آفتاب برج دین باشد علی |
نور خورشید برین باشد علی |
عرش و کرسی آفرین باشد علی |
رهبر روح الامین باشد علی |
اولین و آخرین باشد علی |
|
آن ولی حق امام ذوالنعم |
تا به ملک آفرینش زد قدم |
پیک حق در باب لطفش شد خِدم |
کبریایش خواند سلطان حرم |
خسرو دنیا و دین باشد علی |
|
آنچه در کتم عدم بودی نهان |
شد چو مهر عالم هستی عیان |
والی امکان امام انس و جان |
از ازل ذات علی بُد لامکان |
دست حق حبل المتین باشد علی |
|
باب شـُبیر و شـَبَر میر عجم |
روح عالم قلب امکان ذوالکرم |
خالق عرش است و کرسی و قلم |
میزبان ساقی گردون خِدم |
آن صراط مسلمین باشد علی |
|
تا که نقش صورت اندر لوح بست |
آفرین گفتا همان صورت پرست |
اندر آن آئینه صورت بود و بس |
از شراب عشق عالم گشت مست |
مقتدای مؤمنین باشد علی |
|
در حریم قرب رب العالمین |
تا تولد گشت صورت آفرین |
از طفیل مقدم سلطان دین |
کعبه شد معراج خیرالمرسلین |
در صدف دُر ثمین باشد علی |
|
داروی هر درد را درمان علیست |
در تمام ماسوا سلطان علیست |
مظهر حق روح و جسم و جان علیست |
ساقی کوثر شه مردان علیست |
در لقب عین الیقین باشد علی |
برخیز که موسم بهار است |
مست از می ناب میگسار است |
خرم گل و لاله سبزه زار است |
اشجار و نبات باردار است |
گر مونس گل به باغ خوار است مشتاق به روی گل هَزار است |
|
هر لاله رخی نموده در بر |
پیراهن ناز غنچه پرور |
گردیده زنقشها مصور |
هر غنچه نهاد تاج بر سر |
آثار هویت نگار است برخیز که موسم بهار است |
|
مشاطۀ عشق را خبر کن |
گو فکر لباس و سیم و زر کن |
آن جوشن عشق را به بر کن |
آن شام فراق را سحر کن |
چون یوسف حسن انتظار است برخیز که موسم بهار است |
|
هر نخله که زیب و فر گرفته |
مأوا به سریر رز گرفته |
معشوقۀ خود به بر گرفته |
از لعل لبش گهر گرفته |
آن گوهر لعل حسن یار است برخیز که موسم بهار است |
|
در طرف چمن بیا و بنگر |
روی گل و قامت صنوبر |
بنشسته به تخت ناز دلبر |
با غمزه گرفته هفت کشور |
از ذات و صفات تاج دار است برخیز که موسم بهار است |
|
تا آن که کند خدا خدائی |
گسترده بساط خودنمائی |
هر لحظه به ما رسد ندائی |
تو آئینه دار روی مائی |
سدّ ره تو چرا غبار است برخیز که موسم بهار است |
|
مولود امیر مؤمنین است |
میزان صراط مسلمین است |
منهاج علوم عارفین است |
اسرار نهان غیب این است |
این مظهر عزت و وقار است برخیز که موسم بهار است |
|
شاها دل ما چنان سمندر |
خود سوخته در میان مجمر |
ای ساقی بزم عالم ذر |
وصل تو اگر شود میسر |
سرمایه فضل و اعتبار است برخیز که موسم بهار است |
|
امواج علوم اهل عرفان |
سیاره شده به چار ارکان |
در مکتب تو شدند غزل خوان |
اسکندر و خضر و آب حیوان |
عالم به علی امیدوار است برخیز که موسم بهار است |
|
ساقی قِدم علی علی بود |
آن ماه حرم علی علی بود |
رهبر به أمم علی علی بود |
