اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

مدح و مصیبت ثامن الحجج علیه السلام

ای غریب ارض طوس مظهر اسماء ذات

مونس و یار غریبان در حیات و در ممات

ما گرفتار غم اندوه و هجر و سیئات

یا علی موسی الرضا حلال حل مشکلات

کشتی بحر نجات

ما که اینسان در خراسان چشم گریان آمدیم

با دل بشکسته و با قلب سوزان آمدیم

همچنان سیاره گرد شمس تابان آمدیم

در حضور کاشف اسرار و اسماء و صفات

آن امام ممکنات

ما که اینسان سوی معراج جلالت آمدیم

عاصی و شرمنده از روی خجالت آمدیم

در حضور وارث تاج کرامت آمدیم

راه دور و توشه می­‌خواهیم از بحر نجات

ای سلیل کائنات

با دل بشکسته محزون خسته و قلب تباه

آمدیم از بهر بخشش در حضور پادشاه

شاه بنوازد گدایان را به یک تیر نگاه

می­‌دهد از خرمن حسنش به مهجوران زکات

کاشف اسماء ذات

ما به گرد شمع رویت همچنان پروانه­‌ایم

ذاکر مداح ذات اقدس شاهانه­‌ایم

دست از جان شسته و خاکِ در این خانه‌­ایم

که بنوشیم از لب جان‌پرورت آب حیات

ای امام طیبات

از جفا و ظلم مأمون ستمکار دغا

قلب تو مجروح شد از کینه زهر جفا

روی طفلانت ندیدی رفتی از دار فنا

در عزایت شد پریشان و مشوّش طیبات

عقل عالم گشته مات

خواهرت معصومه از هجر تو محزون دل‌کباب

سیل اشکش خانمان صبر را کرده خراب

یادم آمد از حسین و زینب مالک رقاب

شد شهید عطشان حسینش بر لب آب حیات

آن عزیز ممکنات

هر که گرید بر حسین ماتم و شور نوا

یا کند بر پا لوای نوحۀ بزم عزا

توشۀ راهش شود تا صفحۀ روز جزا

«قطره» آهش زد شرر بر ممکنات

آن امام ممکنات

زبان حال علی بن موسی الرضا علیه السلام

خداوندا در این سامان چه سازم

به درد هجر و مهجوری بسازم

به رویم شبنم ماتم نشسته

دلم از طعنۀ دشمن شکسته

از این دور زمان دلگیر باشم

ز گل‌گشت گلستان سیر باشم

به غیر از حق ندارم غمگساری

مرا هر دم کند از لطف یاری

صبا امشب برو سوی مدینه

بگو کی خواهر زار و حزینه

رضایم من رضایم من رضایم

به زنجیر غم تو مبتلایم

به شهر طوس من افسرده گشتم

خزان شد گلشنم پژمرده گشتم

عجب مهمان نوازی کرد مأمون

ز زهر کین دلم را کرد پرخون

اگر رسم وفاداری چنین است

یقین تقدیر کار عشق این است

پریشان است خواهر خاطر من

بیا بگذار بر زانو سر من

ز خونم پنجه را آلوده کرده

مرا از بار غم فرسوده کرده

به کف تاب و توانایی ندارم

به لوح سینه نقشت می­‌نگارم

نباشی وقت جان دادن برمن

ببندی خواهرا چشم تر من

کشی تو سوی قبله دست و پایم

کنی چون ابر گریه از برایم

نمی­‌بینی مرا ای ناز پرور

بنال از ماتمم تا روز محشر

فراق و درد هجران تو سخت است

دلم از زهر کینه لخت لخت است

 

همچو کشتی شکسته رو به ساحل کرده‌ایم

بر سر کوی تو ما از شام ویران آمدیم

با غزالان حرم جمع پریشان آمدیم

 

 

