علیِّ عالی اعلا ولیِّ یکتایی |
برای بردن دل کرده خود آرایی |
به کنه معرفتش پی به جز خدا که برد |
که شاهدم بود احمد به حق یکتایی |
به غیر دست ولایت کسی در امکان نیست |
به خاک تیره دهد هستی و توانائی |
چو دست حق گل آدم سرشت روز ازل |
علی دمید در آدم روان و گویائی |
علی وکیل خدا زامر حق به آدم داد |
سریر تاج رسالت مقام مولائی |
بتول جان رسولست جلوه علوی |
که فیض بخش جهانست و علت غائی |
غبار درگه زهراست توتیای بصر |
ضیاء شمس جهانست و کحل بینائی |
ده و چهار بود علم در صحیفه زهرا |
نوشته بر ورق لوح عرش اعلائی |
علی، محمد و احمد بتول با حسنین |
صراط غیب و شهودند سِـرّ یکتائی |
به ذات لایتناهی خالق متعال |
که قطره ایست دو امکان ز بحر زهرایی |
بزن تو دست توسل به طرف دامن او |
گدای را بنوازد دهد توانائی |
ای که سر از پرده در آورده ای |
سر ز مشارق به در آورده ای |
شمس ضحی جلوه گر آورده ای |
مطلع شمس و قمر آورده ای |
ناصر خیر البشر آورده ای معجز شق القمر آورده ای |
|
بس که عیانی تو نهان گشته ای |
کی تو نهانی و عیان گشته ای |
والی فیاض جهان گشته ای |
رازق مخلوق زمان گشته ای |
با ید قدرت ثمر آورده ای کشت و بر و نخل و بر آورده ای |
|
خواست خدا جلوه نمایی کند |
جلوه نمائی خدایی کند |
خلق کند خلق و خدائی کند |
مدحت آن علت غائی کند |
رمز قضا و قدر آورده ای نور و ضیاء بصر آورده ای |
|
ذات خداوند بود لامکان |
آینه ذات ندارد نشان |
داشت گهر در دل دریا نهان |
در دل دریا گهر بـی کران |
جلوه نما این دُرّ آورده ای بحر ولا و گهر آورده ای |
|
کرد بنا بر لب بحر بقا |
با ید قدرت به خدایی خدا |
طاق بنا را زده دست ولا |
گشت بنا مبدء ذکر و ثنا |
کعبه و بیت و حجر آورده ای رو به حرم هر بشر آورده ای |
|
صاحب آن خانه ندانی که کیست |
مقصد و مقصود از آن خانه چیست |
مخزن گنج و گهر گوهریست |
آن که عیان سِـرّ جلی و خفیست |
سِرّ خفی در نظر آورده ای مژده وصل و ظفر آورده ای |
|
مرغ حیات ملکات سما |
سیر نماید صفحات سما |
نور ضیاء لمعات ولا |
جلوه نما در طبقات علا |
نور هدی جلوه گر آورده ای لیل و نهار و سحر آورده ای |
|
فاطمۀ بنت اسد بامداد |
رو به سوی کعبه و مقصد نهاد |
آمد و چشمش به حرم تا فتاد |
گفت که ای خالق کون و عباد |
خالق کون و قدر آوردهای خوش تو مراد در نظر آوردهای |
|
بر در این خانه پناهنده ام |
چون که تویی خالق و من بنده ام |
دیده به رخسار تو افکنده ام |
من ز فروغ تو فروزنده ام |
نور ضیاء بصر آورده ای عنصر علم و هنر آورده ای |
|
کاشف اسماء به وجود آمده |
در حرم کعبۀ جود آمده |
وز بر خلاق وَدود آمده |
در همه آفاق سرود آمده |
قطره ز دریا گهر آورده ای همچو دلی در نظر آورده ای |
هان خسرو ارض و سما باشد علی مرتضی |
در ما یُری و لا یُری باشد علی مرتضی |
در صدر سدر المنتهی باشد علی مرتضی |
نور سراج ماسوی باشد علی مرتضی |
در قرب حق با مصطفی باشد علی مرتضی منهاج و معراج دعا باشد علی مرتضی |
|
مجری قرآن از قـِدَم، صمصام سرُّ اللهی است |
والی ملک ذوالکرم در کون وجه اللهی است |
لوح و قلم،صفحه رقم تصویر شاهنشاهی است |
ما فوق دست خلق دست ولی اللهی است |
فرمانده امر قضا باشد علی مرتضی اسماء حسنی در بنا باشد علی مرتضی |
|
در شأن شاه لافتی آمد کتاب هَل اتی |
دریای فضل هل اتی بحری بود بی منتهی |
از کنه ذات لافتی، آگاه باشد مصطفی |
ذات علی و مصطفی از حق نمیباشد جدا |
نص کتاب مصطفی باشد علی مرتضی سـِرّ خدای کبریا باشد علی مرتضی |
