برخیز که موسم بهار است |
مست از می ناب میگسار است |
خرم گل و لاله سبزه زار است |
اشجار و نبات باردار است |
گر مونس گل به باغ خوار است مشتاق به روی گل هَزار است |
|
هر لاله رخی نموده در بر |
پیراهن ناز غنچه پرور |
گردیده زنقشها مصور |
هر غنچه نهاد تاج بر سر |
آثار هویت نگار است برخیز که موسم بهار است |
|
مشاطۀ عشق را خبر کن |
گو فکر لباس و سیم و زر کن |
آن جوشن عشق را به بر کن |
آن شام فراق را سحر کن |
چون یوسف حسن انتظار است برخیز که موسم بهار است |
|
هر نخله که زیب و فر گرفته |
مأوا به سریر رز گرفته |
معشوقۀ خود به بر گرفته |
از لعل لبش گهر گرفته |
آن گوهر لعل حسن یار است برخیز که موسم بهار است |
|
در طرف چمن بیا و بنگر |
روی گل و قامت صنوبر |
بنشسته به تخت ناز دلبر |
با غمزه گرفته هفت کشور |
از ذات و صفات تاج دار است برخیز که موسم بهار است |
|
تا آن که کند خدا خدائی |
گسترده بساط خودنمائی |
هر لحظه به ما رسد ندائی |
تو آئینه دار روی مائی |
سدّ ره تو چرا غبار است برخیز که موسم بهار است |
|
مولود امیر مؤمنین است |
میزان صراط مسلمین است |
منهاج علوم عارفین است |
اسرار نهان غیب این است |
این مظهر عزت و وقار است برخیز که موسم بهار است |
|
شاها دل ما چنان سمندر |
خود سوخته در میان مجمر |
ای ساقی بزم عالم ذر |
وصل تو اگر شود میسر |
سرمایه فضل و اعتبار است برخیز که موسم بهار است |
|
امواج علوم اهل عرفان |
سیاره شده به چار ارکان |
در مکتب تو شدند غزل خوان |
اسکندر و خضر و آب حیوان |
عالم به علی امیدوار است برخیز که موسم بهار است |
|
ساقی قِدم علی علی بود |
آن ماه حرم علی علی بود |
رهبر به أمم علی علی بود |
آن بحر کرم علی علی بود |
آن ماه حریم قرب یار است برخیز که موسم بهار است |
|
از قـُلزم فکر خویش بنگر |
عالم که نبود بود حیدر |
از امر خدای و حی داور |
از پردۀ غیب شد مصور |
از عشق کجا به کف قرار است برخیز که موسم بهار است |
|
روئیده به طـر۫ف باغ لاله |
صف بسته به هر طرف کـُلاله |
ساقی و سبو خم و پیاله |
لب ریز از آن می دو ساله |
صد شکر نشاط برقرار است برخیز که موسم بهار است |
|
آن شاهد باغ کرد ابلاغ |
از طرف چمن بگو رود زاغ |
بر سینۀ ما منه دگر داغ |
فصل گل و یار و گردش باغ |
گلچین که هزار صد هزار است برخیز که موسم بهار است |
|
هر کس که رخ علی ببیند |
از نخل گلش گلی بچیند |
در صدرۀ دلبری گزیند |
خود را به عوالمی نبیند |
در تحت لوای هشت و چار است برخیز که موسم بهار است |
|
برخیز برو سوی خرابات |
بنگر به کتاب فضل و آیات |
حق کرده به کائنات اثبات |
تسبیح علی شنو ز ذرات |
چون صاحب جود و اقتدار است برخیز که موسم بهار است |
|
ای صبح امید مستمندان |
ای نور سراج دین و ایمان |
قرآن مجید را تو برهان |
برغمزدگان نما تو احسان |
لطفت به صغیر و بر کبار است برخیز که موسم بهار است |
|
بنشسته به طور عشق مشتاق |
تا نور وجود کرد اشراق |
در ذکر و ثنا شدند آفاق |
بستند به حضرت تو میثاق |
مستی ز شراب خوشگوار است برخیز که موسم بهار است |
|
شایستۀ تخت کبریائی |
خورشید وجود را ضیائی |
محراب صفوف انبیائی |
از جود و کرم جهان گشائی |
مخفی و عیان و آشکار است برخیز که موسم بهار است |
|
امروز به پا قیامت توست |
ادیان ز کتاب حکمت توست |
دین قائمۀ ولایت توست |