ای عزیز فاطمه با کودکان زار تو

با ولی حق تعالی عابد بیمار تو

آمدیم از شام غم افزا پی دیدار تو

مو کنان مویه کنان سر در گریبان آمدیم

ما به یاد روی تو طی منازل کرده‌­ایم

همچو کشتی شکسته رو به ساحل کرده­‌ایم

بر سر قبر تو با اطفال منزل کرده‌­ایم

آگهی از حال ما مفتون و حیران آمدیم

قامت سجاد از داغت کمان گردیده است

از کف اطفال تو صبر و توان گردیده است

خواهرت زینب امیر کاروان گردیده است

که به طوف کوی تو افسرده نالان آمدیم

بعد قتلت دستگیر و واله و حیران شدیم

اندرین وادی حیرت جمله سرگردان شدیم

از جفای ظلم عدوان بی سرو سامان شدیم

تا به معراج حقیقت راحت جان آمدیم

تا که در ویرانه ما را گشت منزل روز و شب

در خرابه جان ما غمدیدگان آمد به لب

خانۀ بی سقف و بام میهمان یاللعجب

ما برون از شام غم با چشم گریان آمدیم

ظلم بی حد و حساب فتنه‌­های رنگ رنگ

آه از شام خراب مردم بی نام و ننگ

بر سر ما می‌­زدند از بام خاک چوب و سنگ

بی سر و سامان شدیم تا به سامان آمدیم

بزم ماتم را در این عالم مهیا کرده‌­ایم

جان شیرین را فدای حق تعالی کرده­‌ایم

در دل ذرات مافیها تو مأوی کرده

ما چو مهری از پی خورشید تابان آمدیم

رنج راه شام و تن رنجور پا پر آبله

قلب محزون حال خسته دل شکسته سلسله

نیست دیگر در کف ما صبر و تاب حوصله

که چنین محزون سرگردان حیران آمدیم

شاه مظلومان تو در خواب خوش و ما غمگسار

قاسم و عباس اکبر عون داری در کنار

جان نثاری گرد شمع عارضت پروانه‌­وار

ما به سان قطره در دریای عمان آمدیم

تا قیامت پرچم جان بازی‌ات برپاستی

دستگیر خلق عالم شافع فرداستی

تو عزیز حق تعالی زهرۀ زهراستی

عندلیب آسا به گلزار تو نالان آمدیم

از فراقت یوسف جان پیر شد یعقوب عشق

داد از کف صبر و طاقت از غمت یعقوب عشق

ابر آسا دیده گریان طالب مطلوب عشق

همچو یوسف ما به نزد پیر کنعان آمدیم

 

خواهرا ! خدا حافظ

خواهر نکو منظر

بحر رحمت داور

ای به کودکان رهبر

ای عزیز غم پرور

دخت ساقی کوثر

خواهرا خدا حافظ

همسفر به طفلانم

مونس عزیزانم

غم خور یتیمانم

یار غم نصیبانم

گه به دیر و گه معبر

خواهرا خدا حافظ

دیدۀ ‌تو دُر بار است

سینۀ تو افگار است

محنت تو بسیار است

همدم تو بیمار است

گه به راه و گه کشور

خواهرا خدا حافظ

ای به جسم عالم جان

از جفای ظلم خسان

برلب من آمد جان

می­روم به این میدان

نه مرا بود یاور

خواهرا خدا حافظ

ای انیس و غمخوارم

مونس شب تارم

عزم رزمگه دارم

چوُن دل از تو بردارم

نور دیدۀ حیدر

خواهرا خدا حافظ

 

