اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

امام علیه السلام در بالین علی اکبر

بهار معرفتِ نخل لایزال علی جان

شهید راه خداوند بی‌مثال علی جان

قدم زداغ تو گردید چون هلال علی جان

دلم شد از غم روی تو پر ملال علی جان

نهال گلشن توحید لایزال علی جان

برای ماتمت ای نور چشم عالم و آدم

زغم قرین شده در باغ خلد حیدر و خاتم

ز جای خیز ببین شد جهان زمرگ تو درهم

ملک به عرش نهادند سر به زانوی ماتم

فتاده‌ای ز چه ای شمع بی‌مثال علی جان

چراغ محفل زینب فروغ طلعت توست

قوام هستی او از قیام قامت توست

بلند پایه‌ی بختم به عزم همت توست

مدام چشم دلم سوی کاخ رفعت توست

دلم به مهر ولای تو هست و آل علی جان

سفر زشهر فنا کرده‌ای به ملک بقا

زدست فتنۀ ایام و ظلم قوم دغا

زماتم تو به پا شد قیامت عظما

در انتظار تو زینب بود به خیمه سرا

به حضرت تو دلم بود اتصال علی جان

به روی خاک فتادی علی تو نور دو عینی

تو شبه روی رسول انام بدر حنینی

اگر شهید در این سرزمین زتیغ و سنینی

به راه قادر یکتا تو ارمغان حسینی

به ماه مکه تو را بود اتصال علی جان

چرا به خاک فتادی عزیز دانه لیلا

زجای خیز ببین یک دمی در این صحرا

به گرد قامت سرو تو ای گل رعنا

در این دیار پرآشوب کرده‌ای ماوا

قدم ز بار غمت گشته همچو دال علی جان

صبا ببر خبر از این زمین به سوی مدینه

بگو به حضرت صغرا که ای خجسته حزینه

بیا به دشت بلا و ببین زفتنه و کینه

شهید گشت علی نور دیدۀ تو حزینه

وجود «قطره»ای از تو شد محال علی جان

 

مصیبت شاهزاده علی اکبر علیه السلام

چون ماه مشرق دل لیلای غمگسار

آمد به سوی خیمه­گه از رزم و کارزار

شبه رسول و ماه حرم شمع انجمن

برکف گرفته همچو علی تیغ آبدار

آن صورتی که آینۀ روی شاه بود

از تشنگی نشسته به روی مهش غبار

منهاج آسمان جلال و جمال عشق

آمد حضور مظهر حق خسرو کبار

بس جلوه کرد نور رخش در سمای دل

رفت از کف ملایک کونین اختیار

آن زهره شد مقابل خورشید کائنات

با صد کرشمه کرد از آن رتبه افتخار

برخاک پای خسرو دین بوسه زد بگفت

من سوختم زآتش هجر رخ نگار

بابا ببین که مرغ روانم شده کباب

از چشمۀ حیات لبت کام من برآر

مهمان کنار آب بسوزد ز تشنگی

تو بحر رحمتی به جهان صاحب اختیار

لب را حسین برلب اکبر نهاد و گفت

آب بقا بنوش و برو سوی کارزار

لعل لبش به لعل امام مبین نهاد

چون خشک دید لعل پدر گشت غمگسار

شد سوی رزمگاه روان شبه مصطفی

از صولتش خمید قد چرخ نابکار

تا آن دمی که از سر زین شد به روی خاک

گفت ای عزیز فاطمه باب بزرگوار

جانم به لب رسید به بالین من بیا

جسمم چو طوطیا شده از ظلم نابکار

پروانه­ام به گرد رخت جان سپرده­ام

جانم چو ارمغان بود ای شمع شام تار

آمد حسین بر سر بالین اکبرش

دیدش که نیست برکف او صبر و اختیار

در برکشید جسم لطیفش به گریه گفت

ای نور چشم زینب و لیلای بی‌قرار

برخیز تا به سوی خیامت برم علی

زینب نشسته بر در آن خیمه انتظار

گه بوسه زد به لعل لبش گاه گریه کرد

از دود آه او شده خورشید شرمسار

ای «قطره» آسمان ولایت چنان گریست

سکان عرش و فرش و سماوات شد فگار

 

