اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

به ملک هستی زده شرار عشقش شرر

خیز ز جا ساقیا پیاپی آور شراب

شراب وحدت بریز به جام هر شیخ و شاب

عود به مجمر بسوز به زلف افشان گلاب

مطرب بزم الست نواخت چنگ و رباب

بگو که شد ز امر حق مبعث ختمی مآب

ساقی می­خواره­گان ز شوق از جای خیز

جرعه‌ای از آن شراب به جام عشاق ریز

تو میزبان حقی نما به خائن ستیز

ز عرش اعلا رسید به فرش جبریل نیز

مژده دهد ز امر حق دیر کهن شد شباب

باد بهاری وزید پیک الهی رسید

گفت به ذات نبی حق به تو داد این نوید

ز قاب و قوسین عرش بساط شاهانه چید

شربت شهد لقا ختم رسالت چشید

نماند اندر کف سرّ خدا صبر و تاب

گفت که یا مصطفی منم امین خدا

بندۀ درگاه تو ای مه و بدر دجی

به نزد ذاتت بود هر دو جهان بی بها

جان دو عالم توئی ختم همه انبیا

خاتم پیغمبران سید عالیجناب

قلزم حی مبین صبح دم آمد به موج

گروه کروبیان نزول کردند ز اوج

به باب عفوش ز جان صف زده­اند فوج فوج

جملۀ لاهوتیان ز فرش بین تا به اوج

جام بلوری به کف لبالب از دُرد ناب

ستاده همچون غلام به درگهش جبرئیل

داد به ختم رسل پیام رب جلیل

در این جهان بسیط توئی امین و سلیل

بر همۀ انبیا توئی رئوف و دلیل

سرّ نهان خدا برون نما از حجاب

تاج لامرک به سر نهاده فخر بشر

به سان عنقا کشید ارض و سما زیر پر

به ملک هستی زده شرار عشقش شرر

هر شجر از فرّ او در چمن آرد ثمر

مرغ روان­ها ز شوق پر بزند چون عقاب

به امر ذات احد جست نبی با شعف

نصر من الله گفت شهنشه لو کشف

پرچم الله و نور گرفت احمد به کف

نزد قیام قدش خیل ملک بسته صف

ثنای حق را نمود منشی روز حساب

رسول مطلق زبان به حمد سرمد گشود

به خیل ابنا رساند پیام رب ودود

پیمبران خدا تمام بودند شهود

صوت بلیغش ز دل محنت و غم را زدود

چهره به خاک سیه کشید اهل عذاب

 