آن بحر کرم علی علی بود |
آن ماه حریم قرب یار است برخیز که موسم بهار است |
|
از قـُلزم فکر خویش بنگر |
عالم که نبود بود حیدر |
از امر خدای و حی داور |
از پردۀ غیب شد مصور |
از عشق کجا به کف قرار است برخیز که موسم بهار است |
|
روئیده به طـر۫ف باغ لاله |
صف بسته به هر طرف کـُلاله |
ساقی و سبو خم و پیاله |
لب ریز از آن می دو ساله |
صد شکر نشاط برقرار است برخیز که موسم بهار است |
|
آن شاهد باغ کرد ابلاغ |
از طرف چمن بگو رود زاغ |
بر سینۀ ما منه دگر داغ |
فصل گل و یار و گردش باغ |
گلچین که هزار صد هزار است برخیز که موسم بهار است |
|
هر کس که رخ علی ببیند |
از نخل گلش گلی بچیند |
در صدرۀ دلبری گزیند |
خود را به عوالمی نبیند |
در تحت لوای هشت و چار است برخیز که موسم بهار است |
|
برخیز برو سوی خرابات |
بنگر به کتاب فضل و آیات |
حق کرده به کائنات اثبات |
تسبیح علی شنو ز ذرات |
چون صاحب جود و اقتدار است برخیز که موسم بهار است |
|
ای صبح امید مستمندان |
ای نور سراج دین و ایمان |
قرآن مجید را تو برهان |
برغمزدگان نما تو احسان |
لطفت به صغیر و بر کبار است برخیز که موسم بهار است |
|
بنشسته به طور عشق مشتاق |
تا نور وجود کرد اشراق |
در ذکر و ثنا شدند آفاق |
بستند به حضرت تو میثاق |
مستی ز شراب خوشگوار است برخیز که موسم بهار است |
|
شایستۀ تخت کبریائی |
خورشید وجود را ضیائی |
محراب صفوف انبیائی |
از جود و کرم جهان گشائی |
مخفی و عیان و آشکار است برخیز که موسم بهار است |
|
امروز به پا قیامت توست |
ادیان ز کتاب حکمت توست |
دین قائمۀ ولایت توست |
این «قطره» ز ابر رحمت توست |
از دولت تو امیدوار است برخیز که موسم بهار است |
گربسته فلک بختم باز است پر و بالم |
الطاف الهیت شد شامل احوالم |
بر اوج فلک پران شد طایر اقبالم |
ارکان سماواتی دیدند چو اجلالم |
گفتند تو عنقای قاف مدنی باشی یا آن که تو سیمرغ باغ چمنی باشی |
|
گفتم که گه وصل است مسرور و غزل خوانم |
من طایر باغ قدس طوطی خوش الحانم |
یک ذرّه ز خورشیدم یک قطره زعـُمّانم |
من خاک کف پای شاهنشه خوبانم |
او پور ابوطالب من بر رخ او طالب من بر رخ او طالب او پور ابوطالب |
|
ای دل گه میلاد مسعود علی باشد |
چون حامد این مولود ذات ازلی باشد |
از فضل و کمال وجود چون رب جلی باشد |
کونین چنان گوئی در دست ولی باشد |
انوار الهیّت در خانه تجلّی کرد آن خانه که عالی بود عالی متعالی کرد |
|
این خانه که میبینی خیل و خدمی دارد |
اکوان و مه و کرسی لوح و قلمی دارد |
در کنگرهی قصرش نقش و رقمی دارد |
بس مهر جهان آرا ماه حرمی دارد |
سری ایست در این خانه کس مینشود آگاه ز آن رو به ظهور آمد در خانه ولی الله |
|
در کعبهی مشتاقان آمد چو شه عالم |
شد بسته ره خانه بر مردم نامحرم |
از چهره نقاب افکند مرآت رخ خاتم |
بر قائمهی افلاک جبریل زده پرچم |
