اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

وداع حضرت سیدالشهدا علیه السلام

خواهرم زینب دمی بنشین برم

تا زغم آسوده گردد خاطرم

گوش را کن باز ای شهباز من

بشنو ای بانوی خرگه راز من

بعد قتلم گریه و زاری مکن

سیل اشک از دیدگان جاری مکن

ای معین و یاور افسردگان

این وصیت گوش کن آرام جان

چون توئی مجنون لیلا آفرین

در رخ ما صورت لیلا ببین

گرتوئی عاشق منم مشتاق تو

آفرین بر عهد و بر میثاق تو

هر که نوشید از قِدَم جام بلا

می­شود راضی به تقدیر و قضا

آگهم خواهر زحال زار تو

از غم فردا و کار و بار تو

خانه را از اشک غم ویران مکن

زآتش آهت مرا حیران مکن

شهد غم بر ساغرت گر ریخته

رشته صبرت اگر بگسیخته

چون تو می­باشی امیر کاروان

این تو و این کودکان و بانوان

گفت خواهر جان خدا یارت بود

در همه احوال غمخوارت بود

دارم از بهر شهادت من شتاب

این سکینه این رقیه این رباب

گر غم مرگ برادر مشکل است

در ره جانانه اول منزل است

سوی میدان شد روان بی واهمه

از قفایش رفت دخت فاطمه

رفت زینب از پی بدر دجی

دم به دم می­گفت با شور و نوا

رفتی از دستم همای جان من

جان من شد از پی جانان من

بود شه محو لقای کبریا

زینب افسرده گفتا یا اخا

ای عزیز فاطمه من زینبم

صبر کن لختی برآور مطلبم

آه زینب سد راه شاه شد

شاه از حال دلش آگاه شد

دید مهری گشته از مشرق پدید

شه عنان از رفرف عشقش کشید

بازگشت از رزمگه معراج راز

زینبش را دید در راز و نیاز

دم به دم می­گفت با صد شور و شین

ای حبیبم ای طبیبم یا حسین

دید افسرده گریبان چاک چاک

عصمت کبری نشسته روی خاک

شد یقینش داده از کف صبر وتاب

مهر ومه را کرده پنهان در حجاب

ماسوا از آه زینب تیره شد

چهرۀ خورشید عالم چیره شد

جذبۀ زینب ز ارکان وجود

شاه را آورد در قوس و صعود

از سر زین بر زمین آمد حسین

در جهان افکند بانک شور و شین

شاه زینب را چو جان در برگرفت

زینب از چشمش دُر احمر گرفت

گفت ای آرام جان فاطمه

سبط پیغمبر روان فاطمه

این وصیت کرده زهرا مادرت

تا ببوسم وقت رفتن حنجرت

در جواب زینب خونین جگر

گفت نور دیده خیر البشر

گفت حق داری مه برج حیا

این تو واین بوسه گاه مصطفی

آن زمان دخت امیرالمومنین

بوسه زد بر حنجر حبل المتین

زینبا شد موسم میدان من

رو تسلی ده دل اطفال من

«قطره» زهرا شد مشوّش خاطرش

از بصر جاریست عقد گوهرش

 

خواهرا ! خدا حافظ

خواهر نکو منظر

بحر رحمت داور

ای به کودکان رهبر

ای عزیز غم پرور

دخت ساقی کوثر

خواهرا خدا حافظ

همسفر به طفلانم

مونس عزیزانم

غم خور یتیمانم

یار غم نصیبانم

گه به دیر و گه معبر

خواهرا خدا حافظ

دیدۀ ‌تو دُر بار است

سینۀ تو افگار است

محنت تو بسیار است

همدم تو بیمار است

گه به راه و گه کشور

خواهرا خدا حافظ

ای به جسم عالم جان

از جفای ظلم خسان

برلب من آمد جان

می­روم به این میدان

نه مرا بود یاور

خواهرا خدا حافظ

ای انیس و غمخوارم

مونس شب تارم

عزم رزمگه دارم

چوُن دل از تو بردارم

نور دیدۀ حیدر

خواهرا خدا حافظ

 