این «قطره» ز ابر رحمت توست |
از دولت تو امیدوار است برخیز که موسم بهار است |
به خدای حی مبین قسم |
تو شهی و اهل جهان خدم |
به امید وصل تو ای صنم |
بگذشتم از دِرَم و حشم |
به ره ادب زده ام قــَدم |
ز عرب گرفتم الی عجم |
به مدیح ذات تو دَم به دم |
زده ام به صفحۀ دل رقم |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
تو خدیو تخت رسالتی |
تو قوی و صاحب دولتی |
تو خدای نطق و بلاغتی |
یم علم و حلم و ملاحتی |
نفحات صبح سعادتی |
تو همای قصر جلالتی |
تو کتاب فضل و عنایتی |
تو به حق صراط هدایتی |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
بت دلستان بتان توئی |
ز قدیم جان جهان توئی |
حسنات باغ جنان توئی |
شرف مکین و مکان توئی |
جلوات روی مهان توئی |
لمعات دلشدگان توئی |
به صفت خدای بیان توئی |
همه در حجاب و عیان توئی |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
به دلم فتاده خیال تو |
من و آستان جلال تو |
زده «قطره» قرعه به فال تو |
که رسد به باغ وصال تو |
ببرد بَری ز نهال تو |
به دو چشم مست غزال تو |
به عقیق لعل جمال تو |
به کمال و فهم و مقال تو |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
ندهی ز کف تو لجام دل |
ندهی به کس تو زمام دل |
تو ببند راه خیام دل |
نرود کسی به مقام دل |
بنگار سکه به نام دل |
تو بریز باده به جام دل |
که هما نشسته به بام دل |
به صنم بگو تو پیام دل |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
به چمن تو را چه بود مکین |
ز نهال گل تو گلی بچین |
رخ گل ببین و بگو چنین |
که صد آفرین به گل آفرین |
چه به گرد خرمن آن مهین |
همه عاشقان شده خوشه چین |
به حضور قائم شاه دین |
تو بگو به خاتم مرسلین |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
بت دلستان تو ندیدهای |
نغمات او نشیندهای |
گل از آن چمن نچیدهای |
تو به وصل گل نرسیدهای |
تو حجاب تن ندریدهای |
می از آن صبو نچشیدهای |
سر و پا و تن همه دیدهای |
چه شنیده و چه ندیدهای |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
توئی ار به رتبه مـَلکُ رقاب |
ز حریم کعبه تو رخ متاب |
تو در این عوالم پیچ وتاب |
بنما ز مخمصه اجتناب |
چو عروس بخت شد زخواب |
تو شوی مجلل و کامیاب |
تو کتاب حقی و مستطاب |
به نبی ز حق رسد این خطاب |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
چو سفیده دم شده کشف راز |
شده لعل گل به کرشمه باز |
چو به حکم دلبر دلنواز |
همه در نشاط و سرور و ناز |
به دعای نغمه اهل راز |
به رخ تو شد در لطف باز |
چه نشستهای به سریر ناز |
تو بگو به پادشه حجاز |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
|
نه به کف شکیب و به دل قرار |
شدهام به کوی تو خاکسار |
به دو چشم نرگس مست یار |
به کرشمه کام دلم برآر |
به وجود ذات شه کبار |
به مهین و گوهر شاهوار |
به مقام و رتبۀ هشت و چار |
به جهانیان کنم افتخار |
بلغ العلی بکماله کشف الدجی بجماله حسنت جمیع خصاله صلوا علیه و آله |
ای جوهر نقش سرّ اسما |
ای متن کتاب حق تعالی |
مجموعۀ علم را تو مصدر |
ای ختم امم علی اعلی |
ای طور سمای آفرینش |
گردیده زنور تو مجلی |
پای خردم به گل فرو رفت |
آگه نشدم از این معما |
فـُلک عقلا و اهل عرفان |
در بحر تو محو و مات و شیدا |
