کانون علم حقم و سرچشمه حیات
سرچشمه بقایم و بخشنده حیات
زهرای طهر طاهرم و فاطمه لقب
مصباح وجه جلوه ام و روح طیبات
در آن حرم که از نظر خلق غایب است
آن جا مقام قرب بود قصر عالیات
خواهی اگر مرا بشناسی بگویمت
درکفه کفایت حکمم بود برات
من آن کتاب منزل علم لدنیم
دریای علم و فلک نجاتم به کائنات
صبار صبر و سیده هر دو عالمم
آئینه ام مقابل خورشید مهر ذات
صاحب سریر و دولت بی انتها منم
بنیان گذار عالمم و مظهر صفات
زهرای خاتم و ولی الله را معین
معراج وحی غیبم و در غیب ممکنات
گر من نمی شدم سبب خلقت وجود
عالم نبود و کشتی و نوح و سرادقات
در طارم سپهر حقیقت زدم علم
با دست قدرتی که کنم دین حق ثبات
من آن امانتم که خدا داد بر رسول
نه لوح بود و کرسی و اجسام و طیبات
نام مرا به لوح عوالم نوشته حق
مشکل گشای عالم و حلال مشکلات
ما آن حقیقتیم که در شأن ما خدا
آورده قطره سوره قرآن و محکمات
روز جزا حساب تمام جهانیان
در امر و حکم ماست کتاب محاسبات
ای فروغ انجمن آرای من
نور چشم و دیده بینای من
روشنی بخش جهان سرمدی
راحت جان و روان احمدی
فاطمه ای فاطر اسماء دین
ناخدای کشتی دریای دین
چون ستایش می کنی خلاق را
کرده ای روشن همه آفاق را
از جفای مشرکین قلبت شکست
بر رخ خورشید گرد غم نشست
رفتی و جانا ببین غمدیده ام
سیل اشکم میچکد از دیده ام
تا که رفتی از بر ای آرام جان
تیره شد خورشید و روی آسمان
فاطمه حلال هر مشکل تویی
کشته ایجاد را حاصل تویی
چتر ماتم بر فلک شد استوار
خون چکید از دیده ابر بهار
کودکانت را پریشان کرده ای
مرتضی را مات و حیران کرده ای
شد خزان فصل خزان گلزار تو
غرق خون شد کودک گلنار تو
سایه ات کی رفته زهرا از سرم
ز آه طفلانت پریشان خاطرم
لطمه بر خورشید اسما کس نزد
بر رخ گلبرگ زهرا کس نزد
آن ستمگر بزد بر مقنعه
نیلگون شد روی مهر و قائمه
بس چکید از ابر دیده سیل خون
قطره شد دریای وحدت نیلگون
روان شد مرتضی با قلب پر غم
به سوی کعبه مقصود عالم
علی آمد کنار قبر زهرا
دل مجنون او گم کرده لیلا
نشسته با دل محزون و خسته
کنار مرقد پهلو شکسته
بگفتا یک جهان جان من این جاست
فروغ دیده، جانان من این جاست
خزان آمد به سوی بوستانم
که ویران کرد باغ و آشیانم
برون آور سر از خاک و نظر کن
شب آدینه را با ما سحر کن
تمام کودکانت قلب رنجور
پریشان در حریم وادی طور
چه طوری صد هزاران پور عمران
در این وادی بود سر در گریبان
ببین رخسار طفلانت شده زرد
نشسته بر جمال کودکان گرد
برای زینبین و قلب زهرا
ز اشکش دامن دل کرد دریا
ز بوی تربت زهرای اطهر
مشام جان عالم شد معطر
شود یک قطره اشک سوگواران
که زاد راه انس و خلق امکان
بارالها به سراپردۀ راز آمدهام
با دل غمزده و سوز و گداز آمدهام
خواستم تا غم دل با دل دلبر گویم
داستان شجر و لالۀ احمر گویم
خواستم از گل و بلبل کنم آغاز سخن
کشف سازم بر ارباب وفا راز سخن
گرد غم پاک کنم از رخ آئینۀ دل
آشکارا شود آن محفل کابینۀ دل
از گلستان و خزان، غنچۀ پرپر گویم
از لب تشنه لب چشمۀ کوثر گویم
گره غصّۀ پیچیده ز هم باز کنم
شرح احوال دل فاطمه آغاز کنم
فاطمه بعد پدر محنت بسیار کشید
طعنه از مردم بیگانه و اغیار کشید
آن دمی سوخت در خانۀ زهرای بتول
پشت در بود عزیز دو جهان بنت رسول
بهر حفظ ولیّ عالم کونین، علی
فاطمه بود مهین مظهر ربّ ازلی
آتش کبر و حسد بر دل کانونی زد
ضربهای بر در افروخته ملعونی زد
ماند بین در و دیوار عزیز ثقلین
جان پیغمبر و یار علی و مام حسین
نوک مسمار به صندوقه ادراک نشست
پهلوی فاطمۀ خسرو لولاک شکست
گوهر بحر ولایت ز نگین افتاده
شورشی در حرم حبل متین افتاده
گفت با فضّه بیا، کنگرۀ عرش شکست
رشته صبر ز دست ملک فرش گسست
فضّه آمد بر خاتون قیامت زهرا
دید افتاده قیامی ز قیامت زهرا
شد سراسیمه و بنشست کنارش غمگین
داد قلب و دل خاتون قیامت تسکین
آن زمان بر سر زانو سر بانو بنهاد
دید آن منظره و آه کشیدی ز نهاد
خواستند شیر خدا را که به مسجد ببرند
داغ غم بر دل زهرای مطهّر بنهند
باخبر فاطمه با حالت محزون گردید
جست از جا و روان مظهر بیچون گردید
پس کمربند علی شمسۀ آفاق گرفت
بهر یاری علی دامن خلّاق گرفت
زور بازوی علی پنجۀ شیر افکن داشت
در سراپردۀ خلّاق مبین مسکن داشت
چارۀ مردم بیشرم و حیا شد ناچار
کرد کاری که مدار فلک افتاد ز کار
بازوی فاطمه از جور و ستم نیلی شد
روی افلاک کبود از اثر سیلی شد
که هنوزش به فلک ناله و افغان بر پاست
«قطره» از اشک بصر دامن دریا دریاست
خاتون قیامت زهرای مطهر
پهلوی شکسته شد نزد پیمبر
با صورت گلگون با بازوی نیلی
از دار فنا رفت محزون و مکدر
از ماتم زهرا بین سر به گریبان
در کوچه و بازار از اصغر و اکبر
از چشم ملائک خونابه روان است
از ماتم زهرا تا دامن محشر
اوراق گناهم از اشک بشویم
در مجمر عشقش سوزم چو سمندر
زآن علت غایی این عالم امکان
یک قطره از آن بحر گردید مصور