اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

مدح سیدالشهدا علیه السلام (تضمین غزل حافظ)

بر در دوست که با ناله و آه آمده‌­ایم

دل و دین باخته با حال تباه آمده‌­ایم

از پی کوکبۀ سرّ اله آمده­‌ایم

«ما بدین در نه پی چشمت و جاه آمده­‌ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده­‌ایم»

به سر کوی تو از شوق نهادیم قـَدم

بگذشتیم ز مال و حشم و خیل و خدم

آه ما را زده آن خال لبت صبح قـِدم

«رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده­‌ایم»

دست یکتائی حق تا گِل عالم بسرشت

گندم خال تو در مزرعۀ آدم کشت

ساقی و پیر مغان و می و مطرب لب کشت

«سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت

به طلب کاری آن مهر گیاه آمده‌­ایم»

تا که دیدیم تو را از قِدم ای شیر مبین

مهر روی تو در آب و گل ما گشت عجین

به تمنای وصال تو ای خسرو دین

«با چنین گنج که شد خازن او روح امین

به گدائی به در خانۀ شاه آمده‌­ایم»

پیک فرخ پی حق مژده دهد از چپ و راست

که سر کوی حسین سجده­‌گه شاه و گداست

نشوی منحرف از کعبه قیامت اینجاست

«لنگر حلم توای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌­ایم»

تا ننوشیم صراحی و شراب از کف یار

رخ نپیچیم از این بارگه عز و وقار

چونکه آئینه دل تیره شد از گرد و غبار

«آبرو می رود ای ابر خطا پوش ببار

که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌­ایم»

شور عشق تو زده خیمه به سکان سما

خم ابروی کجت رهزده از شاه و گدا

قطره معلوم شود قدر حسین روز جزا

«حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز که ما

از پی قافله با آتش و آه آمده‌­ایم»

تیغ ابرو گر از نیام کشی ...

