید نسیم |
آن نسیم جان فزای تو شده ما را قسیم |
جنت عشاق باشد لعل میگون نسیم |
ریزه خوار خوان احسان تو باشیم از قدیم |
پیر و برنا کردهایم عزم دیار فاطمه |
|
ای صراط دین حق آئینۀ روی نبی |
کوثر جنات و تجری خال هندوی نبی |
آفتاب برج دانش خلـُق نیکوی نبی |
بر مشام جان رسد از زلف تو بوی نبی |
میوۀ نخل ولایت اقتدار فاطمه |
|
خوشه چین خرمنت گردیده جبریل امین |
قاسم الارزاق عالم پیشوای مسلمین |
دست یکتائی حق باشد تو را در آستین |
دیده بگشای عاشقان را بر سر کویت ببین |
روح و جسم ممکناتی غمگسار فاطمه |
|
ای امام مقتدای عالم ملک وجود |
در دبستان تو جبرائیل در حمد و درود |
گاه در تکبیر و گاهی در قیام و گه سجود |
علم ادیان آمد از لطف تو از نسج وجود |
این بود سرمایۀ عز و وقار فاطمه |
|
در بساط قرب حق نام تو باشد مجتبی |
پای تا سر غرق در دریای عفوی و عطا |
تو طبیب دردمندانی و به هنگام دعا |
گر نباشی ناخدا کشتی ما گردد فنا |
سبزۀ خط تو باشد سبزه زار فاطمه |
|
با چنین قدرت نمیدانم چرا از زهر کین |
گشتهای سلطان خوبان با غم محنت قرین |
شد دلت مجروح از جور جفای مشرکین |
از مصیبات تو زینب گشت با غم هم قرین |
شد پریشان دختر نسرین عذار فاطمه |
|
یک طرف کلثوم و زینب دیده گریان غمگسار |
یک طرف شاه شهیدان داده از کف اختیار |
یک طرف اطفال محزون تو از خرد و کبار |
دیده گریان در کنارت همچو ابر نو بهار |
سیل شد جاری ز کوه و چشمسار فاطمه |
|
اشک غم جاری بود از نرگس فتانهات |
گاه محزونم ز دست دشمن کاشانهات |
گاه مجنونم برای مرقد ویرانهات |
در تب و تاب است گـِرد شمع تو پروانهات |
سوختند از آتش کین قلب زار فاطمه |
|
یادم آمد آن دمی زینب به آه و شور و شین |
از حرم آمد به بالین عزیز خانقین |
دید روی خاک و خون افتاده شمس مشرقین |
گفت روح و جسم و جان عالم هستی حسین |
روز و شبها منزلت بودی کنار فاطمه |
|
زینب آن جسم لطیفش را چو جان در بر کشید |
شربت شهد لقای شاه مظلومان چشید |
لحظهای با آن بدن میبود در گفت و شنید |
پس ز حلقوم بریده آه جانسوزی شنید |
این تو و این کودکان اشکبار فاطمه |
دوش مطرب بزمکی آماده کرد |
سرخوشم ساقی زجام باده کرد |
جرعهای زآن می به کامم ریخته |
رشتۀ صبر مرا بگسیخته |
تا شکستم من بت پندار را |
نیست دیدم در حرم دلدار را |
ساغری برکف گرفت آن دلستان |
کرد عزم باغ و طرف بوستان |
سوی من رو کرد لب برلب گزان |
دین و دل برد از کفم آن دلستان |
لحظه لحظه ناز را بنیاد کرد |
این دل افسردهام را شاد کرد |
تا که دیدم من دو چشم مست او |
شد دل دیوانهام پابست او |
بر رخش کرده پریشان روی خویش |
عالمی را کرده محو روی خویش |
دامنش بگرفتم از روی نیاز |
گفتم ای شاهنشه بنده نواز |
گو که باشد ساقی بزم الست |
آن خدیو عالم بالا و پست |
گفت باشد آفتاب مشرقین |
سبط پیغمبر ولی حق حسین |
آن که در کرب و بلا شد بی معین |
گرد او بگرفت قوم مشرکین |
روز عاشورا عزیز مصطفی |
بود در آن دشت پرخوف و رجا |
تکیه داده بر لوای بی کسی |
گرد او بگرفته هر خار و خسی |
با خداوند رئوف مهربان |
گفتگو میکرد آن آرام جان |
کای خدا این عترت اطهار من |
قبلۀ دین عابد بیمار من |
این علمدار و سپاه و لشکرم |
قاسم و عون و حبیب و جعفرم |
این بنات و خیمه و خرگاه من |
این لب عطشان و دود آه من |
شیرخواری شیرخوار آوردهام |
ارمغان بهرت نثار آوردهام |
خاصّه در بزم تو آوردم گلی |
از برای نغمه خوانی بلبلی |
این من و این نالۀ روز و شبم |
این مه برج امامت زینبم |
این سر و این پیکر و این اکبرم |
این بنات النعش محزون خواهرم |
جان من گوئی است در میدان تو |
آفرین برلطف و بر احسان تو |
عاشقان را باک از شمشیر نیست |
ترس از شمشیر و زخم تیر نیست |
پس ندا آمد حبیب من حسین |
آفت صبر و شکیب من حسین |
شمع بزم عالم آرای منی |
بین ما نبود دگر ما و منی |
یوسف مصر وجود ما توئی |
مصدر غیب و شهود ما توئی |
عاشقم من بر رخ زیبای تو |
بر سرم باشد حسین سودای تو |
هین بیا حانا در آغوشت کشم |
این سخن آهسته در گوشت کشم |
گر که در اقلیم هستی خالقم |
بر جمال دلربایت عاشقم |
روی دامانم بود مأوای تو |
تا ببوسم لعل گوهر زای تو |
خوشه چین گردم به گرد خرمنت |
دانه برچینم زنخل گلشنت |
کارگاه ناز را بنیاد کن |
از مقالت خلق را ارشاد کن |
از گلستانت بیاور بلبلی |
تا که در منقار او باشد گلی |
هرکسی در راه ما گردد فنا |
از وجود ذات ما یابد بقا |