در غیب و شهود بود پنهان |
خورشید جمال عالم آرا |
جمعات عوالم خدائی |
دارند زذات تو تمنا |
جانا ز دوای حکمت تو |
درد همه را کنی مداوا |
ای گنج علوم و فضل و دانش مقصود توئی زآفرینش |
|
چون حق به رخ تو بود مشتاق |
مجذوب تو کرد خلق آفاق |
ابروی تو را صراط دین کرد |
عالم به رخ تو کرد مشتاق |
از پردۀ غیب کبریائی |
خورشید رخت نمود اشراق |
از گندم لعل دل ربایت |
از روز الست کرد انفاق |
با ذات تو ذات کبریائی |
در پردۀ غیب بست میثاق |
هر تار دو زلف مشک سایت |
گردیده طناب فلک عشاق |
از بهر طواف آفرینش |
عکس تو کشید حق به نـُه طاق |
قرآن که کتاب حق تعالی است |
وصف تو بود برای مشتاق |
ای گنج علوم و فضل و دانش مقصود توئی زآفرینش |
|
ای ذات تو مصدر حقایق |
مشتاق جمال تو خلایق |
اثبات شده به خلق عالم |
ای قلزم دانش و دقایق |
آئینۀ طلعت تو باشد |
خورشید سمای هر مشارق |
برتر زحیات جاودانست |
هر کس به تو دارد این سوابق |
از آتش قهر تو بسوزان |
اوهام و جهول و هر منافق |
این جان و جلال خاتمیت |
کس نیست به دهر جز تو لایق |
رزاق خدا بود در عالم |
مرزوق توئی به امر خالق |
در بارگه جلالت حق |
منهاج عوالمی و ناطق |
ای گنج علوم و فضل و دانش مقصود توئی زآفرینش |
|
در فلک اگر که ناخدا نیست |
این کشتی عمر را بقا نیست |
در قصر اگر نبود دلبر |
این قصر که جای التجا نیست |
در جسم اگر روان نباشد |
این جسم و بدن به جز هوی نیست |
هر بی سر و پا به ملک هستی |
او لایق قصر کبریا نیست |
هر بی خردی در این عوالم |
در مجلس انس مقتدا نیست |
جز ذات محمدی در عالم |
او صاحب کشور و لوا نیست |
تو سیر سمای اهل دل کن |
مقصود بشر به جز لقا نیست |
از چشم دلت ببین به ذرات |
مانند علی و مرتضی نیست |
ای گنج علوم و فضل و دانش مقصود توئی زآفرینش |
|
ای نور سراج محفل دل |
اسمای سمای منزل دل |
در مزرعۀ نیازمندان |
هستی به خدا تو حاصل دل |
مأوای تو بود روز اول |
در کشتی بحر ساحل دل |
حلال مسائلم تو باشی |
حل میشود از تو مشکل دل |
در راه منا نشسته بودی |
جانا به سیر محمل دل |
نور رخ تو کند تجلی |
هر صبح و مسا مقابل دل |
بنشسته مقابل تو جانا |
ارواح امم سلاسل دل |
روشن زفروغ طلعت توست |
سکان و زمین محافل دل |
ای گنج علوم و فضل و دانش مقصود توئی زآفرینش |
|
تا دست دل از جهان کشیدم |
عکس تو به لوح دیده دیدم |
در دامن دشت ما یرائی |
یک عمر پی تو من دویدم |
از جام رسالت تو جانا |
صهبای الست را چشیدم |
آن غنچه گل مراد ما بود |
از نخل ولایت تو چیدم |
سر تا به قدم شدیم دیده |
در آینه طلعت تو دیدم |
از ذره و ماه تا به ماهی |
وصف صفت تو را شنیدم |
آن قدر به کوی تو نشستم |
تا آن که به مدعا رسیدم |
از بهر طواف کـُنج ابروت |
طوف حرم تو آرمیدم |
ای گنج علوم و فضل و دانش مقصود توئی زآفرینش |
خیز ز جا ساقیا پیاپی آور شراب |
شراب وحدت بریز به جام هر شیخ و شاب |
عود به مجمر بسوز به زلف افشان گلاب |
مطرب بزم الست نواخت چنگ و رباب |
بگو که شد ز امر حق مبعث ختمی مآب |
|
ساقی میخوارهگان ز شوق از جای خیز |
جرعهای از آن شراب به جام عشاق ریز |
تو میزبان حقی نما به خائن ستیز |
ز عرش اعلا رسید به فرش جبریل نیز |
مژده دهد ز امر حق دیر کهن شد شباب |
|
باد بهاری وزید پیک الهی رسید |
گفت به ذات نبی حق به تو داد این نوید |