رفت به دریا و تشنه کام برون شد

قامتم از بار رنج و غصه کمان شد

مادر گیتی به حال من نگران شد

دجلۀ خون شد دلم ز تیر ملامت

اشک غم از دیده­ام چو سیل روان شد

رفت زدستم گل همیشه بهارم

با که بگویم کجا برفت و چسان شد

هر که سفر می­رود مگر که نیاید

خواب یقین بوده­ام زدیده نهان شد

مرغ جوانی که رفت باز نگردد

گو که نیامد چرا فصل خزان شد

هرچه نشستم به کنج خانه‌ی عزلت

یار که از در نشد مرور زمان شد

گرگ اجل در کمین نشسته خدا را

می­بردم گر زکف شکیب و عنان شد

راه خطرناک و توشه‌ای به کفم نیست

طی منازل کنم که وقت اذان شد

خرمن طاعات من به باد فنا رفت

مرغ اجل از پی‌ام چو برق روان شد

پی به خراباتیان بردم و دیدم

زاشک بصر کوی صبر من زمیان شد

مور کجا پی برد به جاه سلیمان

در خور ما نیست آن چه بوده و آن شد

رتبۀ ‌انسان به عقل و عشق بسنجید

هر که زهستی گذشت جان جهان شد

آن که علی خوانده بود خسرو ناسش

پرچم نصرت به کف گرفت و روان شد

آن که حسین را انیس و یار و معین بود

رفت به دریا و تشنه کام برون شد

آب میسر مگر نبود و لیکن

آب چو شد از کفش زغم نگران شد

رفت که آب آورد برای عزیزان

جان گرامش فدای جان جهان شد

ماه بنی هاشمی زفتنۀ اعدا

کشته ز شمشیر و تیغ و تیر و سنان شد

آن که قیامت قدش بـُدی زقیامت

گلشن عمرش زابر تیره خزان شد

در دم رفتن به ناله گفت برادر

آی و ببین قامتم زفتنه کمان شد

همچو شهیدی ندیده مادر ایّام

خاک مزارش دوای درد گران شد

 

به دل داغی مرا باشد زطفل شیرخوار تو

الا ای بلبل نالان خزان شد لاله زار تو

مبدّل شد به ناکامی چرا فصل بهار تو

بیا بلبل به طرف بوستان لختی تماشا کن

ببین سروی فتاده در کنار جویبار تو

الا ای باغبان سدرۀ اورنگ مشتاقان

نیامد از چه رو از ساحت بستان هزار تو

بیا در طرف بستان و نظر بر سرو و نسرین کن

زبی آبی شده پژمرده یاس و سبزه­زار تو

زگلچین با دل افسردۀ سرگشته پرسیدم

ز خون آلوده گردیده چرا لعل عذار تو

برو ای بلبل نالان به دشت کربلا بنگر

فتاده در میان دجلۀ خون تاجدار تو

زآه آتشین می­گفت هردم یا اخی ادرک

فتاده دست صیّادان ببین سردار و یار تو

صبا یک دم برو در خیمه سلطان مظلومان

بگو از خیمه بیرون آی دارم انتظار تو

به روی خاک افتاده کنون سقای طفلانت

قیامت کن زقامت تا ببینم من عذار تو

برادر جان برس در وقت جان دادن به فریادم

که شد این جان شیرینم برادر جان نثار تو

ندارم آرزوئی در دلم جز دیدن رویت

بیا تا یک دمی مأوا نمایم در کنار تو

برادر رفتم از دنیای فانی با لب عطشان

ولی جاری بود آب روان در جویبار تو

مبر جسم مرا در خیمه‌گه تا حالتی دارم

خجالت می­کشم از دختر نالان زار تو

به هجران تو دیدی عاقبت من مبتلا گشتم

خوش آن ساعت که من باشم برادر در جوار تو

نشاندم نخلۀ غم را به قلب خواهرم زینب

ولی محزون و گریانم زچشم اشکبار تو

سپند آسا بسوزم در میان مجمر عشقت

به دل داغی مرا باشد زطفل شیرخوار تو

بیا ای شاه خوبان وقت جان دادن به بالینم

که من یک «قطره»ای باشم ز ابر نو بهار تو

 

مدیحۀ حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام

ای قمر آسمان حیدر کرّار

آینه‌ی چهر توست مطلع انوار

محرم راز جهان و عالم اسرار

حامی دین نور چشم سیّد ابرار

قهر تو آتش زده به خرمن اشرار

از ید قدرت به امر حیّ توانا

پرچم نصرت زدی به عرش معلّا

کون و مکان قطره ذات تو دریا

زنده کنی مرده را به سان مسیحا

در ید فرمان توست گنبد دوّار

جنّت ما عارض نکوی تو باشد

در دل ما آرزوی روی تو باشد

منزل عشّاق طوف کوی تو باشد

لنگر هر فلک تار موی تو باشد

ای شه گردون سریر سیّد و سالار

تا تو خرامان شدی به ساحت بستان

قطره پریشان نمود نرگس مستان

لعل لبت کوثر است روی تو رضوان

آز وصال تو است در دل غلمان

وصف تو گویند چو طوطیان شکر خوار

خاک رهت کحل چشم خیل ملایک

روح وروان جهان برهمه مالک

دادرس شیخ و شاب و عابد و سالک

هست مرا صفحۀ رخ تو مدارک

بر همه یار و معین مونس و غمخوار

دست خدائی در آستین تو باشد

قائمه‌ی عرش حق مکین تو باشد

نام خدا نقش بر نگین تو باشد

کوثر ما لعل شکرین تو باشد

گوهر بحر ولا لؤلؤ شهوار

ذات تو مستجمع صفات الهی

زآنکه تو از رمز کائنات گواهی

بر همه شاهان دهی تو افسر شاهی

محو کنی خلق را به تیر نگاهی

بهر تماشا شدیم بر سر بازار

ما همه از جان و دل گدای تو باشیم

محو جمال خدا نمای تو باشیم

قطره­ای از قلزم عطای تو باشیم

خاک ره دولت سرای تو باشیم

ای همه برج شرف مظاهر انوار

تیغ اگر برکشی چو حیدر صفدر

جانب میدان شوی مقابل لشکر

نعره کشی از جگر چو ساقی کوثر

لرزه فتد بر زمین و گنبد اخضر

غارت دشمن کنی زتیغ شرر بار