ز اشک دیده ام لبریز شده پیمانه و ساغر
بریزم ژاله از مژگان به روی صفحه و دفتر
به صحرا دشت و بر چون صید می گشتم که صیادی
شکست از صید جانم از خدنگ تیر بال و پر
به فرق آسمان خون می چکد از چشمه خورشید
از این رو خاک می ریزد به فرقش چرخ نیلی فر
که ناگه از در و دیوار عالم این ندا آمد
بگفتا غنچه شاخ گل زهرا شده پرپر
علی اکبر شبیه مصطفی افتاد روی خاک
پریشان چون دل لیلا بود زلف علی اکبر
ز پا افتاده دست از تن جدا سقا کنار شط
که از داغش بسوزد قلب عالم تا صف محشر
به دشت کربلا معراج جانبازی است افتاده
علی اکبر و عباس و قاسم شاهباز اصغر
نمی دانی مگر ای آفتاب شمس نه افلاک
که عریان است جسم زینت آغوش پیغمبر
بگو امشب نتابد پرتو مه در بساط ارض
به روی خاک مأوی کرده هفتاد و دو مه منظر
نبات و شاه و زینب در کمند سلسله غمگین
گرفته گردشان را از یسار و از یمین لشکر
ز بعد دفن شه پرسیدم از پیر خردمندی
کجا باشد مزار اصغر عطشان گل احمر
نمی دانی بگویم با تو این سر عوالم را
که آن گنجی است پنهان گشته اندر سینه دلبر
به روی سینه صندوقه علم خدا گفتا
بود مأوای طفل شافع روز جزا اصغر
بشوید قطره این از خون اصغر در صف فردا
گنه از دفتر عصیان خلق عالم اکبر
کودک عزیزم کام خشک عطشان |
تشنه جان سپردی در کنار عمان |
در مقابل جانان |
گشته ای علی قربان |
طفل ناز پرور |
|
طفل شیرخواره تشنه تیر پیکان |
کام خشک مجروح ای ذبیح عطشان |
بس غمت بود افزون |
جوی دیده شد پرخون |
طفل ناز پرور |
|
سوی خیمه آورد طفل نازدانه |
همچو جان شیرین آن دُر یگانه |
گفت خواهرم زینب |
طفل من به تاب و تب |
طفل ناز پرور |
|
قبر کوچکی کند پشت خیمه پنهان |
با غلاف شمشیر با دو چشم گریان |
از دو دیده دُر میسفت |
شاه دین چنین میگفت |
طفل ناز پرور |
|
از نظر نهان کرد دُر دلربا را |
دست کبریا داد گوهر ولا را |
گفت کبریای من |
این بود فدای من |
طفل ناز پرور |
|
مادرش به خیمه منتظر مشوش |
گه به یاد اصغر کرده رخ منقش |
از شکنجه سیلی |
چهرهاش شده نیلی |
طفل ناز پرور |
|
باغبان ببیند گر به طرف بستان |
گل زدست رفته برلبش بود جان |
قطره ترک بتان کن |
یاد طفل عطشان کن |
طفل ناز پرور |
شاهزاده قاسم مستشار شاهی |
میروی به میدان از دلم گواهی |
کن نظر به حال من |
بین شکسته بال من |
ای عزیز مادر |
|
آرام دل جان شمع محفل من |
از نهال عمرم بذل حاصل من |
میروی برو مادر |
همچو سرو سیمین بر |
ای عزیز مادر |
|
بزم شادمانی چیدهام برایت |
سوی خیمه برگرد جان من فدایت |
نو عروس گریان است |
بهر تو پریشان است |
ای عزیز مادر |
|
یوسف روانم وقت جان نثاریست |
شادیت عزا شد چون زمان یاریست |
میروی سوی میدان |
بهر خسرو کنعان |
ای عزیز مادر |
|
کرده ای کفن بر نوجوان رعنا |
جان خود فدا کن بهر شاه بطحا |
قطره اشک خون پالا |
ریخت از بصر گفتا |
ای عزیز مادر |
|
شاهزاده قاسم وجه مجتبائی |
میروی به میدان به چه باوفائی |
مستشار شاهنشاه |
از دلم توئی آگاه |
ای عزیز مادر |
ای که دل آئینه دار رخ نیک اختر توست |
دل و آئینه و اجسام و صور مظهر توست |
دل جان پرور تو پیش حبیب است حسین |
منزل دلبر تو در دل مهر انور توست |
همه از مردمک دیده رخت میبینم |
آینه دار جمال تو رخ دلبر توست |
آنچه در خلد برین چشمۀ حیوان باشد |
قطرۀ از قطرات یم جان پرور توست |
در دل و آینۀ عالم و عامی پیداست |