گفتا که در دولت شد بر رخ ما مفتوح از دولت شاه عشق آن مظهر یا سـبـّوح |
|
گر پرتو خور نبود نور و جلواتی نیست |
بر مزرعهی عالم سود و ثمراتی نیست |
سر حدّ فنا باشد اثبات و ثباتی نیست |
گر شاه ولایت نیست روز عرصاتی نیست |
چون ذات علی باشد در امر جهان آرا فیّاض عطا مولا مشکات جهان آرا |
|
فیّاض علی الاطلاق با دست توانائی |
بر فرق علی بنهاد آن تاج دل آرایی |
گسترده بساط قرب بر عالم اعلائی |
از عرش برین تا فرش بنموده صف آرائی |
این پنبهی غفلت را از گوش دلت بردار تقدیس علی بشنو ای دل ز در و دیوار |
|
آئینهی آئین را در آینه پیدا کن |
از مردم چشم دل هر لحظه تمنّا کن |
شو از دل و جان مجنون رو جانب لیلا کن |
آئینهی آئین شو آن گاه تماشا کن |
شو از سرو پا غوّاص مستغرق دریا شو بهر گهر لالا در بحر صدفزا شو |
|
آئینه آئین شو آئینه آئین بین |
آن نقش و معانی را در طرّهی مشکین بین |
آن مظهر هستی را در سورهی یاسین بین |
وانگه رخ مولا را با چشم خدابین بین |
مرآت جمالش را آندم به ملا بینی هنگام دِرو گردد از مزرعه برچینی |
|
این عالم ناسوتی در تحت لوای اوست |
آن مردم لاهوتی در ذکر ثنای اوست |
گر طالب دیداری جنّات لقای اوست |
بر پا فلک الافلاک از یمن بقای اوست |
از قاف قدیم قرب آگه نشود عنقا حیران شده چون ماهی اندر دل این دریا |
|
مجنونم و میپویم در دشت و بیابانها |
چون عاشق لیلایم چه بود سر و سامانها |
برغنچه گلی بینم در طرف گلستانها |
صف بسته به گرد گل در باغ نگهبانها |
تا آن که شود ایمن این گل ز همه آفات اسکندر دلها بین بگرفته به کف مرآت |
|
خضر ره موسی بین حیران علی باشد |
عیسی به کواکب شد مهمان علی باشد |
آن قائمهی کرسی میدان علی باشد |
آن طاق ربوبیّت ایوان علی باشد |
قرآن مبین گشته در شأن علی نازل غافل زعلی باشد این قافلهی غافل |
|
هر راه که میپوئی او هست تو را رهبر |
هر کس که شود منکر بر حیدر و پیغمبر |
چون قافلهی غافل غافل شده از داور |
غافل تو مشو یک دم از قافلهی دلبر |
این قافلهی غافل سر حد فنا باشد بیگانه زاسرارست در دام بلا باشد |
|
ما فوق ید بیضا بازوی علی باشد |
آن دست یداللهی بازوی علی باشد |
میزان و صراط دین ابروی علی باشد |
مرحب کـُش اژدر در نیروی علی باشد |
چون طوطی جان ما از منطق او گویاست درمردمک چشمت آثار علی پیداست |
|
چون ماهی دریایی بیگانه زدریائیم |
نی طالب دیداریم از بس که خود آرائیم |
ما یار نمیبینیم در سیر و تماشائیم |
چون صید در این صحرا در دام تمنائیم |
چون «قطره» توان دم زد از هستی این دریا زیرا که در این دریا باشد گهر لالا |
|
اکمل زهمه طاعات حبّ شه لولاک است |
بدخواه ولی الله مردود و اسفناک است |
در مولد مسعودش خلاق فرحناک است |
در ظل لوای او نه طارم افلاک است |
با چشم دو بین نتوان مرآت خدا دیدن باید که به دست عشق از مزرعه برچیدن |
شب میلاد در این جشن و سرور آمدهایم |