ز قاب و قوسین عرش بساط شاهانه چید |
شربت شهد لقا ختم رسالت چشید |
نماند اندر کف سرّ خدا صبر و تاب |
|
گفت که یا مصطفی منم امین خدا |
بندۀ درگاه تو ای مه و بدر دجی |
به نزد ذاتت بود هر دو جهان بی بها |
جان دو عالم توئی ختم همه انبیا |
خاتم پیغمبران سید عالیجناب |
|
قلزم حی مبین صبح دم آمد به موج |
گروه کروبیان نزول کردند ز اوج |
به باب عفوش ز جان صف زدهاند فوج فوج |
جملۀ لاهوتیان ز فرش بین تا به اوج |
جام بلوری به کف لبالب از دُرد ناب |
|
ستاده همچون غلام به درگهش جبرئیل |
داد به ختم رسل پیام رب جلیل |
در این جهان بسیط توئی امین و سلیل |
بر همۀ انبیا توئی رئوف و دلیل |
سرّ نهان خدا برون نما از حجاب |
|
تاج لامرک به سر نهاده فخر بشر |
به سان عنقا کشید ارض و سما زیر پر |
به ملک هستی زده شرار عشقش شرر |
هر شجر از فرّ او در چمن آرد ثمر |
مرغ روانها ز شوق پر بزند چون عقاب |
|
به امر ذات احد جست نبی با شعف |
نصر من الله گفت شهنشه لو کشف |
پرچم الله و نور گرفت احمد به کف |
نزد قیام قدش خیل ملک بسته صف |
ثنای حق را نمود منشی روز حساب |
|
رسول مطلق زبان به حمد سرمد گشود |
به خیل ابنا رساند پیام رب ودود |
پیمبران خدا تمام بودند شهود |
صوت بلیغش ز دل محنت و غم را زدود |
چهره به خاک سیه کشید اهل عذاب |
ساقی قدح باده مهیا کند امروز |
گلگون زمی آن ساغر مینا کند امروز |
میخانۀ توحید مصفا کند امروز |
مطرب گره از عقدۀ دل وا کند امروز |
آئینۀ دل پاک زصهبا کند امروز |
|
در آئینۀ دل چو فتد عکس رخ یار |
آئینۀ دل نیست دگر مسکن اغیار |
یعنی شود آن دل به یقین مظهر انوار |
آن مظهر انوار شود مسکن دلدار |
معشوق به صد جلوه تماشا کند امروز |
|
امروز زرخ پرده برافکنده نگارم |
روشن شده از مهر جمالش شب تارم |
از مهر جمالش شده دل آئینه دارم |
وز هجر رخش رفته ز کف صبر و قرارم |
دل وصل از آن یار تمنا کند امروز |
|
در پرده نهان آنچه خدا داشت عیان شد |
افشا به خلایق ز کرم سرّ نهان شد |
از مقدم آن شوخ جهان مشک فشان شد |
این دیر کهن سال ز نو باز جوان شد |
از خلق جهان عقدۀ دل واکند امروز |
|
برخیز دلا مُولد سلطان حجاز است |
هنگام سرور و طرب و نغمه و ساز است |
ای باده کشان مژده در میکده باز است |
محمود دلم شیفتۀ روی ایاز است |
از شوق دلم شورش و غوغا کند امروز |
|
از ملک صفا نور رخش جلوهگر آمد |
خورشید جمالش زپس پرده درآمد |
یعنی به جهان پردۀ اوهام درآمد |
شد ظلمت جهل آخر و از نو سحر آمد |
از قبلۀ جان شمس تجلی کند امروز |
|
شاهنشه خوبانی و فخر دو جهانی |
فرمانده و سالار تو بر کشور جانی |
ساقی ازل باده ده کون و مکانی |
کفر این نبود چون که خدا را تو زبانی |
توصیف تو حق گفت که معنی کند امروز |
|
هادی بشر فخر عرب خسرو لولاک |
آن هاشمی و ابطحی و شمس نه افلاک |
آن مخزن اسرار خدا منبع ادارک |
از یمن قدومش شده آفاق طربناک |
صحرا و در و دشت مصفا کند امروز |
|
بر دست صبا داد چو آن طرۀ دل کش |
گردید دلم چون خم گیسوش مشوش |
برخرمن اعمال زعشقش زدم آتش |
از نقش جمالش همه آفاق منقش |
سودای رخش بین که چه با ما کند امروز |
|
در قلزم عشق تو من آن «قطرۀ» پاکم |
هرچند تو از نور، من از تودۀ خاکم |
گر طعنه زند دشمن و از کینه چه باکم |
سرمست نه امروز من از دختر تاکم |
تا نرگس مست تو چه سودا کند امروز |