مصیبت حضرت زینب علیهاالسلام - 2

دختر زهرا فروغ شمس ولایت

نور رخ شمع بارگاه جلالت

زینب کبری عزیز حیدر کرار

منبع فیض و عطا و جود و کرامت

علت ایجاد خلق عالم امکان

عصمت اعظم گل نهال رسالت

بندۀ درگاه حق مبلغ قرآن

معنی شمس و ضحا و صبح سعادت

تا متولد شد آن ریاض ریاحین

شد زقیامش به پا هزار قیامت

همچو علی در بیان در عالم ایجاد

صاحب اعجاز و فضل و نطق و بلاغت

رهبر دین رهنمای عالم و آدم

حامی دین خدا خدای فصاحت

زهرۀ زهرا مهین کشور هستی

گوهر دریای صبر و جود و عنایت

هر که پناهنده شد به درگه لطفش

می­رود از این سفر به شهر سلامت

آه از آن دم که در مقابل زینب

شاه شهیدان چشید شهد شهادت

بانوی عصمت زظلم کوفی و شامی

غرقه‌ی خون شد دلش ز تیر ملامت

شد دل فرزند بوتراب مشوش

بس که شنید از سپاه شام شماتت

گشت سراسیمه رو به سوی نجف

گفت که ای پادشاه روز قیامت

پیکر عریان زجور کینه‌ی عدوان

روی تراب اوفتاده آن قد و قامت

بحر مروّت اسیر سلسله گردید

خیمه و خرگاه شاه رفت به غارت

یک نفر از آن سپاه شوم جفاکار

بر مه برج شرف نکرد حمایت

«قطره» دل بحر خون شد از این غم

در کف زهرا نه صبر ماند نه طاقت

مصیبت حضرت زینب علیهاالسلام

در ماتم عزیز خدا دخت بوتراب

از سیل اشک قصر شکیبم شده خراب

با چشم دل ببین به سراپردۀ وجود

پنهان در ابر تیره شده روی آفتاب

از بهر زینب آن دُر دریای مرتضی

ای دیده اشک از چه نباری چونان سحاب

جاری زچشم خلق ببین اشک ماتم است

محزون نشسته هر طرفی پیر و شیخ و شاب

آن مرغ جان شده از گـلبن بدن

از آتش فراق دل ما شده کباب

این واژگون فلک چه گردیده نیلگون

جبریل عشق از چه سبب دارد اضطراب

آشفته از چه رو شده دل­های بانوان

یاقوتشان نهان شده اندر دل تراب

آن زهره‌ای که سرّ اناالحق عیان نمود

شهد لقا چشید به جنّت ز روی باب

رخت از جهان کشید به دارالقرار شد

از رفتنش کباب شده قلب بوتراب

سیل سرشک بسته ره مردمان چشم

برکف نمانده طاقت صبر و شکیب و تاب

آن نازنین که خالق صبر و شکیب بود

امروز شد به سوی بقا با دل کباب

عمری برای قائمه‌ی دین قیام کرد

از آن قیام هست به پا مذهب و کتاب

یک قافله اسیر به سامان رساند او

هر چند دید ظلم و ستم جور بی حساب

هنگام مرگ گفت که یادم نمی­رود

رأس حسین و زیب سنان کوفه‌ی خراب

هر لحظه‌ای به یاد لب لعل شاهدین

می‌ریخت عقد دیده به دامان چنان حباب

در قتلگه چو دید به دریای خون حسین

از خون شاه کرد کف و گیسوان خضاب

جانش به لب رسید در آن ساعتی که شمر

عطشان برید سر زتن مالک الرقاب

از آن نهال گلشن دین چید یک گلی

از خون عاشقان شده آن لعل گل مذاب

آن لحظه‌ای که عازم شام خراب شد

عریان گذاشت جسم حسین را در آفتاب

این میهمان عزیز بود خاکِ کربلا

برگو به آفتاب که بر جسم او متاب

گفت ای حسین من به خدا می­سپارمت

اما بیا و از من افسرده رخ متاب

پروانه­ها بگرد تو ای شمع انجمن

گردیده­اند زآب حیات تو کامیاب

روز عزای زینب کبراست شیعیان

از بهر او ببین که جهان گشته انقلاب

هرچند راه مردم چشمم گرفته سیل

از اشک دیده نخله‌ی دین را کنم شباب

ای «قطره» بحر از اثر آه آتشین

افتاده فلک عقل به گرداب پیچ و تاب

نوگل من کرده در ویران وطن

یادم آمد داستانی دوستان

داستان جغد و بلبل بوستان

عندلیبی بود در طرف چمن

گه به شاخ یاس و گاهی نسترن

بال و پر افشان به هر شاخی پرید

گـَرد لعل غنچۀ گل می‌چمید

در شمال باغ بـُد ویرانه ای

نه در و دیوار و سقف و لانه ای

مسکن جغدی در آن ویرانه بود

مایل شمعی چنان پروانه بود

بلبل از احوال جغد آگاه شد

آگه از آن نالۀ ‌جانکاه شد

شد سوی ویرانه بال و پر زنان

دید جغدی کرده کنجی آشیان

عندلیب باغ کرد از او سؤال

کی شکست بال و پر شوریده حال

تو چرا داری در این ویران مکان

آه تو آتش زند برجسم و جان

خیز با من تا سوی بستان رویم

پای سرو و لاله و ریحان رویم

بر فضای گلسـِتان مأوا کنم

در سر هر شاخه ای پروا کنم

جغد گفتا آتشی افروختی

این دل پژمرده­ام را سوختی

تو برو در باغ با گل راز کن

خوش به شاخ نسترن آواز کن

من در این ویرانۀ بی سقف و بام

روز وشب­ها دارم ای بلبل مقام

تو اگر در باغ داری یاسمن

لاله و ریحان ونخل نسترن

گفت با آن جغدک ویران هزار

خیز شو سوی گلستان رهسپار

گر گل تو در چمن بشکفته است

نوگل من از عطش پژمرده است

گر گل تو سر برآورده زخاک

من گلم کرده گریبان چاک چاک

گر گلت سیراب باشد در چمن

نو گل من کرده در ویران وطن

گر گل تو خرم و خندان بود

نو گل من روز و شب گریان بود

گر گلت با عندلیبان همدم است

نو گل من قامتش از غم خم است

گر گل تو رخ چو شمع افروخته

من گلم پروانه سان پر سوخته

گر گلت باشد به دست باغبان

من گلم پرپر شد از دست خسان

گر تو گل داری رَده اندر رَده

من دلی دارم زغم آتشکده

گر تو را گل باشدت پرپیچ و تاب

من گلی دارم زپیکان خورده آب

گر گل خوشبو تو داری در چمن

من گلم در خاک گشته بی کفن

گر تو را باشد بنفشه رنگ رنگ

من گلم بشکسته از چوب و سنگ

گر گل تو باشد اندر سبزه زار

من گلم در قید و بند غم دچار

گر گل تو از رخ افکنده نقاب

من گلم از خون شده دستش خضاب

گر گل تو زینت هر مجلس است

من گلم با محنت و غم مونس است

سایۀ سرو از تو و آب روان

کنج ویران از من و روی مهان

غنچۀ گل از تو و عبر و عبیر

کنج ویران از من و خیل اسیر