این خبر بشنیدم از اهل دلی |
پیر روشن فکر و مرد عاقلی |
مظهر علم و ادب فهم و کمال |
آیت حسن و جمال ذوالجلال |
شمع بزم دلبران منهاج عشق |
آمد از کعبه سوی معراج عشق |
تا حسین از صدر زین شد برزمین |
انبیا گشتند با غم هم قرین |
در جهان بوده است گویا قحط آب |
تشنه لب جان داد سبط بوتراب |
چون هلال آگه زحال شاه بود |
آگه از اسرار سرالله بود |
گاه شد سوی یمین و گه یسار |
از بصر میریخت دُر شاهوار |
رنگ رخسارش شده چون کهربا |
گه نگه از پیش و گاهی از قفا |
جام را پرکرد از آب روان |
شد روان حال پریشان ناتوان |
تا که او نزدیک شد در قتلگاه |
با دل افسرده و قلب تباه |
روبرو گردید با شمر دغا |
آن که اصلش بود از نسل زنا |
گفت آن زانی زانی با هلال |
بهر که آوردهای آب زلال |
در جوابش گفت با صد شور و شین |
از برای لعل عطشان حسین |
دامن نامردیاش را باز کرد |
راز خود را آن لعین ابراز کرد |
برکفش بگرفت رأس شاه را |
کرد تیره روی مهر و ماه را |
این بود رأس عزیز بوتراب |
پیکرش افتاده بی سر بر تراب |
تا به رأس شاه دین چشمش فتاد |
برکشیدی آه جانسوز از نهاد |
دم به دم میگفت با صد شورشین |
ای شهید نیزه و خنجر حسین |
عزیز فاطمه ای مظهر اولوالالباب |
فروغ چهرۀ خورشید و ماه عالمتاب |
|
به روز حشر به امر خدای عزّوجل |
به جاه و رتبه توئی پادشاه عدل و حساب |
|
ز علّت علل ممکنات آگاهی |
که روز حشر توئی خسرو ثواب و عقاب |
|
کتاب فضل تو از عالم حدوث گذشت |
که مدح ذات تو باشد رموز رمز کتاب |
|
به لوح هر دل سرگشتهای بود مکتوب |
تو ماه مشرق جانی و کعبه و محراب |
|
چه بود جرم و گناهت که در کنار فرات |
که شد زسوز عطش مرغ سینۀ تو کباب |
|
ز بعد قتل تو ای پیشوای عالمیان |
جهان چو کشتی دریا فتاد بر لب آب |
|
به دشت کرببلا شد زکینۀ عدوان |
سرت به زیب سنان و تنت به روی تراب |
|
چو ریخت خون گلویت به روی خاک حسین |
ز خون حلق تو شد دست کائنات خضاب |
|
فتاد نقش تو بر دامن ولای خدا |
که عاشقان ولا را چنین بود آداب |
|
در آن زمین که تنت شد به خاک و خون غلطان |
تو را که زینب غمدیده دید شد بی تاب |
|
به گریه گفت خدایا حسین من این است |
که اوفتاده به روی تراب قلب کباب |
|
کنار نعش تو بنشست زینب افگار |
بریخت از سرمژگان سرشک همچو حباب |
|
گرفت جسم لطیف تو را در آغوشش |
به ناله گفت توئی نور چشم ختم مآب |
|
عزیز فاطمه این «قطره» را به روز جزا |
ببخش جرم و گناهش به ذات احمد و باب |
|
زعرش زین چو امام مبین به روی زمین شد |
بگفت پیک سحرگه: به فرش عرش برین شد |
فتاد جسم لطیف حسین به دامن صحرا |
چرا که خاتم انگشت مصطفی زنگین شد |
مدار چرخ و فلک عرش و فرش مختل شد |
غریق محنت و غم انبیا و روح الامین شد |
به گوش سرّ مبین تا رسید نالۀ طفلان |
دل مشوّش حلال مشکلات غمین شد |
ز آه و نالهی اطفال و بانوان پریشان |
صدای ضجّۀ افلاک از مکان به مکین شد |
رسید شمر به بالین شاه تشنۀ عطشان |
مه فلک ز خجالت نهان در ابر جبین شد |
شهید شد لب عطشان کنار آب حسین |
تمام انجم و سکّان مهر و ماه حزین شد |
شهی که آب بقا خورده از لب خاتم |
قتیل از اثر تیغ و تیر و نیزۀ کین شد |
ز بعد قتل امام مبین وصیّ پیغمبر |
چه فتنهها که به پا از جفای قوم لعین شد |
چو رفت قافله از کربلا به شام خراب |
سرش به زیب سنان و تنش به روی زمین شد |
به بام قصر فلک گفت هاتفی غیبی |
عزای خامس آل عبا امام مبین شد |
صبا برو تو به زهرا بگو بیا و ببین |
که بانوی حرم کبریا خرابه نشین شد |
مهین عالم هستی و کودکان حسینی |
گهی به کوچه و بازار گه خرابه مکین شد |
مدام اشک ببارد ز دیده این «قطره» |
چرا که دید خزان بوستان سرّ مبین شد |
ای آفتاب بر بدن شاه دین متاب |
این پیکر لطیف بود سبط بوتراب |
|
این مظهری که غرق به دریای خون بود |
باشد عزیز فاطمه و مالک الرقاب |
|
عریان مگر که نیست تن شمس مشرقین |
ای مهر کائنات نهان شو تو در حجاب |
|
این نازنین بدن که فتاده به روی خاک |
این گوشوار عرش بود رخ از او بتاب |
|
شو سایبان پیکر مجروح خون فشان |
در ممکنات از اثر گریه انقلاب |
|
تا خون حنجرش به زمین ریخت شیعیان |
شد دست کائنات زخون حسین خضاب |
|
مرحم برای زخم نی و نیزه و سنان |
باشد سرشک دیدهی گریان شیخ و شاب |
|
زینب به گرد نعش برادر چنان گریست |
رفت از کف ملایک کونین صبر و تاب |
|
از بار غم اگر قد زینب کمان شده |
از آه سوزناک دل «قطره» شد کباب |
|
لعنت به دودمان یزید و معاویه |
لب تشنه جان سپرد حسین در کنار آب |
امروز روز ماتم شاه فلک فر است |
از هر طرف به هر طرفی محشر است |
|
این پادشاه عشق که جان داده تشنه لب |
شافع به روز محشر و ساقی کوثر است |
|
این جسم چاکچاک فتاده به روی خاک |
نور دو چشم خاتم و زهرای اطهراست |
|
جسمش به روی خاک و سرش بر فراز نی |
این گوشوار عرش برین نور داور است |
|
ای شمس کائنات نهان شو به پشت ابر |
عریان تن عزیز خداوند اکبر است |
|
این نور کیست کرده تجلی به نوک نی |
این نور نور شمس جمال پیمبر است |
|
در بحر خون فتاده ببین گوشوار عرش |
گریان چو ابر از غم او طاق اخضر است |
|
گلها اگر به طرف چمن گشته رنگ رنگ |
از خون حلق اصغر و از موی اکبر است |
|
این طاق واژگون ز چه رو سرنگون نشد |
نور دو چشم فاطمه افسرده خاطر است |
|
زینب به کف گرفت تن شاه دین و گفت |
این هدیه از علی و بتول و پیمبر است |
|
من میسپارمش به تو این جسم و میروم |
قدرش بدان که این تن مجروح بی سر است |
|