|
از امر رب العالمین روح الامین پیک امین |
از عرش تا فرش برین روح القدس با حاملین |
گه از یسار و گه یمین صف بسته گرد شاه دین |
گفتند با حبل المتین ای رحمة للعالمین |
صاحب لوا، تاج ولا باشد علی مرتضی برخلق عالم مقتدا باشد علی مرتضی |
|
از نزد جانان آمده با فـرّ و عزت جبرئیل |
در پیشگاه مصطفی از درگه رب جلیل |
گفتا امین وحی حق ای خلق عالم را دلیل |
باشد وصی تو علی صاحب جمال است و جمیل |
آئینه از سر تا بپا باشد علی مرتضی سر تا به پا قبله نما باشد علی مرتضی |
|
از امر حق آراسته با دست قدرت منبری |
در صدر منبر رفت و گفت با صولت پیغمبری |
دست یداللهی گرفت سلطان فضل و دلبری |
بر پا لوای عدل کرد کاخ ستم شد اسپری |
گفتا ولی کبریا باشد علی مرتضی گنجینه علم خدا باشد علی مرتضی |
|
گفتا نبی با خاص و عام از امر حق کردم قیام |
از بدو خلقت تا قیام در دست ما باشد زمام |
باشد علی والا مقام حجت به عالم شد تمام |
سرّیست از اسرار حق نصب ولی الله امام |
کشتی دین را ناخدا باشد علی مرتضی «قطره» امام مقتدا باشد علی مرتضی |
|
آن کیست کو گیرد به کف دامان لطف شاه را |
آن کیست در قرآن حق یابد امین راه را |
نتوان شناسد این بشر آن مظهر الله را |
با دیده حق بین ببین روی ولی الله را |
مشکل گشا دست خدا باشد علی مرتضی دست خدا مشکل گشا باشد علی مرتضی |
|
هر دلبری دلبست اوست هستی همه از هست اوست |
این تیر ناز شصت اوست در کاخ دل بنشسته اوست |
طومار خلقت دست اوست سررشتهها پیوست اوست |
هر دلبری پابست اوست عالم همه سرمست اوست |
گردون مدار این بنا باشد علی مرتضی آن مبدأ فیض و عطا باشد علی مرتضی |
|
نقاش این نقش و نگار که بود به جز پروردگار |
این طاق که بود استوار باشد به حکم هشت و چار |
آن کیست در لیل و نهار گوید مدیحش کردگار |
آن تاج بخش تاجدار آن مظهر پروردگار |
بخشنده جرم و خطا باشد علی مرتضی در محشر روز جزا باشد علی مرتضی |
|
روح و حیات جسم و جان در تحت فرمان علیست |
خورشید و ماه آسمان شمع فروزان علیست |
در هر کجا مخفی عیان جانان ثنا خوان علیست |
آن پرتو الله نور از مهر تابان علیست |
خلاق مصباح و ضیاء باشد علی مرتضی نور سراج انبیاء باشد علی مرتضی |
|
سبع الثمانی را بخوان سرّ سویدا را بدان |
از آیه کن فیکون فر هویدا را بدان |
شو تابع علم لدن مخفی و پیدا را بدان |
با دیده دل چشم دل مخفی و پیدا را بدان |
آن منطق وحی و ندا باشد علی مرتضی مسجود خلق ماسوی باشد علی مرتضی |
|
سیاره در اسما شدم پنهان شدم پیدا شدم |
واله شدم شیدا شدم قطره شدم دریا شدم |
پویا شدم جویا شدم بینا شدم گویا شدم |
در قاف دل عنقا شدم محو رخ مولا شدم |
دیدم عیان در هر کجا باشد علی مرتضی از شش جهت صاحب ندا باشد علی مرتضی |
|
ساقی بیاور جام را جام می گلفام را |
بین شور خاص و عام را در گردش آور جام را |
از قطرهای باده ببر از دست ما آرام را |
بشکن بت و اصنام را بر ما رسان پیغام را |
ساقی سیمین ساق ما باشد علی مرتضی در لا یری و ما یری باشد علی مرتضی |
برخیز که موسم بهار است |
مست از می ناب میگسار است |
خرم گل و لاله سبزه زار است |
اشجار و نبات باردار است |
گر مونس گل به باغ خوار است مشتاق به روی گل هَزار است |
|
هر لاله رخی نموده در بر |
پیراهن ناز غنچه پرور |
گردیده زنقشها مصور |
هر غنچه نهاد تاج بر سر |
آثار هویت نگار است برخیز که موسم بهار است |
|
مشاطۀ عشق را خبر کن |
گو فکر لباس و سیم و زر کن |
آن جوشن عشق را به بر کن |
