اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

از خون حنجر تو کنم گیسوان خضاب

دامن کشان به دامن این دشت رو کنم

با مرغ آشیان دلم گفتگو کنم

 

از هر طرف روانه شوم با دل پریش

هر لحظه ای وصال تو را آرزو کنم

 

گاهی به خیمه گهی سوی حربگاه

سرگشته هر طرف بروم جستجو کنم

 

آمد کنار نعش برادر به گریه گفت

شاه نجف کجاست تو را رو به رو کنم

 

آب روان که نیست میسر برای من

از اشک دیده جسم تو را شستشو کنم

 

از تیغ و تیر و خنجر و نوک سنان و نی

خواهم که زخم های تنت را رفو کنم

 

بر بوسه گاه جد و پدر بوسه زد بگفت

کو رأس انورت که به او گفتگو کنم

 

پرپر ببینمت گل زینب به روی خاک

بردارمت ز خاک و چو گل برگ بو کنم

 

چون نیست ممکنم که سپارم تو را به خاک

بسپارمت به خالق و آشفته مو کنم

 

از خون حنجر تو کنم گیسوان خضاب

رسوا یزید و مردم بی آبرو کنم

 

بگذارمت به دامن صحرا حسین من

افسرده سوی دیر و خرابات رو کنم

 

زهرا تو را ز خون جگر پرورانده بود

جسم تو را ببینم و من یاد او کنم

 

گر قطره ام ز آه دل زینب حزین

گلگون ز اشک دامن و روی نکو کنم

جای سرشک خون چکد از جوی دیده ام


من آفتاب مشرق صبح سپیده ام

روح به جسم عالم امکان دمیده ام

 

من در حضور ختم رسل شاهد قدم

یک جرعه می ز ساغر ساقی چشیده ام

 

در آن هلال جام که لب را نهاده ام

عکس نگار در قدح جام دیده ام

 

با مردمان با خبر از حق حسین گفت

من روح جسم خاتم و نور دو دیده ام

 

بگذشتم از جهان فنا باقیم به ذات

در هر دلی چو طوطی جان آرمیده ام

 

مجروح شد ز ناوک پیکان به قتلگاه

صندوق علم و سینه و قلب رمیده ام

 

دستم خضاب گشت ز خون طرف دامنم

تیر از گلوی اصغر عطشان کشیده ام

 

اصغر تبسمی به پدر کرد و شاه گفت

گل از نهال گلشن روی تو چیده ام

 

آن دم ز داغ اکبر و عباس و قاسمم

جای سرشک خون چکد از جوی دیده ام

 

در آن دمی که جان به لبم بود و تشنه کام

فریاد زینب و ناله طفلان شنیده ام

 

دشمن فروخت دین و ولی من برای دوست

جان جهان ز خون گلویم خریده ام

 

ویرانه کرد کاخ ستم ظلم بی حساب

قطره فغان و ناله و اشک دو دیده ام

داغی به دل لاله نهاده غم اکبر


داغی به دل لاله نهاده غم اکبر

خون می چکد از برگ گل و لاله احمر

 

لیلا چه کند دید به معراج شهادت

آن غنچه زیبای حسینی شده پرپر

 

دل سوخت جگر سوخت کبد سوخت ز لیلا

پس قلب حسین سوخت و آن گه دل حیدر

 

روی فلک و غنچه گل برگ گلستان

نیلی شده از خون گلوی علی اصغر

 

طفل و لب دریا و دهد جان لب عطشان

دریا که دلش سوخته ز آه دل مادر

 

زلفین عروسان و کف قاسم داماد

نیلی شده از خون سر قاسم و اکبر

 

تا دست خدائی ز ابوالفضل جدا شد

دریا به خروش آمد و خون شد دل کوثر

 

هفتاد و دو قربانی قربانی جانان

در قلزم خون کرده مقر، با تن و بی سر

 

آن پیکره های شهدا عطرفشان بود

آن قدر که از فرش الی عرش شد از عطر معطر

 

آن زینت آغوش نبی در یم خون بود

زینب نظر افکند بر آن جسم برادر

 

پروانه که جان و جگرش سوخته می گفت

یک قطره خون تو بود شافع محشر

غنچه شاخ گل زهرا شده پرپر

ز اشک دیده ام لبریز شده پیمانه و ساغر

بریزم ژاله از مژگان به روی صفحه و دفتر

 

به صحرا دشت و بر چون صید می گشتم که صیادی

شکست از صید جانم از خدنگ تیر بال و پر

 

به فرق آسمان خون می چکد از چشمه خورشید

از این رو خاک می ریزد به فرقش چرخ نیلی فر

 

که ناگه از در و دیوار عالم این ندا آمد

بگفتا غنچه شاخ گل زهرا شده پرپر

 

علی اکبر شبیه مصطفی افتاد روی خاک

پریشان چون دل لیلا بود زلف علی اکبر

 

ز پا افتاده دست از تن جدا سقا کنار شط

که از داغش بسوزد قلب عالم تا صف محشر

 

به دشت کربلا معراج جانبازی است افتاده

علی اکبر و عباس و قاسم شاهباز اصغر

 

نمی دانی مگر ای آفتاب شمس نه افلاک

که عریان است جسم زینت آغوش پیغمبر

 

بگو امشب نتابد پرتو مه در بساط ارض

به روی خاک مأوی کرده هفتاد و دو مه منظر

 

نبات و شاه و زینب در کمند سلسله غمگین

گرفته گردشان را از یسار و از یمین لشکر

 

ز بعد دفن شه پرسیدم از پیر خردمندی

کجا باشد مزار اصغر عطشان گل احمر

 

نمی دانی بگویم با تو این سر عوالم را

که آن گنجی است پنهان گشته اندر سینه دلبر

 

به روی سینه صندوقه علم خدا گفتا

بود مأوای طفل شافع روز جزا اصغر

 

بشوید قطره این از خون اصغر در صف فردا

گنه از دفتر عصیان خلق عالم اکبر

ای دل سرگشته سر مستی چرا

ای دل سرگشته سر مستی چرا

دل به دنیای دنی بستی چرا

باز کرده حق در رحمت به رویت

تو به دست خویشتن بستی چرا

عهد بستی با خدا روز الست

با خدا آن عهد بشکستی چرا

با مجوس و دیو وصلت کرده­ای

غافل از کردار خود هستی چرا

گفت پیغمبر به دنیا دل مبند

رشتۀ پیوند بگسستی چرا

راه و رسم حق ستایی نیست این

از می شهوت بگو مستی چرا

از چه با بیگانه گشتی آشنا

با رقیب خویش بنشستی چرا

ترک مسجد خانۀ حق کرده­ای

در کلیسا معتکف هستی چرا

ای بلند اقبال از طول امل

همچو شیطان لعین مستی چرا

چند قارون بندۀ فرمان توست

خسرو ملکی تهیدستی چرا

از خدنگ تیر پیکان بلا

سینۀ مظلوم را خستی چرا

قطره با سیمرغ صدر دل بگو

در قفس محبوس و پا بستی چرا