او پور ابوطالب، من بر رخ او طالب

 گربسته فلک بختم باز است پر و بالم

الطاف الهیت شد شامل احوالم

بر اوج فلک پران شد طایر اقبالم

ارکان سماواتی دیدند چو اجلالم

گفتند تو عنقای قاف مدنی باشی

یا آن که تو سیمرغ باغ چمنی باشی

گفتم که گه وصل است مسرور و غزل خوانم

من طایر باغ قدس طوطی خوش الحانم

یک ذرّه ز خورشیدم یک قطره زعـُمّانم

من خاک کف پای شاهنشه خوبانم

او پور ابوطالب من بر رخ او طالب

من بر رخ او طالب او پور ابوطالب

ای دل گه میلاد مسعود علی باشد

چون حامد این مولود ذات ازلی باشد

از فضل و کمال وجود چون رب جلی باشد

کونین چنان گوئی در دست ولی باشد

انوار الهیّت در خانه تجلّی کرد

آن خانه که عالی بود عالی متعالی کرد

این خانه که می­بینی خیل و خدمی دارد

اکوان و مه و کرسی لوح و قلمی دارد

در کنگره‌ی قصرش نقش و رقمی دارد

بس مهر جهان آرا ماه حرمی دارد

سری ایست در این خانه کس می­‌نشود آگاه

ز آن رو به ظهور آمد در خانه ولی الله

در کعبه‌ی مشتاقان آمد چو شه عالم

شد بسته ره خانه بر مردم نامحرم

از چهره نقاب افکند مرآت رخ خاتم

بر قائمه‌ی افلاک جبریل زده پرچم

گفتا که در دولت شد بر رخ ما مفتوح

از دولت شاه عشق آن مظهر یا سـبـّوح

گر پرتو خور نبود نور و جلواتی نیست

بر مزرعه‌ی عالم سود و ثمراتی نیست

سر حدّ فنا باشد اثبات و ثباتی نیست

گر شاه ولایت نیست روز عرصاتی نیست

چون ذات علی باشد در امر جهان آرا

فیّاض عطا مولا مشکات جهان آرا

فیّاض علی الاطلاق با دست توانائی

بر فرق علی بنهاد آن تاج دل آرایی

گسترده بساط قرب بر عالم اعلائی

از عرش برین تا فرش بنموده صف آرائی

این پنبه‌ی غفلت را از گوش دلت بردار

تقدیس علی بشنو ای دل ز در و دیوار

آئینه‌ی آئین را در آینه پیدا کن

از مردم چشم دل هر لحظه تمنّا کن

شو از دل و جان مجنون رو جانب لیلا کن

آئینه‌ی آئین شو آن گاه تماشا کن

شو از سرو پا غوّاص مستغرق دریا شو

بهر گهر لالا در بحر صدف­زا شو

آئینه آئین شو آئینه آئین بین

آن نقش و معانی را در طرّه‌ی مشکین بین

آن مظهر هستی را در سوره‌ی یاسین بین

وانگه رخ مولا را با چشم خدابین بین

مرآت جمالش را آندم به ملا بینی

هنگام دِرو گردد از مزرعه برچینی

این عالم ناسوتی در تحت لوای اوست

آن مردم لاهوتی در ذکر ثنای اوست

گر طالب دیداری جنّات لقای اوست

بر پا فلک الافلاک از یمن بقای اوست

از قاف قدیم قرب آگه نشود عنقا

حیران شده چون ماهی اندر دل این دریا

مجنونم و می­پویم در دشت و بیابان‌ها

چون عاشق لیلایم چه بود سر و سامان‌ها

برغنچه گلی بینم در طرف گلستان‌ها

صف بسته به گرد گل در باغ نگهبان‌ها

تا آن که شود ایمن این گل ز همه آفات

اسکندر دل‌ها بین بگرفته به کف مرآت

خضر ره موسی بین حیران علی باشد

عیسی به کواکب شد مهمان علی باشد

آن قائمه‌ی کرسی میدان علی باشد

آن طاق ربوبیّت ایوان علی باشد

قرآن مبین گشته در شأن علی نازل

غافل زعلی باشد این قافله‌ی غافل

هر راه که می­پوئی او هست تو را رهبر

هر کس که شود منکر بر حیدر و پیغمبر

چون قافله‌ی غافل غافل شده از داور

غافل تو مشو یک دم از قافله‌ی دلبر

این قافله‌ی غافل سر حد فنا باشد

بیگانه زاسرارست در دام بلا باشد

ما فوق ید بیضا بازوی علی باشد

آن دست یداللهی بازوی علی باشد

میزان و صراط دین ابروی علی باشد

مرحب کـُش اژدر در نیروی علی باشد

چون طوطی جان ما از منطق او گویاست

درمردمک چشمت آثار علی پیداست

چون ماهی دریایی بیگانه زدریائیم

نی طالب دیداریم از بس که خود آرائیم

ما یار نمی­بینیم در سیر و تماشائیم

چون صید در این صحرا در دام تمنائیم

چون «قطره» توان دم زد از هستی این دریا

زیرا که در این دریا باشد گهر لالا

اکمل زهمه طاعات حبّ شه لولاک است

بدخواه ولی الله مردود و اسفناک است

در مولد مسعودش خلاق فرحناک است

در ظل لوای او نه طارم افلاک است

با چشم دو بین نتوان مرآت خدا دیدن

باید که به دست عشق از مزرعه برچیدن