از یمن قدومش شده آفاق طربناک

ساقی قدح باده مهیا کند امروز

گلگون زمی آن ساغر مینا کند امروز

میخانۀ توحید مصفا کند امروز

مطرب گره از عقدۀ دل وا کند امروز

آئینۀ دل پاک زصهبا کند امروز

در آئینۀ دل چو فتد عکس رخ یار

آئینۀ دل نیست دگر مسکن اغیار

یعنی شود آن دل به یقین مظهر انوار

آن مظهر انوار شود مسکن دلدار

معشوق به صد جلوه تماشا کند امروز

امروز زرخ پرده برافکنده نگارم

روشن شده از مهر جمالش شب تارم

از مهر جمالش شده دل آئینه دارم

وز هجر رخش رفته ز کف صبر و قرارم

دل وصل از آن یار تمنا کند امروز

در پرده نهان آنچه خدا داشت عیان شد

افشا به خلایق ز کرم سرّ نهان شد

از مقدم آن شوخ جهان مشک فشان شد

این دیر کهن سال ز نو باز جوان شد

از خلق جهان عقدۀ دل واکند امروز

برخیز دلا مُولد سلطان حجاز است

هنگام سرور و طرب و نغمه و ساز است

ای باده کشان مژده در میکده باز است

محمود دلم شیفتۀ روی ایاز است

از شوق دلم شورش و غوغا کند امروز

از ملک صفا نور رخش جلوه­گر آمد

خورشید جمالش زپس پرده درآمد

یعنی به جهان پردۀ اوهام درآمد

شد ظلمت جهل آخر و از نو سحر آمد

از قبلۀ جان شمس تجلی کند امروز

شاهنشه خوبانی و فخر دو جهانی

فرمانده و سالار تو بر کشور جانی

ساقی ازل باده ده کون و مکانی

کفر این نبود چون که خدا را تو زبانی

توصیف تو حق گفت که معنی کند امروز

هادی بشر فخر عرب خسرو لولاک

آن هاشمی و ابطحی و شمس نه افلاک

آن مخزن اسرار خدا منبع ادارک

از یمن قدومش شده آفاق طربناک

صحرا و در و دشت مصفا کند امروز

بر دست صبا داد چو آن طرۀ دل کش

گردید دلم چون خم گیسوش مشوش

برخرمن اعمال زعشقش زدم آتش

از نقش جمالش همه آفاق منقش

سودای رخش بین که چه با ما کند امروز

در قلزم عشق تو من آن «قطرۀ» پاکم

هرچند تو از نور، من از تودۀ خاکم

گر طعنه زند دشمن و از کینه چه باکم

سرمست نه امروز من از دختر تاکم

تا نرگس مست تو چه سودا کند امروز

 

ز بس عیان شده‌ای غایبی ز دیدۀ ما

خوش آن دلی که بود مبتلا به هجرانت

خوش آن سری که شود در غزا به چوگانت


ز بس عیان شده‌ای غایبی ز دیدۀ ما

ولی به کعبۀ هر عالمی است سامانت


از آن که وصف جمال تو در خور ما نیست

خدای حیّ توانا بود ثنا خوانت


مکان و منزل تو در دل شکسته‌دل است

که می‌توان که برد پی به بحر احسانت


هر آن که منتظر دیدن ظهور تو است

نشسته روبه‌روی شمس ماه تابانت


کسی به جز تو نباشد امام عصر و زمان

هر آن که گفت منم غرق کن به طوفانت


امید ما همه از پیشگاه حق این است

گه ظهور تو گردد به امر جانانت


الهی آن که تو ایمن شوی ز هر آفات

فنا شود به جهان دشمنان قرآنت


برای آن که شود مشکلات ما آسان

زدیم دست توسل به طرف دامانت


کسی که «قطره‌»ای از چشمۀ حیات تو خورد

چو خضر زنده بماند ز آب حیوانت


بنه قدوم مبارک به روی دیدۀ تر

به یاد روی تو شب‌ها سحر کنم جانا

ز عشق، خاک سرایت به سر کنم جانا


ز دیده اشک بریزم جبین به خاک کشم

ز ناله خلق جهان را خبر کنم جانا


نموده‌ام من بی‌دل به کوی تو مأوی

که تا نگاه به قرص قمر کنم جانا


به رهگذار تو بنشسته‌ام به صد امید

مدام دیده در این رهگذر کنم جانا


نقاب چهره بر افکن عیان نما مه و ماه

که تا به عارض ماهت نظر کنم جانا


نه محرمی است مرا تا که راز دل گویم

من از رقیب جفا جو حذر کنم جانا


بنه قدوم مبارک به روی دیدۀ تر

که خاک پای تو نور بصر کنم جانا


ز انتظار تو ترسم بمیرم ای صنما

نبینم آن رخ ماهت سفر کنم جانا


مدام «قطره» بود ریزه خوار درگه تو

ز بحر لطف تو اخذ گهر کنم جانا


صاحب الزمان غمگین

عسکری امام حجّت عوالم

واجب الاطاعة صاحب علائم

سبط ساقی کوثر

ظل خالق اکبر

گنج گوهر علم

از کتاب فضلش حل کند مسائل

در محافل دین کرد با دلائل

ناخدای عرفان است

روح جسم قرآن است

گنج گوهر علم

ماه مشرق جان در سرادقات است

در وجود ذاتش کشتی نجات است

او ولی امکان است

سبط شاه مردان است

گنج گوهر علم

دشمن ستمکار شمع کینه افروخت

از شرار آتش قلب شاه را سوخت

فکر زهر قاتل کرد

کار سهل مشکل کرد

گنج گوهر علم

نخلۀ جفا کشت در ضمیر کشته

تخم کینه برداشت از نهال کشته

چون که منکر دین بود

مونسش شیاطین بود

یا کریم و یا رب

ظاهراً از این دنیا رفت آن یگانه

با غمش قرین شد خسرو زمانه

صاحب الزمان غمگین

شد برای شاه دین

یا کریم و یا رب

مکتب علومش بی نظیر باشد

نوحه گر برایش چرخ پیر باشد

این چه شور و غوغا است

در همه جهان بر پا است

یا کریم و یا رب

باید از دل جان کرد سوگواری

«قطره» دین حق را کرد شاه را یاری

چون امام شد مسموم

یا کریم و یا قیوم

یا کریم و یا رب