علت غائی دین تاج ولا بر سر توست |
هر شهیدی که می از جام شهادت نوشید |
جرعه ای باشد از آن باده که در ساغر توست |
زتو پیداست که تو آیت حسنی و جمال |
جان عشاق سپندیست که در مجمر توست |
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم |
ایمن از رنج بلا فتنه و شر کشور توست |
تو که هفتاد و دو تن بهر فدا آوردی |
چونکه معراج شهادت حرم و دلبر توست |
آب دادی تو حسین نخلۀ دین را از خون |
چونکه از روز ازل شوق لقا در سر توست |
ای شهنشاه توئی نور دو چشمان بتول |
به خدا تاج شهادت شه دین بر سر توست |
بامداد قد اکبر که رقم زد جانان |
جوهر نقش رقم خون علی اصغر توست |
چاک چاک از اثر تیغ و سنان و نیزه |
پیش چشم تو به میدان غزا اکبر توست |
با لب تشنه اگر طفل رضیع گشت شهید |
بهر آنست که شافی نه به جز اصغر توست |
تیره شد چهرۀ خورشید مه و ارض و سماء |
چونکه بر نیزه عدوان سر مهر انور توست |
آیه کهف اگر خوانده سرت بر سر نی |
آن زمان بر سر راهت نگران خواهر توست |
نیلگون از اثر خون گلوی تو حسین |
قطره گوید که حسین جان لب جان پرور توست |
|
|
آن ولیّ الله مطلق در منا
آن ذبیح الله دشت کربلا
بود در دشت بلا سبط رسول
وجه زهرا والی ملک ولا
ذوالجناح عشق او پویا چو برق
برق عشقش سوخت کل ماسوا
پیک حق از عرش نازل شد به فرش
بهر درک فیض نور ذوالعلا
دید جبرائیل کاندر آن زمین
گشته طالع شمس وجه مصطفی
سوی ظل الله آمد جبرئیل
با خضوع و حمد و تسبیح و ثنا
نور حق را جلوهگر در طور دید
کرده حیران صد چو موسی در منا
یک طرف افرشتگان بحر و بر
یک طرف اهل سماوات علا
در یمینش حاملین عرش دید
در یسارش بد صفوف انبیا
جیش نصرت دید او از بهر نصر
صف زدند از هر طرف بیانتها
اهل ناسوتی و لاهوتی به فرش
آمدند اندر زمین کربلا
زعفر آمد با شکوه و با جلال
با سپاهی اندر آن دشت بلا
بهر پاس خرگه حق الیقین
بود ترتائیل از امر خدا
خسروی دیدند عرشش جایگاه
زلف او والیل رویش والضحی
بهر یاری حسین بستند صف
اولیا و اتقیا و اذکیا
گفت جبرائیل با شاه شهید
ای تو پور لافتی و انما
اذن فرما ای امام متقین
تا کنیم این فرقه را یک سر فنا
گفت با جبریل سلطان الست
کای رسول قادر قدرت نما
دست قدرت را نباشد احتیاج
بر صفوف این گروه با وفا
دیده گر بر هم نهم یک لحظهای
جمله ذرات میگردد هبا
شاهدی غیبی خدا را مظهرم
واجبم در ممکن و واجب نما
شاه محو شاهد یکتای خویش
چشم پوشیده ز کل ماسوا
عرش و فرش و لوح و اهل کائنات
داشت اندر دیده او حکم لا
هر چه در اقلیم هستی بد عیان
در فضای عشق او بد بیبها
نیست آگه عقل از سودای عشق
بود مستغرق به دریای ولا
رخش همت سوی میدان تاخت شاه
شه روان از پیش و زینب از قفا
گفت زینب کای امام ذوالمنن
هین سبک ران رفرف ای نور خدا
لحظهای ای زیب آغوش نبی
ده تسلی زینب افسرده را
تا عنان را تافت سلطان وجود
ز آستین شد دست دخت مرتضی
با ید قدرت گرفت از شه عنان
بست ره بر شاهد غیبی نما
گفت ای سلطان ملک ماسوا
جان شیرین و بر چشمم ضیا
تو امین باب رب العزتی
قبله دینی و شمس و والضحی
صبر کن تا توشه بردارم حسین
از جمالت ای عزیز مصطفی
شاه دین از عرشه زین شد به فرش
گفت ای دخت علیّ مرتضی
صبر کن ای منبع علم و ادب
ای تو کان عفت و برج حیا
در ره معشوق باید جان دهم
نیست جانان را به جز جان مدعا
کعبه مقصود باشد وصل دوست
در ره وصلش کنم صد جان فدا