ای به روی تو عالمی مشتاق

طاق ابروت کعبۀ عشاق

دید آدم چو گندم لب تو

گشت برگندم لبت مشتاق

نور شمس رخ تو صبح ازل

کرده در آسمان دل اشراق

آیت حسن دلربائی تو

هله پیچیده در همه آفاق

در سرا پرده جلال به حق

بسته‌ای عهد و کرده‌ای میثاق

از قدم تا ابد به عز و شرف

ذی وجودی و قاسم الارزاق

از برای جمال حق دیدن

هست آئینۀ دخت مصداق

جان و فرزند و مال در ره دوست

کرده‌ای در حضور حق انفاق

گفتم ای دل کجاست کعبۀ عشق

گفت معراج انبیاست عراق

شد ز ذات و صفات ثار الله

وحده لا اله الا الله

مرغ جانش به صد کرشمه و ناز

کرده در آسمان دل پرواز

زد پر و بال در فضای جهان

گاه شد در نشیب و گاه به فراز

بگذشت از سرادق هستی

با دو صد غمزه و کرشمه و ناز

سایه افکند بر سر عالم

راز خود در ملا نمود ابراز

به سر شاخ نخلۀ توحید

بنشست آن همای پردۀ راز

لب میگون و چشم فتان را

کرد در پیشگاه عزت باز

از خط و خال و تیغ ابرویش

کرد حل مشکلات اعجاز

در پس پردۀ عبودیت

بنشستی ولی درگه راز

از خط بند­گی به جای رسید

شده پادشاه بنده نواز

شد ز ذات و صفات ثار الله

وحده لا اله الا الله

در پس پرده آنکه بود توئی

مظهر غیب و شهود توئی

گوهر قلزم الهیت

جوهر نقشۀ وجود توئی

آن چه مقصود حق ز خلقت بود

این عوالم نبود و بود توئی

به کتاب رخت قسم دیدم

دل و دین را ز ما ربود توئی

نور عالم ز برق هستی توست

مبدأ‌ برق جود و سود توئی

آفتاب تو را زوالی نیست

آنکه در پرده می‌سرود توئی

ناخدائی به بحر لاحدی

فلک توحید را شهود توئی

مقتدائی به کعبۀ‌ مقصود

حرم و مسجد و سجود توئی

اندر آن رزمگاه روز الست

کوی سبقت ز ما ربود توئی

شد ز ذات و صفات ثار الله

وحده لا اله الا الله

نخل دین را ز خون خود سیراب

کردی ای آفتاب عالمتاب

کشتی فضل را توئی لنگر

بحر توحید را توئی میراب

دست خاتم برای استشمام

از گـُل روی تو گرفت گلاب

از طفیل وجود هستی تو

یافت عالم نجات از گرداب

شهد لعل لب تو می­باشد

مرحم زخم سینه‌های کباب

شده از خون حنجر تو حسین

دست و دامان کائنات خضاب

شد مس قلب کوی مشتاقان

از دم آه آتشینت آب

از حیات ابد بود برتر

گر ببینم رخ تو را در خواب

«قطره» از بحر موج رحمت توست

نیست باکش ز رزمگاه حساب

شد ز ذات و صفات ثار الله

وحده لا اله الا الله

در قیامت اگر قیام کنی

دو قیامت به یک قیام کنی

پرده برداری از جمال و جلال

محو رخسار خاص و عام کنی

پای زنجیر عقل روز حساب

در قیامت به پا قیام کنی

تیغ ابرو گر از نیام کشی

روز محشر تو قتل عام کنی

در حضور خدای جل علا

بر لب بام دل مقام کنی

با شهیدان به رزمگاه حساب

چه قیامت از آن قیام کنی

آتش قهر را کنی خاموش

رحم بر مجرم و عوام کنی

دادخواهی کنی در آن صحرا

چو تو احسان خود تمام کنی

«قطره» بحر را در آن وادی

همچو صیدی رها ز دام کنی

شد ز ذات و صفات ثار الله

وحده لا اله الا الله

روی زانو که نهد بعد تو مادر سر من

رفتی از دار فنا مادر جان پرور من

شد از این رفتن تو زار و حزین خاطر من

نخلۀ غم بنشاندی تو در این کشت دلم

رفتی از دست من ای یاس و گل احمر من

رخ تو شمع شبستان امید من بود

همچنان صبح سعادت که شدی از در من

خرمن صبر مرا ماتم  تو داد به باد

خاک غم ریخته از بام فلک بر سر من

جامۀ نیل ببر کرده سماوات عُلا

بنشانده غم هجران تو را در بر من

اگر از دیدۀ من دور شدی جان عزیز

هر دمی پرتو حسن تو شود از در من

پر اثر نیست مگر ناله راه دل ما

که نکردی نظری بر دل غم پرور من

تو نشستی به لب جوی بقا با دل خوش

شهد غم پرشده از اشک بصر ساغر من

برق عشق تو چنان شعله زده در جانم

سوخت هنگام جدائی تو بال و پرمن

تو در این خانه کاشانه بگو در دل شب

روی زانو کـِه نهد بعد تو مادر سر من

دیده کن باز دمی مادر شیرین حرکات

بنگر روی حسن ژاله چشم تر من

گهری از کف من رفت خدا می‌داند

زینت عرش برین بوده و تاج سر من

«قطره» دریای عوالم به تلاطم آمد

لب فروبند که افسرده شده خاطر من

جنّت و کوثر و طوبای علی روی تو بود

ای گلشن فخر دو جهان فاطمه جان

ای نسیم سحر دلشدگان فاطمه جان

بحر فیض کرم سر نهان فاطمه جان

جلوات رخ خورشید و مهان فاطمه جان

مام شبیر و شبر روح روان فاطمه جان

از گریبان نبی صبح ومسا سرزده­ای

از کف ساقی میخانه تو ساغر زده­ای

مرغ جان علی از گلبن تن پرزده­ای

رفتی و آتش غم بر دل حیدر زده­ای

قـَدم از بار غمت گشته کمان فاطمه جان

مسجد و منبر و محراب دعا کوی تو بود

هر مؤذن به لب بام ثنا گوی تو بود

جنت و کوثر و طوبای علی روی تو بود

گل و سرو چمنم قامت دلجوی تو بود

ای تو آرام دل غمزدگان فاطمه جان

از چه پژمرده شدی ای گل همـّیشه بهار

گوئیا فصل خزان شد ز چمن رفت هَزار

روزها از غم روی تو علی با دل زار

با حسین و حسن و زینب و کلثوم فگار

به سر کوی تو گشتیم روان فاطمه جان

چشم گریان و پریشان شده آن خسرو جود

به سر تربت گنجینۀ اسرار ودود

بود با مرغ روانش هله در گفت و شنود

چشمش افتاد چو بر مرقد زهرا بسرود

مونس روز شب لاله رخان فاطمه جان

از مصیبات تو امروز جهان درهم شد

قامت خاتم از این ماتم عظمی خم شد

از غم هجر تو افسرده بنی آدم شد

رفتی و زینب و کلثوم به غم همدم شد

طوف کوی تو علی کرده مکان فاطمه جان

گفت ای شاخۀ گل سر زلحد بیرون کن

یادی از قلب پریشان و دل محزون کن

نظری بر من محزون و دل پرخون کن

تو عیان از صدف ای بحر دُر مکنون کن

شمع بزم حرم دلشدگان فاطمه جان

ما سراسیمه به کویت همه سرگردانیم

زائر کعبۀ عشقیم و در این سامانیم

دل کباب از اثر ناز غم هجرانیم

بی­گل روی تو در طرف چمن نالانیم

سیل اشکم شده از دیده روان فاطمه جان

حامی دین تو نبودی به صف کرب بلا

زینبت آمده از شام به صد شور و نوا

با غزالان حریم شه اقلیم صفا

به طواف حرم و کعبه و معراج دعا

گاه می‌گفت حسین گه به فغان فاطمه جان

گفت جانا ز ره شام خراب آمده­ایم

به سوی وادی ایمن به شتاب آمده­ایم

با گل و سنبل و مشکات گلاب آمده­ایم

به سر قبر تو با چشم پرآب آمده­ایم

ذکر اطفال بود فاطمه جان فاطمه جان

با لب تشنه حسین جان به ره جانان داد

اکبر و قاسم و عباس مه تابان داد

هدف تیر بلا کودک لعل عطشان داد

یوسف مصر وجودش به کف گرگان داد

ذکرش این بود لب آب روان فاطمه جان

بردار سر از خاک دمی فاطمه جانم

تا رفت از این دار فنا دختر خاتم

گردید پریشان زغمش عالم و آدم

تا دید علی مرغ دلش در دل خاک است

شد قامت سلطان قِدم از غم او خم

جبریل امین از طرف ذات الهی

بر طارم افلاک زده پرچم ماتم

بنشست پریشان به سر تربت زهرا

گفتا تو ایا قائمۀ عرش معظم

ذکر من و اطفال پریشان تو این است

گو آن که به ما بود معین یاور و همدم

بردار سر از خاک دمی فاطمه جانم

کشتی یتیمان بنگر غرق یم غم

از آه حسین و حسن و زینب و کلثوم

بنشسته به روی گل رخسار تو شبنم

از اشک بصر گل کنم این خاک مزارت

بر باد دهم زآه دلم خرمن عالم

گوید که بیا ای شه اورنگ رسالت

بگذار به زخم دلم ای شاه تو مرهم

این قطره ببین از غم خاتون قیامت

ریزد ز بصر اشک غم ارواح مکرم