آن شام فراق را سحر کن |
چون یوسف حسن انتظار است برخیز که موسم بهار است |
|
هر نخله که زیب و فر گرفته |
مأوا به سریر رز گرفته |
معشوقۀ خود به بر گرفته |
از لعل لبش گهر گرفته |
آن گوهر لعل حسن یار است برخیز که موسم بهار است |
|
در طرف چمن بیا و بنگر |
روی گل و قامت صنوبر |
بنشسته به تخت ناز دلبر |
با غمزه گرفته هفت کشور |
از ذات و صفات تاج دار است برخیز که موسم بهار است |
|
تا آن که کند خدا خدائی |
گسترده بساط خودنمائی |
هر لحظه به ما رسد ندائی |
تو آئینه دار روی مائی |
سدّ ره تو چرا غبار است برخیز که موسم بهار است |
|
مولود امیر مؤمنین است |
میزان صراط مسلمین است |
منهاج علوم عارفین است |
اسرار نهان غیب این است |
این مظهر عزت و وقار است برخیز که موسم بهار است |
|
شاها دل ما چنان سمندر |
خود سوخته در میان مجمر |
ای ساقی بزم عالم ذر |
وصل تو اگر شود میسر |
سرمایه فضل و اعتبار است برخیز که موسم بهار است |
|
امواج علوم اهل عرفان |
سیاره شده به چار ارکان |
در مکتب تو شدند غزل خوان |
اسکندر و خضر و آب حیوان |
عالم به علی امیدوار است برخیز که موسم بهار است |
|
ساقی قِدم علی علی بود |
آن ماه حرم علی علی بود |
رهبر به أمم علی علی بود |
آن بحر کرم علی علی بود |
آن ماه حریم قرب یار است برخیز که موسم بهار است |
|
از قـُلزم فکر خویش بنگر |
عالم که نبود بود حیدر |
از امر خدای و حی داور |
از پردۀ غیب شد مصور |
از عشق کجا به کف قرار است برخیز که موسم بهار است |
|
روئیده به طـر۫ف باغ لاله |
صف بسته به هر طرف کـُلاله |
ساقی و سبو خم و پیاله |
لب ریز از آن می دو ساله |
صد شکر نشاط برقرار است برخیز که موسم بهار است |
|
آن شاهد باغ کرد ابلاغ |
از طرف چمن بگو رود زاغ |
بر سینۀ ما منه دگر داغ |
فصل گل و یار و گردش باغ |
گلچین که هزار صد هزار است برخیز که موسم بهار است |
|
هر کس که رخ علی ببیند |
از نخل گلش گلی بچیند |
در صدرۀ دلبری گزیند |
خود را به عوالمی نبیند |
در تحت لوای هشت و چار است برخیز که موسم بهار است |
|
برخیز برو سوی خرابات |
بنگر به کتاب فضل و آیات |
حق کرده به کائنات اثبات |
تسبیح علی شنو ز ذرات |
چون صاحب جود و اقتدار است برخیز که موسم بهار است |
|
ای صبح امید مستمندان |
ای نور سراج دین و ایمان |
قرآن مجید را تو برهان |
برغمزدگان نما تو احسان |
لطفت به صغیر و بر کبار است برخیز که موسم بهار است |
|
بنشسته به طور عشق مشتاق |
تا نور وجود کرد اشراق |
در ذکر و ثنا شدند آفاق |
بستند به حضرت تو میثاق |
مستی ز شراب خوشگوار است برخیز که موسم بهار است |
|
شایستۀ تخت کبریائی |
خورشید وجود را ضیائی |
محراب صفوف انبیائی |
از جود و کرم جهان گشائی |
مخفی و عیان و آشکار است برخیز که موسم بهار است |
|
امروز به پا قیامت توست |
ادیان ز کتاب حکمت توست |
دین قائمۀ ولایت توست |
این «قطره» ز ابر رحمت توست |
از دولت تو امیدوار است برخیز که موسم بهار است |
گربسته فلک بختم باز است پر و بالم |
الطاف الهیت شد شامل احوالم |
بر اوج فلک پران شد طایر اقبالم |
ارکان سماواتی دیدند چو اجلالم |
گفتند تو عنقای قاف مدنی باشی یا آن که تو سیمرغ باغ چمنی باشی |
|
گفتم که گه وصل است مسرور و غزل خوانم |
من طایر باغ قدس طوطی خوش الحانم |
یک ذرّه ز خورشیدم یک قطره زعـُمّانم |
من خاک کف پای شاهنشه خوبانم |
او پور ابوطالب من بر رخ او طالب من بر رخ او طالب او پور ابوطالب |
|
ای دل گه میلاد مسعود علی باشد |