ما در این جشن پی درک حضور آمدهایم |
به سراپردهی حق قلهی طور آمدهایم |
همه با چتر و لوا مشعل نور آمدهایم |
جن و انس و ملک و حورُ قصور آمدهایم |
کاروانیم که با نغمهی حور آمدهایم |
با می و مطرب و دف شورنشور آمدهایم |
در سرا پرده اسماء شکور آمدهایم |
در بر مظهر علام غفور آمدهایم |
تو که نزدیکی و ما از ره دور آمدهایم |
تا که در طور تجلّی رخ مولا بینیم ساکنان حرم و کاخ تجلّی بینیم |
|
نقطهی دایرهی دولت شاهانهی عشق |
از طفیل قدم صاحب کاشانهی عشق |
منکشف گشت حصار حرم خانهی عشق |
بود در ذکر و ثنا دلبر و حنــّانهی عشق |
شمع جانانه و عالم همه پروانهی عشق |
آفرین بر حرم مظهر یکدانهی عشق |
شد منوّر زرخش مسجد و میخانهی عشق |
شده لبریز زمی ساغر و پیمانهی عشق |
قطره سرمست بود از می و میخانهی عشق |
حامد سـِّر مبین گشته و دیوانهی عشق |
به ظهور آمده در کعبهی مقصود علی فاطمه بود و علی بود و حرم لم یزلی |
|
فاطمه دید جمال علی اعلا را |
دید در آینه خورشید رخ مولا |
بگرفته به کفش قبلگه دلها را |
گوهر کان صدف لؤلؤ آن دریا را |
کرده لبریز از آن شهد لبش مینا را |
بوسه میزد به لب لعل گهرافزا را |
به که گویم صفت شمس جهان آرا را |
به چه تشبیه کنم صورت این معنی را |
روشن از روی و رخش کرده دل مینا را |
بنوازد به نوائی دل ما فیها را |
اندر آن بارگه دولت الله صمد کبریا بود علی فاطمه بنت اسد |
|
بار الها تو نگارنده و خواهنده منم |
تو پناهنده و بخشنده نگارنده منم |
از تجلی فروغ تو فروزنده منم |
همچو سیاره بر افلاک سیارنده منم |
گفت مولا به جهان بندهی پاینده منم |
خانه زاد حرم و کعبه و تابنده منم |
از بر ذات خداوند نماینده منم |
با خبر ز اوّل و هم آخر و آینده منم |
قلم صنع به هر محور گردنده منم |
موقع مرگ بر بندهی شرمنده منم |
دستگیر همه کون و مکانم عـَلیام از ازل تا به ابد من ولی منجلیام |
|
مشکلات همه از اسم علی حل گردد |
نازل از اسم علی آیهی منزل گردد |
علم از عین علی بحر مفضـّل گردد |
لطف از لام علی خلق مکمـّل گردد |
عالم از یای علی عالم و افضل گردد |
کی حرم خانهی محبوب مبدّل گردد |
حق در این آینه ذات مدلل گردد |
با علی هرکه بود نیک و مجلل گردد |
آنچه علم است در این نقطه محول گردد |
که تواند زعلی افضل و اکمل گردد |
«قطره» از اسم علی عالم هستی برپاست آن که فانی نشود در دو جهان نقطهی باست |
دلم از ناوک پیکان شکسته |
از این بار مصیبت گشته خسته |
چو فرق مرتضی شق القمر شد |
مدار کن فکان درهم شکسته |
ز آه و نالهی شاه ولایت |
به روی مهر گرد غم نشسته |
خضاب از خون شده محراب ابروش |
چو آن آئینۀ آئین شکسته |
حضور کبریا از تیغ ملجم |
همای سدره بال و پر شکسته |
سر رشته زدست کودکانش |
برای ماتم حیدر گسسته |
علی چون دار فانی را وداع کرد |
ره چاره به هر بیچاره بسته |
ببین «قطره» به پا شور جزا شد |
علی از دارفانی رخت بسته |