چون حامد این مولود ذات ازلی باشد |
از فضل و کمال وجود چون رب جلی باشد |
کونین چنان گوئی در دست ولی باشد |
انوار الهیّت در خانه تجلّی کرد آن خانه که عالی بود عالی متعالی کرد |
|
این خانه که میبینی خیل و خدمی دارد |
اکوان و مه و کرسی لوح و قلمی دارد |
در کنگرهی قصرش نقش و رقمی دارد |
بس مهر جهان آرا ماه حرمی دارد |
سری ایست در این خانه کس مینشود آگاه ز آن رو به ظهور آمد در خانه ولی الله |
|
در کعبهی مشتاقان آمد چو شه عالم |
شد بسته ره خانه بر مردم نامحرم |
از چهره نقاب افکند مرآت رخ خاتم |
بر قائمهی افلاک جبریل زده پرچم |
گفتا که در دولت شد بر رخ ما مفتوح از دولت شاه عشق آن مظهر یا سـبـّوح |
|
گر پرتو خور نبود نور و جلواتی نیست |
بر مزرعهی عالم سود و ثمراتی نیست |
سر حدّ فنا باشد اثبات و ثباتی نیست |
گر شاه ولایت نیست روز عرصاتی نیست |
چون ذات علی باشد در امر جهان آرا فیّاض عطا مولا مشکات جهان آرا |
|
فیّاض علی الاطلاق با دست توانائی |
بر فرق علی بنهاد آن تاج دل آرایی |
گسترده بساط قرب بر عالم اعلائی |
از عرش برین تا فرش بنموده صف آرائی |
این پنبهی غفلت را از گوش دلت بردار تقدیس علی بشنو ای دل ز در و دیوار |
|
آئینهی آئین را در آینه پیدا کن |
از مردم چشم دل هر لحظه تمنّا کن |
شو از دل و جان مجنون رو جانب لیلا کن |
آئینهی آئین شو آن گاه تماشا کن |
شو از سرو پا غوّاص مستغرق دریا شو بهر گهر لالا در بحر صدفزا شو |
|
آئینه آئین شو آئینه آئین بین |
آن نقش و معانی را در طرّهی مشکین بین |
آن مظهر هستی را در سورهی یاسین بین |
وانگه رخ مولا را با چشم خدابین بین |
مرآت جمالش را آندم به ملا بینی هنگام دِرو گردد از مزرعه برچینی |
|
این عالم ناسوتی در تحت لوای اوست |
آن مردم لاهوتی در ذکر ثنای اوست |
گر طالب دیداری جنّات لقای اوست |
بر پا فلک الافلاک از یمن بقای اوست |
از قاف قدیم قرب آگه نشود عنقا حیران شده چون ماهی اندر دل این دریا |
|
مجنونم و میپویم در دشت و بیابانها |
چون عاشق لیلایم چه بود سر و سامانها |
برغنچه گلی بینم در طرف گلستانها |
صف بسته به گرد گل در باغ نگهبانها |
تا آن که شود ایمن این گل ز همه آفات اسکندر دلها بین بگرفته به کف مرآت |
|
خضر ره موسی بین حیران علی باشد |
عیسی به کواکب شد مهمان علی باشد |
آن قائمهی کرسی میدان علی باشد |
آن طاق ربوبیّت ایوان علی باشد |
قرآن مبین گشته در شأن علی نازل غافل زعلی باشد این قافلهی غافل |
|
هر راه که میپوئی او هست تو را رهبر |
هر کس که شود منکر بر حیدر و پیغمبر |
چون قافلهی غافل غافل شده از داور |
غافل تو مشو یک دم از قافلهی دلبر |
این قافلهی غافل سر حد فنا باشد بیگانه زاسرارست در دام بلا باشد |
|
ما فوق ید بیضا بازوی علی باشد |
آن دست یداللهی بازوی علی باشد |
میزان و صراط دین ابروی علی باشد |
مرحب کـُش اژدر در نیروی علی باشد |
چون طوطی جان ما از منطق او گویاست درمردمک چشمت آثار علی پیداست |
|
چون ماهی دریایی بیگانه زدریائیم |
نی طالب دیداریم از بس که خود آرائیم |
ما یار نمیبینیم در سیر و تماشائیم |
چون صید در این صحرا در دام تمنائیم |
چون «قطره» توان دم زد از هستی این دریا زیرا که در این دریا باشد گهر لالا |
|
اکمل زهمه طاعات حبّ شه لولاک است |
بدخواه ولی الله مردود و اسفناک است |
در مولد مسعودش خلاق فرحناک است |
در ظل لوای او نه طارم افلاک است |
با چشم دو بین نتوان مرآت خدا دیدن باید که به دست عشق از مزرعه برچیدن |